گروه معارف/  مظفر دارابی - حضرت امام باقر (ع) مى فرماید: «ألا وَ إنَّ فى أیَّامِ دَهْرِکُمْ نَفَحَاتٌ اَلا فَتَعَرَّضُوا لَهَا؛  آگاه باشید در روزگارتان نسیمهاى رحمت ویژه می وزد، مواظب باشید، خود را در معرض وزش آن نسیمها قرار دهید و استفاده کنید.»

 دعا زیر مستجاب ترین آسمان

همه ما لحظات و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری داریم که بعضی از آنها به دلیل خاص بودن، می تواند نقطه عطف زندگی مان محسوب و در قاب ذهن مان برای همیشه ماندگار شود. خاطراتی که از معنویات سرچشمه می گیرند، به دلیل نزدیک بودن با فطرت الهی، بیشتر در یادها می ماند و یادآور الطاف بی‌کران خداوندگار هستی است که در بین میلیاردها انسان، نصیب آن عده شده است.

پانزدهم اسفند 1391، اتفاقی فرخنده و معنوی در جهان اسلام افتاد که دلها را از سراسر عالم متوجه خود ساخت: رونمایی از ضریح جدید بارگاه منور امام حسین علیه السلام در کربلای معلا. درباره این ضریح زیبا و شش گوشه تاکنون مطالب بسیاری منتشر شده است، ولی خواندن خاطرات خبرنگار اعزامی بعثه مقام معظم رهبری در ایام نصب ضریح و حال و هوای آن، خالی از لطف نیست. آنچه در پی می آید، برشهایی از خاطرات "مظفر دارابی" است که با تلخیص تقدیم خوانندگان می شود:

 

 حسرت تاریخی؛ خداحافظی با ضریح

امروز به عنوان خبرنگار بعثه پس از دو شب اقامت در نجف و جوار حرم مطهر امیرالمومنین علی علیه السلام، عازم کربلای معلا هستم. جاده نسبتا صاف و شمار تردد کنندگان کم است. به دلیل تعویض ضریح مطهر، بیشتر کاروانهای زیارتی ابتدا به کربلا مشرف می شوند. طبق اعلام زائران، ظهر درهای حرم مطهر به روی زائران بسته شده است. با خود دعا می کنم راهی برای ورود به حرم پیدا شود. پیش از اذان مغرب به کربلا می رسم. در خاطرم این گونه است که زیارت امام حسین علیه السلام نیاز به غسل ندارد و زائر با همان خستگی راه می تواند مشرف شود. وسایلم را تحویل امانات باب الرأس می دهم و وارد می شوم. پیش از هر چیز بسته بودن دور تا دور ضریح مطهر نظرم را جلب می کند. دلم می شکند. حسرت می خورم. حسرت تاریخی خداحافظی با ضریح قدیمی. دستانم به لرزه در می آید. دیر رسیده ام. پس از نماز، خودم را در میان جماعت پشت درهای بسته روضه منوره می یابم. احساس می کنم کارم از همین حالا شروع شده است. کمتر از یک ماه فرصت دارم برای تهیه خبر، گزارش، مصاحبه، عکس و... از زائران و انعکاس حال و هوای حرم مطهر. پس باید غنیمت بشمارم. دقایقی بعد خودم را به مسؤولان بعثه معرفی می کنم. با روی خوش مرا به اتاق خبر راهنمایی و شرح وظایفم را اعلام می کنند. اهم وظایف من، تهیه خبر از مراسم بعثه صبح ها در حرم امام حسین علیه السلام و شبها در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام و مراسم، سخنرانی ها و رویدادهایی است که در طول هر روز برگزار می شود.

