حضوری طولانی و تأثیرگذار که بخشی از تاریخ ادبیات ایران را تشکیل میداد. در این مطلب با مروری بر خاطرات استاد، گوشه هایی از این تاریخ تأثیرگذار را مرور میکنیم.
وی در بخشی از خاطرات خود که در قالب گفت و گویی در کتاب «به رنگ آینه» (یادنامه استاد مشفق کاشانی) آمده، به فعالیّتهای ادبیاش در سه روزنامه محلی در کاشان، به نامهای «عصر امید»، «پیکان»، و «ستاره فرهنگ» اشاره میکند که در آنها هم مطلب مینوشته و هم شعرهای انتقادی که آنها را با نام مستعار چاپ میکرده و با همان نامِ مستعار به شهرت و محبوبیتی میان مردم دست یافته بوده است.
استاد مشفق کاشانی، در این گفت و گو ذکر کردهاست: «شعرهایم با نام مستعارِ میرزاقلمدون چاپ میشد، البته همه میدانستند که شاعرِ آن شعرهای انتقادی کیست و سرمایهدارانِ کاشان که کارگران را استثمار میکردند، دشمنیِ سختی با من داشتند.
آنها برای مبارزه با من در برخی مجالس میگفتند که وی تودهای است؛ حتی واعظی را برای سخنرانی از شهرِ دیگری آورده بودند و او هم با تأثیرپذیری از بدگوییهای سرمایهداران، بالای منبرِ سخنرانی گفته بود که معاونِ دانشپژوهِ فرهنگِ کاشان هم بعله! یعنی تودهای شده است. حال آنکه من به شهادتِ شعرهایی که در اولین مجموعه شعرم ـ البته بعد از تضمینِ دوازده بند محتشم کاشانی ـ داشتم و آن را با نام خاطرات چاپ کردم، اخوانیهای با دو سه تن از سران حزب توده کاشان داشتم و در آنها، در آن سنّ کم تشخیص داده بودم که حزب توده به این کشور خیانت میکند و این هردو جواب میدادند که نه، اینطور نیست و حزب توده خادم است» و بعدها که دکتر کیانوری گفت ما به کشور خیانت کردیم، یکی از آنها را برحسبِ تصادف در خیابان فردوسی دیدم، با لبخند تلخی به من گفت آقای مشفق خوب شد تو را دیدم، و با صراحت میگویم که در مورد حزب توده، حق با تو بود و من در آن روزگار اشتباه میکردم .
استاد مشفق کاشانی، همچنین در بخشِ دیگری از گفت و گوی مذکور، به دلیل انتخاب تخلص «مشفق» اشاره کرده،میگوید:«در گذشته انتخاب تخلص، اهمیّت فراوانی داشت، یعنی اگر شاعری تخلص نداشت، درحقیقت شناسنامه و هویّتِ شعری نداشت. در قدیم، تخلصها گاه خرید و فروش میشد.
به هرحال آن روزها استادی داشتم به نام حسن فریدی؛ آن مردِ بزرگوار، بسیار مشوّقِ من در شاعری بود. آن موقع، من مبصرِ کلاس بودم. مبصرها کمتر با بچهها کنار میآیند و معمولاً از شاگردان نزد معلم و ناظم و مدیرِ مدرسه شکایت میکنند، امّا من با بچهها بسیار دوست بودم. درحقیقت یار و یاور و رفیق و شفیق همه آنها بودم. استادم همان آقای فریدی، که این ویژگی را به دفعات در من دیده بود، تصمیم گرفت تخلص مشفق را برایم انتخاب کند و گفت: تو دوست مهربانِ همه بچههایی و بهتر است از این به بعد در شعرهایت «مشفق» تخلص کنی و من هم پذیرفتم».
قاطعانه گفتم او شاعر بزرگی میشود
درباره استاد مشفق کاشانی، گفتهها و ناگفتهها بسیار است؛ از خدماتِ او به شعر معاصر، از نقش مهمی که در شورای شعر و موسیقی داشتهاند و...، همچنین باید به ارتباط نزدیک و دوستانه او با بسیاری از بزرگانِ شعر معاصر اشاره کرد، بهگونهای که او را بهعنوان بخشی مهم از تاریخ شفاهیِ شعرِ معاصر معرفی میکنند.
