خودت را سریع برسان به آدرسی که برایت میفرستم، با خانم شیخ احمدی داریم میرویم به خانه ای که احتمالاً پدر و مادر اصلی بابک هستند.
مسیرم را عوض میکنم تا در شروع شب مشهد، خودم را به میدان بار نوغان برسانم، به آدرسی که همان نزدیکی هاست. هزاران فکر از سرم میگذرد، فکر میکنم قرار است با چه جور خانواده ای رو برو بشویم، قرار است چه حرفهایی بشنویم ، فکر میکنم قرار است در این دیدار چه واکنشهایی ببینیم و ... فکر هایم تا سر کوچه ای که قرارمان آنجاست، ادامه دارد. همکارم آقای بردبار با دوربینش آماده است و همراه او خانم شیخ احمدی، بابک، پسر مهربانی که یکی دو سالی است از زندگی اش چیزهایی میدانم و حتی یک بار هم در یکی از عملهایش در تهران همراهش بودیم و پسر جوانی که بعد از معرفی متوجه میشوم تنها پسر خانم شیخ احمدی است و اتفاقاً اسم او هم بابک است.
دوباره آدرس را کنترل میکنیم و چند قدمی پیش میرویم تا به پلاک مورد نظر برسیم. زنگ میزنیم و صدایی از آن طرف خوشامد میگوید و دقیقه ای بعد در باز میشود و زن و مرد جوانی دعوتمان میکنند تا وارد خانه شویم. آدمهای دیگری هم در خانه هستند، دو خانم که یکی از آنها کودکی را بغل کرده و نفر سوم، دختری پنج یا 6 ساله است. مینشینیم. دختران خانواده چایی میآورند و میوه و شیرینی. مرد و دخترانش کمی عقب تر مینشینند و زن نزدیکتر و حرف میزند.
نکند شما مادر بابک هستید؟
از این میگوید که دوست داشته بابک را از نزدیک ببیند. درباره مشکلات بابک چیزهایی میپرسد و حتی بابک را صدا میکند و او را میبوسد. خانم شیخ احمدی هم چیزهایی میگوید و من و بقیه حاضران در اتاق ساکت نشسته ایم. جو سنگینی بر اتاق حاکم است از ذهنم میگذرد، یعنی این زن مادر اصلی بابک است؟ اگر این طور است، پس چرا چیزی نمی گوید، چرا خودش را معرفی نمی کند و باز فکر میکنم اگر باشد، چقدر خوب میشود، ولی اگر نباشد، امید دیدار به ناامیدی تبدیل میشود.
دوست دارم زودتر اتفاقی بیفتد و از برزخ بودن و نبودن نجات پیدا کنیم. پرسشها بیشتر و بیشتر میشود. زن از روزی میگوید که بابک را در برنامه ماه عسل در ماه رمضان دیده است، از اینکه به برنامه زنگ زده تا بتواند خانم شیخ احمدی را پیدا کند و نتوانسته است.
همکارم طلسم را میشکند و به زن جوان میگوید : “نکند شما مادر بابک هستید؟” و همین یک جمله پرسشی ساده کافی است تا اتاق پر از هق هق گریههای زن شود و حرف بزند، اما حرفهای این بار رنگ و بویی دیگر دارد. در حالی که گریه میکند، میگوید: سرانجام خدا دعاهایم را مستجاب کرد. نمی دونم با چه زبانی از شما تشکر کنم.
میگوید، وقتی بابک را در ماه عسل نشان دادند با پدرم صحبت کردم و پدرم گفت، با این خانواده رابطه برقرار کن تا اگر هم بچه ات را به تو ندادند، لااقل بتوانی او را ببینی. اما من نمی دانستم چه جوری با شما ارتباط برقرار بکنم، ولی امسال از لحظه سال تحویل با خودم عهد کردم که پسرم را به خانه ام بیاورم.
وقتی بابک به دنیا آمد
او درباره تولد بابک که البته اسم شناسنامه ای او احمد رضاست میگوید : وقتی احمد رضا به دنیا آمد، او را ندیده بودم و در بیمارستان کاری که کرده بودند، پدر ش را برده بودند تا بچه را ببیند و او هم وقتی بچه را با آن وضع میبیند، از حال میرود، چون فکر میکند من هم مرده ام.
خانم شیخ احمدی بعد از شنیدن این حرفها میگوید : فکری که من درباره مادر احمد رضا کرده بودم این بود که شاید مادرش در زمان زایمان فوت شده و فکر دیگرم این بود که چون بچه مشکلات زیادی داشته، بیمارستان بچه را به مادرش تحویل نداده و او را تحویل بهزیستی داده.
مادر احمدرضا میگوید: هر فکری میکردی حق داشتید، وقتی ماجرا را فهمیدم به دکترها گفتم من با گدایی هم که شده فرزندم را عمل میکنم، اما پاسخ این بود که خانم یک چیزی میگویی، این بچه اصلاً زنده نمی ماند که خواسته باشد عمل شود.