 

 یکشنبه اول بهمن 91

امروز روز کلید خوردن جابه جایی ضریح جدید امام حسین(علیه‌السلام) است و من در تکاپو هستم تا هر طور شده به عنوان خبرنگار وارد حرم مطهر شوم. به حرم حضرت اباالفضل(ع) مشرف و دخیل می شوم که کاری برایم بکند، ولی نمی‌شود. گویا قسمت نیست. تلاشم به جایی نمی رسد. به حضرت می گویم اگر قرار نیست از چنین مراسمی خبر تهیه کنم، پس چرا مرا از 2000 کیلومتری اینجا کشانده ای؟ بعد با خودم می گویم، همین که توی حرم سقا هستم، برای من نهایت خوشبختی است. می گویم: هر چند ضریح امام حسین(ع) را نتوانستم لمس کنم، اما ضریح دلربای علمدار هست که دستهای مرا بگیرد و گرم فشار ‌دهد. چقدر با صفاست این حرم! چقدر آرامش دارد! داخل ضریح را که نگاه می‌کنم، پر است از دخیلهای سبز رنگ با عطر امید و آرزوی زائر. دیگر باب‌الحوائج بودن است و رسیدگی به دردها؛ درمان؛ التیام؛ شفا.

 

 علقمه؛ پیوند دست و قلم

اینجا هر طرف که می‌روی، صحبت از یک چیز است: دست و قلم. اینجا مفاهیمی می‌شنوی که محرم خیلی شنیده‌ای: علمدار، قمر بنی‌هاشم، سقا، سردار، باب‌الحوائج، قطیع‌الکفین، کاشف‌الکرب عن وجه ‌الحسین (علیه‌السلام)، بطل الشریعه و... اینها همه القاب یک نفر است، همان صاحب دو دست قلم. اینها همه داستان یک مرد است، اما داستان دست و قلم چیست که همه جا صحبتش هست؟ تا می‌آیی دور ضریحش کمی تمرکز کنی و با آقای خودت نجوایی داشته باشی، منادی ندا می‌دهد «به دستهای قلم‌شده سقای کربلا صلوات»؛ صلوات می‌فرستی. با خودت می‌گویی: معلوم است دیگر! احساس می‌کنی آن دستها قطع نمی‌شود، بلکه قلم می‌شود که بنگارد، بنویسد. احساست می‌گوید اینجا دست و قلم تازه به هم می‌رسند. همه داستان این نیست که اینجا دو دست قلم شده است تا علمی بیفتد و مشکی پاره شود و آبی بریزد و امیدی ناامید شود. آری آن دستها قلم شد، ولی نه آن قلمی که ما می‌دانیم، بلکه قلمی‌ شدند به رنگ سرخ. با جوهر خون. و نوشتند داستانهایی ماندگار برای همیشه. برای همه.

و امروز می‌بینیم و تأیید می‌کنیم که چه دستهای با برکتی هستند دستان عباس. دستانی که بر صفحه‌های تاریخ این سرزمین که نه بر صفحات تاریخ بشریت داستان‌هایی نوشته‌اند با سرفصل‌های وفا، غیرت، شجاعت، مردانگی و وقار، ولایتمداری و طاعت و اطاعت، تسلیم و رضا و... . و جالب اینجاست که امضای عباس هم پای آن است. نه امضای با قلم، که امضای با خون. این داستان دستان، داستان عباس علی(ع) است، همان سقای لب تشنه. علمدار نینوا. داستان دستان هنوز هم جاری است و هر روز زیباتر نقل می‌شود و تو می‌توانی آن را در قریحه زیبای یک شاعر یا مقتل یک محقق بازخوانی کنی.

 

 اینجا علقمه، حرم سقا

اینجا حالا حرم اوست؛ 1400 سال پس از داستان دست و قلم، اما می‌بینی و می‌شنوی و حس می‌کنی با تمام وجودت که نام عباس است می‌درخشد و دهان به دهان و سینه به سینه می‌چرخد. اینجا درست روبه‌روی تو یک حرم باصفا هست. و تو هر وقت دلتنگ می‌شوی بدان پناه می‌بری. خودت را به کرانه کرامتش می‌سپاری و تا عمق جانت را از تلاطم امواجش سیراب می‌کنی. اینجا بعد می‌بینی به جای آن دو بازوی قلم شده، دو گلدسته روییده. به غایت زیبا. قد برافراشته تا آسمان. سر ساییده به افلاک. زردی‌اش طعنه به سرخی شفق می‌زند. دو گلدسته باوقار و نورانی.

