۱۰ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۰
کد خبر: 244153
جان‌بازي

 

 رندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس

 گویی ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت

در زلفِ چون کمندش، ای دل مپیچ، کانجا

سرها، بریده بینی، بی جرم وُ بی جنایت"

آن صبح سرخ که برآمد: تکلیف معلوم بود...یک سوی، جمعیتی بودند پرشمار وُ متفرق به دل، که هریک به سودایی آمده بودند: یکی آمده بود به کشتن آنان که بر دین و امیرمومنان خروج کرده اند، یکی سودای ولایت ری داشت، یکی آمده بود تا نامه نگاری‌اش به حسين را از یاد امیر ببرد و...این سوی سی‌ مرغ آمده بودند از میان بسیار مرغ، به سودای سیمرغ و خورشید به میان آسمان نرسیده بود، خود سیمرغ بودند...جمله‌گی یک دل، جمله‌گی یک تن...

این سوی جمعی رند گرد آمده بودند که رند آن است که سود بسیار در معامله کند به‌سبب زیرکی، و اینان اگر زیرک نبودند، چه بودند؟ که صبح تا ظهری، احترام تاریخ خریدند به فروش دلق کهنهء جسم!

و جان از مهلکهء دنیا به‌سامان رساندند به جانان!...

حسین، آن روز اگر نمی‌مُرد، روزی می‌مرد؛ مانند ما که روزی می‌میریم! عباس هم، عثمان هم، عابس هم، حبیب وُ شوذب، زهیر، ام وهب و...هم

رندی نبود اگر این کار، چه بود! که صبح تا عصری بر مرگ لبخند زنی و عصر تا اعصار، تاریخ به احترام‌ات از جای برخیزد؟

و این عاشقی که نی‌نوا به خود دید! کمتر زمین خدااست که دیده باشد! که جنگ‌ها همواره پُر بوده از مرگ وُ جنگجو وُ سلحشور؛ هم شیر، كم بر زمین نیفتاده در جنگ تناتن!

اما: کربلا سماعی دید که رزم وُ شمشیر وُ مرگ، بازی و شمایل این رقص عاشقانه بود در نزد معشوق

*علی روانخواه

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ز. ت. IR ۱۴:۲۹ - ۱۳۹۳/۰۹/۰۷
    0 0
    رقص عاشقانه بود در نزد معشوق....