گروه فرهنگی/ کیوان سرافرازی- شب های خواستگاری به یاد ماندنی است، شب های دلهره، تشویش و اضطراب! خیلی ها هنوز یکی از به یادماندنی ترین خاطراتشان به همان شب خاطره انگیز بر می‌گردد.

روزهای پر اضطراب «بله شنیدن »

آن شب ها و روزها را دستمایه سوژه این هفته کاغذ کاهی کرده ایم .مرور این خاطرات که بخشی از آن برای بسیاری از ما مشترک است، می‌تواند یاد خیلی ها را که روزی در این مراسم بودند و حالا در میانمان نیستند، تازه کند.

حمید محمدی، دبیر بازنشسته یکی از دبیرستانهای تهران با مرور خاطرات سه دهه پیش خود می‌گوید: روز خواستگاري را هیچ وقت فراموش نمی کنم. رسم خانواده همسرم اين بود كه بیشتر اقوام رو دعوت می‌کردند. من هم به اتفاق پدرم و خانم عمويم راهي منزل عروس خانم شديم .از در که وارد شدیم، ديدم مشتی گردن كلفت كه بیشترشون كاسب و بازاري بودند سبیل تا سبیل با تسبیح هاي دانه درشت در دست نشسته اند و به ما زل زده اند.انگاری مي خواهند گوسفند بخرند!

با ديدن اين همه آدم اون هم با این هیبت حسابي جا خوردم . با خودم گفتم كافيه يه چيز نامربوط از دهنم در بياد، اون وقته که قورتم بدهند. مخصوصا یکی از اونا كه بهش عوض آقا مي گفتند، خيلي ترسناک و با ابهت تر بود.بغل دستي اش كه به اون هم « بيوك آقا» می گفتند، دست كمي از عوض آقا نداشت.خلاصه حسابي ترسيده بودم .

چيزي نمانده بود پدرم بر اثر يه اشتباه لپی خون و خون ريزي راه بندازه .قضيه از اين قرار بود كه اسم مادر همسرم شهربانو بود .اونا هم به شهربانو مي گفتند:شهرباني ! بعد از صحبتهای اولیه عوض آقا به پدرم گفت : اجازه بدین به شهرباني هم بگوييم بعد حرف هاي نهايي رو مي زنيم . پدرم که فکر می‌کرد منظورشان شهرباني است از کوره در رفت وگفت: یعنی چه آقا، به شهرباني چه ربطي داره و... .

خلاصه يهو صحنه شد. رگ‌هاي گردن عوض آقا و بيوك آقا زد بيرون.. با همون لهجه خودشون گفتند حيف ميهمانید و گرنه.... پدرم هم دست بردار نبود .دایم مي گفت من نمي فهمم به شهرباني چه ربطي داره ..؟‌من خودم وقتی زن گرفتم به اون ها خبر ندادم، اين جا بود كه دوزاري همه افتاد که منظور پدر من چي بوده است و در يك لحظه ماچ و بوسه شروع شد ....

خلاصه مراسم نامزدي بر پا شد و بعد از گرفتن جواب بله، به پاي سفره عقد نشستم .

خانم مقیمی، بازنشسته اداره کار هم که چندی پیش دخترش را به خانه بخت فرستاده از خاطرات خود می‌گوید: «یکی از سه شنبه های سال 57 شب چهارشنبه سوري با نيم ساعت تاخير اومدند...وقتي مي خواستند وارد پذيرایي بشن به استقبالشون رفتم...ديدم همسرم دستش يه سبد خيلي بزرگ گل هست...ازش گرفتم وتشكر كردم...بنده خدا سرخ شده بود ولي من زياد استرس نداشتم...مادرم چایي آورد وپذيرایي كرد.همسرم هم مثل من حسابی هول کرده بود و عرق می‌ریخت.اون جلسه با تمام استرس هایش تموم شد.اما موقع رفتن خونواده همسرم اتفاقی افتاد که هنوز بعد از گذشت سالها به اون می‌خندیم و از اون شب یاد می‌کنیم.موضوع از این قراره که موقع خداحافظی خدا بیامرز مادر بزرگ همسرم که به اون گلین آقا می‌گفتند و سن زیادی ازش گذشته بود، رو به مادرم کرد و گفت : بازم تشریف بیارین خوشحال می‌شیم! مادرم که نمی خواست دل ِ پیرزن رو بشکونه با اعتماد به نفسی مثال زدنی گفت: تشریف فرما بشین حاج خانم!

خانم اعتدالی، خانه دار که صاحب دو دختر 15 و 20 ساله است، می‌گوید: توی زمستون سال 73، اوج جنگ و بمباران اومدند خونه ما.

توی همون جلسه اول خانواده ها باهم حرف زدن و من و همسرم حرفی با هم نزدیم. پدر همسرم از خودش، گذشته اش و فرهنگشون برامون گفت و پدر من هم از وضع بازار و احتکار مایحتاج عمومی و ....

خلاصه نوبت ما که رسید و قرار شد حرف هامون رو بزنیم، مادر همسرم گفت: خب ان شاء ا... این دو تا جوون هم حرف هاشون رو جلسه بعدی با هم می‌زنن.آن شب رفتند.

همسرم سرباز بود و یک هفته ای به مرخصی اومده بود.راستش از حرف مادر همسرم ناراحت شدم.با خودم گفتم اگه نپسندیدن چرا الکی قرار جلسه بعد رو می ذارن.

اون شب کلی توی خونه با مادرم بحثمون شد.گفتم من خیال ازدواج ندارم .پشیمون شدم .گفتم اگه زنگ زدند بگو پشیمون شده.یکی دو روزی گذشت تا اینکه یه روز تلفن زنگ زد، مادرِ همسرم بود : اولش نشناختم با صدایی متین گفت: چطوری عروس گلم ... اگه اجازه بدین فردا 8 شب مزاحمتون می‌شیم.زبونم بند اومده بود.گفتم: بله خواهش می‌کنم و همه چیز رو فراموش کردم.

هادی محبتی، مهندس عمران و مدیر یک شرکت فنی هم می‌گوید: اون شب به اتفاق پدر، مادر و مادر بزرگ و خواهرم رفتیم، خونه همسر آینده .پانزده فروردین 69 بود. هنوز حال و هوای عید توی خونه ها دیده می‌شد. پدرم مثل همیشه سکوت مجلس رو با گریزی به وضع اقتصاد، گرونی و مشکلات جامعه شکست و از هر دری گفت. خانواده همسرم از طبقات متمول جامعه بودند. با این حال پدرم با اعتماد به نفس کامل از بی پولی ها و قرض و قوله هاش گفت و من هم از خجالت فقط عرق می‌ریختم تا اینکه پدر تیر خلاصی رو زد و رفت سراغ روزهای کودکی و خاطرات آن روزهای من .از خاطراتی گفت که خودِ من هم خیلی هاشون رو برای اولین بار می‌شنیدم. از روزی گفت که یک نخود رو توی بینی ام جا داده بودم و با هر ترفندی خارج نمی شده! از روزی که توی بغل فلان رفیق سرهنگش خودم رو خیس کرده بودم یا از روزی که مجبور شده بشینه و تموم وقتش رو برای جدا کردن یک آدامس جویده شده از لای موهایم بگذاره و...

خلاصه آن شب پدر خدا بیامرزم هر چه در چنته داشت و نداشت بیرون ریخت.بعدها همسرم می‌گفت پدرش از صراحت و سادگی پدرم و صبر و تواضع من خوشش اومده بود .

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.