و اگر خوب گوش بدهی و خوب دل بدهی، صدای بال فرشتگانی می‌شنوی که خود را وقف حرم عباس(ع) کرده‌اند و حضورشان را با لامسه دل حس می‌کنی. می‌بینی عده‌ای در طواف گنبدش هستند و دسته‌ای در آسمان صحن بال می‌زنند و به تو خوشامد می‌گویند. عده‌ای در حال نوشتن اسامی ورودی‌ها هستند و عده‌ای خروجی‌ها. بخشی‌شان نیز پر گشوده‌اند زیر پای زائران حضرت سقا. و تو که مشرف می‌شوی! قدم آهسته بردار و آرام پیش برو. در جای جای حرم. هم به رسم ادب حضور که غایت آن را از خود آقا آموخته‌ای و هم اینکه بر بال ملائک پای می‌گذاری. مواظب باش. آخر اینجا حرم علمدار حسین است.

جاه و مقامش را اگر این‌چنین می‌بینی، تعجبی ندارد. این همه شکوه و عظمت، به سبب ارادتی است از جانب انسانها. از جانب تو، من و پیشینیان. و قطعا پسینیان آن را توسعه خواهند داد. فرزندان من و تو اگر لیاقت نصیب‌شان شود.

هان! بدان و آگاه باش این گنبد و این بارگاه که پشت سر گنبد و بارگاه مولایش همچون مأمومی پشت امام قامت بسته، هدیه عاشقانه زمینیان است. ریال ریال و دینار دینارش نذرهای زنان و مردانی است که عاشقانه نثار ضریحش کرده‌اند. عارفانه. آری تعجبی ندارد برای او که همه چیزش را برای امام‌ شهیدمان داد، همه چیزمان را بدهیم. با عشق. با شور. با خلوص.

 

 دستانی برای شفاعت

تازه هنوز کجایش را دیده‌ای. صبر کن. آرام‌ باش. هنوز هدیه خدای عباس را باید ببینی. هدیه خدای عباس از جنس دیگری است. آن هدیه چقدر دیدنی است؟ آنجا که به عباس در بهشتش داده، مورد غبطه والاترین شهداست. کیست عباس؟ خواهی دید. داستان دستهای عباس هنوز دنباله دارد. سریالی است که انتهایش جذابتر می‌شود. تازه قیامت که برسد و حضرت فاطمه زهرا (س) که بیاید سر راه بهشت بایستد، دست خالی که نمی‌آید. می‌دانی در دستان او چیست؟ می‌دانی وسیله شفاعتش کدام است؟ زهرا با خودش دو دست همراه دارد؛ دست‌های عباس. آنها را به پیشگاه خدا عرضه می‌دارد به شفاعت امت. آن‌وقت تو می‌توانی جاه و جلال عباس را دریابی. قطعا آنجا حاضر هستی و خواهی دید دستهای قلم‌شده عباس در دستان مادرش زهرا (س) چه‌ها می‌کنند! زهرا با آن دستها شفاعت‌ها می‌کند. شفاعت هر که را بخواهد.

آنجاست که حکایت دست و قلم مفهوم پیدا می‌کند. هان اینک بخوان این شعر قدیمی را. زمزمه کن با سوز. با اشک و التماس. شاید تو را هم بهره‌ای از آن دستها باشد. بخوان شعر عباس و دستهای عباس را:

رفتم که آبی آورم / بهر سکینه در حرم / دستم جدا شد / فرقم دو تا شد

 

 دستانم ارزانی‌ شما

و تو ای زائر بین‌الحرمین، حضورت را غنیمت بدان. اکنون که در بهشت زمین قدم می‌گذاری، به او بگو عباس! من آن روز به تو نیاز مبرم دارم. به دستهایت. به عنایتت. بگو من امروز آمده‌ام بوسه بر دستان تو بزنم. آمده‌ام ببینم در این سرزمین پرآب، چگونه تو را و امام تو را تشنه کشتند. و آمده‌ام بگویم آقا آنها که تو را کشتند، مسلمان‌ بودند. نماز شب‌ بعضی‌شان ترک نمی‌شد و لباس جهادشان همواره بر تن بود. آنها یک لحظه غفلت کردند و حادثه دست و قلم را رقم زدند و من نگرانم از خود. از پای لرزانم. از دست خطاکارم. از چشم گنهکارم. از دل بی دردم. از قلب پرزنگارم و از سینه تنگم. عباس بیا و دستهایم را در دستانت قفل کن، آنچنان که نتوانم رهایش کنم. نتوانم جدا شوم. مرا دنبال خودت ببر. سرگردان خودت کن. دستهای نالایق من ارزانی شما. آمده‌ام از تو بنویسم، نمی‌دانم چرا هر وقت قلم برمی‌دارم، یاد دستهای تو می‌افتم. بیا و قلمهای مرا بردار. مبادا علم تو را بر زمین بگذارد. عباس!