یکی از این ارتباطات، که یقیناً باید آن را حتی مهمترین تأثیرِ استاد مشفق کاشانی بر شعر معاصر دانست، آشنایی و ارتباط او با جوانی کاشانی بود که در آغاز، با یک همکاریِ ساده در اداره فرهنگ کاشان شروع شد و بعدها به معرفیِ یکی از وزنههای سنگینِ شعر معاصر انجامید.
استاد مشفق کاشانی در اینباره گفتهاست: «در سال 1325 زندهیاد سهراب سپهری دوره دانشسرای مقدماتیِ تهران را به پایان برده بود و مدتِ پنج سال تعهد خدمتی داشت که داوطلبانه، کاشان را برای طیِ این مدت انتخاب کرد. خانواده سپهری بیشتر در پست و تلگراف خدمت میکردند و در شهرهای مختلف، از جمله مدتی در قم سکونت داشتند. داییهای او، یکی معاون اداره پست و تلگراف کاشان بود و دیگری در پستِ معاونتِ اداره داراییِ کاشان خدمت میکرد. این دو عزیز با من دوست بودند؛ در این شرایط بود که سهراب برای انجام تعهدِ خدمتیِ خود کاشان را انتخاب کرد.
من تا آن زمان سهراب را ندیده بودم. اولینباری که او را دیدم، در شهریورِ سال 1325 بود که به سِمتِ آموزگاری به کاشان آمد. من در آن روزگار در اداره فرهنگِ کاشان مسؤولیتی داشتم و در سِمتِ معاون کار میکردم.
پس از اینکه سهراب به کاشان آمد، داییهایش به من گفتند که او علاقه چندانی به تدریس ندارد؛ زیرا کمحوصله است. در همان برخوردِ اول با جوانی روبهرو شدم که سیمای نجیبی داشت و با چهره و نگاهِ متفکرانهاش در من تأثیر گذاشت و سرانجام در امور اداری با من مشغول به کار شد.
سهراب در اداره در کنار من کار میکرد و با توجه به سفارشِ داییهایش، به قولِ معروف هوای او را داشتم. سهراب گاه میدید شعرهایی را که سرودهام، برای چاپ، به روزنامهها میفرستم. یک روز شعری را که سروده بود، با تردید و دودلی برایم خواند که باعثِ شگفتیِ من شد؛ زیرا از نظرِ وزن و مضمون، چیزی کم نداشت.
او را تشویق به سرودن کردم و متوجه شدم که به ادبیات کلاسیک مسلط است و مطالعات خوبی در این زمینه دارد. او را بیشتر تشویق کردم و با اصرارِ فراوانِ من شروع به سرودن کرد. در آن زمان که من با نام مستعارِ میرزاقلمدون، آثار طنزآمیز و انتقادی درباره اوضاع و احوالِ آن روزگار میسرودم، در زمینه شعر جدّی، یک مثنوی ساختم که ماجرای واقعیِ دختر و پسری جوان بود که نامِ آن را «شباهنگ» گذاشتم.
سهراب هم یک مثنوی بر وزنِ «زهره و منوچهر» ایرجمیرزا ساخت که حدودِ پانصد بیت بود. سهراب نامِ آن مثنوی را «در کنار چمن» یا «آرامگاه عشق» گذاشت و تصمیم به چاپِ آن گرفت. آن مثنوی در سال 1326 چاپ شد و بعدها بخشی از آن در مجموعه «بزرگانِ کاشان» به چاپ رسید.
من در چاپِ آن مثنوی نظارت داشتم و مقدمهای بر آن نوشتم و در آن مقدمه، با قاطعیّت نوشتم که سهراب سپهری از چهرههای درخشانِ ادبیات معاصر خواهد شد، که چنین شد».
نظر شما