روز سوم و چهارم برای او شناسنامه گرفتم، اما بچه همچنان در بیمارستان تحت نظر بود و 10 روز بعد از طرف بیمارستان به خانه ما آمدند و گفتند، شما صلاحیت این را ندارید که از این بچه با این وضعیت نگهداری کنید چون وضع مالی درستی هم ندارید، بعد هم گفتند، چون بچه جمجمه ندارد، امیدی به زنده ماندنش نیست. نمی دانستیم باید چه کاری بکنیم، من هیچ پولی برای اینکه خواسته باشم برای او کاری انجام بدهم، نداشتم، چون شوهرم هم کارگر بود و اجاره نشین هم بودیم و البته دو بچه دیگر هم داشتیم و بچه را به من نشان نداده بودند.
گفتند، بچه مرده است
بعد از سه ماه که به بیمارستان رفتم، آدرس محل نگهداری بچه را به من دادند و من هم به آنجا رفتم، ولی وقتی مسؤولش را پیدا کردم، گفت: خانم بعد از سه ماه آمدی دنبال بچه ات؟ بچه مرده.
برگشتم خانه ولی احساس میکردم بچه زنده است و حتی بعضی شبها خوابش را میدیدم. دخترم که به دنیا آمد، وقتی رفتم تا برای او شناسنامه بگیرم، متوجه شدم احمد رضا زنده و در تربت جام است. کارم فقط دعا و گریه بود. برای دیدنش پنهانی به تربت جام رفتیم، وقتی در تربت جام احمد رضا را در آن وضعیت دیدم، هیچ کاری از دستم ساخته نبود، غیر از اینکه برای او دعا کنم.
خانم شیخ احمدی بعد از صحبتهای مادر احمد رضا میگوید: من هم یک حقیقت را به شما بگویم که یک سال و نیم است دنبال خانواده این پسر میگردم، چون دوست نداشتم او در بهزیستی باشد. من هم امین موقت بابک بودم و برای این کار مشکلات خودم را داشتم. برای هر کاری که قرار بود برای بابک انجام بدهیم، مثل گرفتن نامه امین موقتی بارها و بارها به دادگستری و بهزیستی شهرستان و بهزیستی استان رفتم تا سرانجام درست شد.
او در ادامه میگوید: در این مدت پروندههای بابک را در بهزیستی مشهد، بهزیستی تربت جام، مرکز معلولان و هر جا به فکرم میرسید، زیر و رو کردم تا نشانی از شما پیدا کنم و در راه آمدن به خانه شما هم حدسم این بود که به احتمال زیاد شما پدر و مادر واقعی بابک هستید و البته اگر صد سال هم میگذشت میدانستم باید خانواده واقعی بابک پیدا شود، چون جای خانواده آدم را هیچ چیز پر نمی کند.
مادر واقعی بابک از دست پزشکانی مینالد که بچه اش را از او دریغ کردند و در مقابل مادر خوانده بابک از پزشکی همچون دکتر کلانتر میگوید که بیشترین کمک را به بابک با عملهایش انجام داده و در مقابل هیچ هزینه ای نیز دریافت نکرده است.
وقتی مادر احمد رضا، او را بغل میکند و میبوسد، همه ما حس خاصی داریم، همه خوشحالیم و البته اشک شوق میریزیم. صحبتها طولانی میشود و در این میان خانم شیخ احمدی از خانواده احمد رضا قول میگیرد تا او بتواند باز هم پیگیر عملهای بابک باشد.
با چه زبانی از شما تشکر کنم؟
خواهران بابک برایش هدیه هایی گرفته اند و او بی خبر از آن چه اتفاق افتاده، با آنها سرگرم میشود. دوباره هجوم فکرها به ذهنم شروع میشود. مادر احمد رضا میگوید نمی دانم با چه زبانی از خانم شیخ احمدی تشکر کنم، ای کاش میتوانستم او را به مکه بفرستم و در مقابل خانم شیخ احمدی هم میگوید : من وظیفه انسانی خودم را انجام داده ام و از شما هم هیچ توقعی ندارم.
بابک حالا به خانواده اش رسیده است، او که روزهای سختی را در تنهایی و بی خبری پشت سر گذاشته، حالا میتواند در کنار مادر ، پدر و سه خواهرش باشد و مهمتر از همه او دایی هم شده است. از خانه که بیرون میآییم، آسمان رنگ همه آن شبهایی است که گذشته است، اما از امشب زندگی او به شکل دیگری ادامه خواهد یافت و من دعا میکنم که او روزهایی پر از شادی و سلامتی پیش رو داشته باشد.
مخاطبان گرامی!
لطفاً نظرات خود را در خصوص این گزارش به شماره 300072305 پیامک کنید.
نظر شما