 

 کجا هستم؟

روزها و شبهایم بسرعت می گذرند و من هنوز باور ندارم کجا هستم و چکار می‌کنم. با اینکه در شبانه روز فقط چهار تا پنج ساعت می خوابم، اما گویا در یک خواب عمیق هستم که اصلا دوست ندارم بیدار شوم. با خود می گویم: من کجا و کربلا. آن هم کار خبری. آن هم داخل حرم. صبح حرم امام حسین علیه السلام و شب حرم اباالفضل العباس علیه السلام.

همچنان منتظر یک اتفاق ویژه هستم. احساس می کنم دیر یا زود به یک میهمانی دعوت می شوم. یک میهمانی خاص. دوست دارم وارد روضه منوره شوم. اما روزها می گذرد و حسرت من طولانی تر می شود. هر روز با افراد مختلفی مصاحبه می گیرم و عکس و خبر را روی سایت بعثه بارگذاری می کنم.

سعی دارم گوشه هایی از عرض ارادت خالصانه این زائران خسته و دوست‌داشتنی را بازتاب بدهم، اما اغلب کم می آورم. با خود فکر می کنم اگر تمام وقت هم بنویسم و عکس بگیرم، باز هم انتقال این حس و حال و شور و شعور، ممکن نیست. باید بیایی و از نزدیک درک کنی.

دیدنی است، لمس کردنی است، حس کردنی است. باید باشی. باید در فضا قرار بگیری. باید خودت را در معرض نسیم رحمانی قرار بدهی. باید بیایی و سختی راه را بر بدن هموار کنی تا به آنچه می‌خواهی برسی.

 زیباترین جمعه من

صبح امروز جمعه 20 بهمن 91 با صدای زنگ موبایل بیدار و برای نماز راهی حرم می‌شوم. امروز بدون اینکه من خبر داشته باشم، روزی متفاوت است. همان روز موعود. برنامه دعای ندبه جمعه‌ها معمولا از ساعت 30/6 در قسمت زیرزمین (سرداب) برگزار می‌شود. حرم مطابق روزهای جمعه قبلی، خیلی شلوغ است. زائران ایرانی آرام آرام در سرداب حضور می یابند. فضای خیلی زیادی در اختیار نداریم و خیلی زود پر می شود. یک زیرزمین با طول حدود 50 متر و عرض 10 متر؛ ولی دنج و باصفا.

ورود دوربین ممنوع است، اما همکارم با لطایف الحیل آن را وارد حرم می کند. از مراسم دعای ندبه عکس می‌گیرم. آقای علیخانی، سرکنسول ایران در کربلا هم آمده. او را هم در گزارش تصویری شریک می‌کنم. مرا می شناسد. طی این روزها، یکی دو بار با ایشان مصاحبه کرده ام. زودتر از بقیه از جلسه خارج می‌شود و دم در صدایم می‌زند: دارابی! جلو می‌روم. می‌گوید دم دست باش ساعت 30/8 می‌خواهیم برویم زیارت امام علیه السلام. شاید بتوانم تو را هم ببرم. دوربینت هم باشد.

خشکم می‌زند. بدنم به لرزه می‌افتد. من آمادگی و لیاقت این رویارویی را ندارم. خودم را جمع و جور می کنم. چشمانم از شدت اشتیاق برق می زند. نگاهم را به سمت بارگاه قمر منیر بنی هاشم می چرخانم و بی اختیار اشک می ریزم و تشکر می کنم. البته هنوز اتفاقی نیفتاده و باید بین خوف و رجا بمانم.

 

 میهمانی آسمانی

دعا که تمام می‌شود، حدود یک ساعتی فرصت دارم. نمی توانم از حرم خارج شوم. چون وارد کردن دوربین، دیگر مقدور نیست. دوربین را زیر کاپشنم مخفی می‌کنم و گوشه‌ای از صحن، برابر ورودی ضریح می‌نشینم و قرآن می‌خوانم. امیدوارم در پناه قرآن بتوانم به محضر آقا شرفیاب شوم. یک ساعتی منتظر می‌مانم. از صبحانه و گرسنگی یادم نمی‌آید. اگر بیرون بروم. آقای علیخانی از دور پیدایش می‌شود. در کنارش آقای محمدی گلپایگانی، مسؤول دفتر رهبر معظم انقلاب قرار دارد. خانواده ایشان هم پشت سر در حرکتند. نزدیک می‌شوم و سلام می‌کنم. آقای علیخانی مرا معرفی می‌کند: ایشون آقای دارابی هستند، خبرنگار بعثه در کربلا. پاسخ احوالپرسی ام را می‌دهد. خودم را می‌چسبانم به گروه. انگار که صد سال است با اینها بوده‌ام.

از ورودی باب‌السلام وارد می شویم. نگهبانها مانع می‌شوند. دلم هری می ریزد. نگران هستم که بعضی افراد گروه را راه ندهند. آقای پارچه‌باف مسؤول پروژه تعویض ضریح بشدت از رفتار دوستان عراقی ناراحت می‌شود. می‌گوید بفرمایید داخل کارگاه تا هماهنگ شود. وارد کارگاه می‌شویم. نفس راحتی می کشم. بسرعت عکس‌ می‌گیرم. ممکن است هر لحظه بیرونم کنند. عکس می گیرم. از درهای ضریح، از شبکه‌هایی که قرار است دستهای زیادی به آنها گره بخورد و با اشکهای فراوانی شست و شو داده شود و با احساسات پاک خیل ارادتمندان از امروز تا شاید ده‌ها سال دیگر همراه باشد. جلوتر که می‌رویم، درب ضریح قرار گرفته. آماده نصب است. فقط اول باید ضریح نصب بشود. آنجا گذاشته‌اند تا شخصیت‌هایی که برای بازدید می‌آیند، بتوانند یک ارتباط دلی برقرار کنند.

بازدید از کارگاه، دقایقی طول می‌کشد. سپس آقای پارچه باف دعوت‌مان می‌کند که به زیارت مشرف شویم. کسی کاری به کارم ندارد. با سلام و صلوات وارد می شویم. خیلی دوست داشتم در سمت مقابل باشم نه پشت دوربین و با حال بهتری به زیارت مشرف شوم، ولی به خودم دلداری می‌دهم که اقتضای کار این است. به هر حال همان‌طور که حواسم به حرکات و سکنات آقایان بود تا عکس بگیرم، با امام هم نجوا می‌کردم. از ایشان تشکر می‌کردم که سرانجام پس از حدود 21 روز حضور در کربلای معلا، راهم دادند. یادم می‌آید همین دو سه روز پیش خدمت ایشان گفتم اگر راهم ندهی، چه جوابی برای همکاران و خانواده داشته باشم؟ من خبرنگار شما هستم. خبرنگار که اینقدر از مولای خود بی‌خبر نمی‌شود. اما حالا که راهم داده،‌ می‌خواهم سنگ تمام بگذارم. دو تا در ورودی را که رد می‌کنیم، به ضریح مطهر می‌رسیم. اینجا دیگر اجازه عکاسی نمی‌دهند. خودشان چند عکاس و فیلمبردار با دوربین‌های حرفه‌ای دارند که تند و تند مشغول زدن فلاش هستند. ضریح در حال ساخت اکنون مقابل ماست. خیلی دوست دارم عکس بگیرم. طاقت می آورم. دوربینم را در آن ازدحام درمی‌آورم و یواشکی از روی شانه دو نفر جلویی‌ام یک عکس از ضریح می‌گیرم. سریع آن را پایین می‌برم تا مبادا به خاطر یک عکس از اینجا بیرونم کنند.

جلو می‌رویم. شاسی چوبی ضریح در حال اتمام است. قرار است پس از این نقره ها و طلاها نصب شود. چند نفری روی سقف ضریح در حال فعالیت‌ هستند. ضریح به نظر بزرگتر از همیشه می‌آید. مضجع منور با فاصله حدود یک متری در یک پوشش نئوپانی موقت قرار گرفته است. دور تا دور ضریح از داخل اسکلت چوبی را بتن ریخته‌اند. سنگهای کف مضجع را هم قرار است بزودی عوض کنند. هر چند آقای پارچه باف می‌گفت موافقت نمی‌کنند. به هر حال منتظر می‌مانم تا فرصتی پیش بیاید و یکی دو تا عکس دیگر بگیرم. در قسمت بالای سر می‌ایستم و دو تا دو رکعت نماز می‌خوانم. به نیت خودم، پدر و مادر و بستگان و دوستان.

 

 دعا زیر مستجاب ترین آسمان

توضیحات فنی می‌دهند و من فرصت را غنیمت می‌دانم که دوربین را در آورده و با طمأنینه و از زاویه‌ای مناسب چند تا عکس بگیرم. کارم که تمام می شود، دوربینم را داخل پوش می گذارم و بعد با خیالی آسوده به زیارت دور تا دور ضریح مطهر می‌پردازم. جای همه ارادتمندان خالی. اگر اشتباه نکنم ضریح دارای 16 ستون است که تمامی آنها را دو بار زیارت می‌کنم و بعد به جمع ملحق می‌شوم. صحبت‌های فنی تمام شده است. قرار است زیارتنامه بخوانند. زیارت سیدالشهدا علیه‌السلام را که همان اول خواندیم. حالا در پایین پای مبارک مشغول زیارت حضرت علی اکبر(ع) می‌شویم. بعد هم شهدا و حبیب بن مظاهر. از فرصت استفاده می‌کنم به اطراف نگاهی می‌اندازم. گویا نزدیک‌ترین قسمتی که به ضریح در دسترس زائران قرار گرفته، همان ضلع قبله باشد که با دو سه متر فاصله مسدود شده است. تصور خودم تاکنون چیز دیگری بود، ولی آنجا نزدیک‌ترین مکان به مضجع مطهر امام حسین(ع) است.

زیارت تمام می‌شود. دقایقی میهمان عزیزترین بندگان خدا بودیم. در بیداری، نه در خواب. اما نه در هوشیاری کامل. زیرا هنوز هم باورم نمی‌شود که من به همین سادگی و به همین راحتی به زیارت مشرف شده‌ام. آنجا زیر قبه حضرت دستهایم را که به ستونهای ضریح حلقه می‌زدم، نقطه اوج آرزوهایم را برآورده شده می دیدم. گوشه و کنار، آقایان در حال نجوا هستند، دقایقی سکوت حکمفرما می شود. جماعتی ظاهرا آرام با باطنی طوفانی و ملتهب. در زیر قبه ای ملکوتی و دعاهایی که بالا می رود و اشکهایی که زمین می ریزد. دستها را داخل ضریح می برم، نئوپان دور مضجع منور و سپس خاکهای کف مضجع منور را لمس می کنم. خاکهایی که شفا می دهد هر دردی را و مرهمی است بر هر بیماری.

لحظات بسرعت می گذرد. میهمانی تمام می شود. سخت، ولی کنده می شویم. ضریح بسرعت در حال نصب است. فرصت زیادی برای بازدید کنندگان در نظر نمی گیرند. حق هم همین است. از پشت درهای روضه منوره ضجه های سوزناک عاشقان و ارادتمندان، نجواها و نواهای دلسوختگان و شیفتگان به زبانهای مختلف به گوش می رسد و به تو یادآور می شود که بیشتر قدر این فرصت را بدانی. دستها از ضریح کنده می شود، ولی دلها گره محکم تری می خورد. پای رفتن نیست. آقای سرکنسول، آخرین نفری است که از پای سفره بلند می‌شود. خیلی علاقه‌مند است از غبار ضریح مطهر سر و صورتش را متبرک کند. من هم این کار را بارها تکرار می‌کنم. به نیت شفا و شفاعت. به نیت تبرک.

به حضرت سلام می‌دهم و برمی‌گردم. خوشحال و سرمست از سرکشیدن این می ناب هستم. خاطره‌اش هرگز از یادم نخواهد رفت. یادم می آید برای این رخصت، چقدر التماس حضرت ابالفضل العباس(ع) کرده بودم. دلم می‌خواهد خودم را به پابوس علمدار برسانم و ضریحش را بوسه‌باران کنم. دم ورودی حرمش که می رسم، بارانی از اشک صورتم را خیس می کند. گلدسته های حرمش گویا ستونهای عرش کبریایی است...

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.