گروه عشقستان / فرحروز صداقت - به قول سید حسن نصرا...، برای جوان شیعه، دفاع از حرم حضرت زینب(س)، علت نمی‌خواهد.

 دفاع از حرم بانو  زینب(س) از حسابهای این دنیایی فراتر  است

 راهنمایش دل است و بهانه‌اش دل. و دفاع از حرم بی بی، چیزی فراتر از حسابهای این دنیایی است. رشته‌ای است که سرش در دست بانوی دیگری است... .

«از همان آغاز، سر بریدن روش خونخواران و جنایتکاران یزیدصفت بوده است و سر دادن در راه عشق، حکایت و منش پیروان حسین(ع). نه آن ‏روش از کینه‌توزان دوراست، نه این منش از عشق‌ورزان عجیب، و اگر این ددمنشان گمان می‌برند که با بریدن سر مدافعان حرم اهل بیت(ع)، ‏چشمه رشادت دیگر مجاهدان عاشق ولایت می‌خشکد، سخت در اشتباه‌اند که آنچه در این میانه سخت می‌جوشد، خون غیرت است که جوانان ‏بیشتری را در دفاع از بین‌الحرمین، به حرکت به‌سوی بین‌النهرین برمی‌انگیزد.»

روز شنبه‌ای که گذشت، تشییع پیکر پاک دو برادر شهید مدافع حرم، مصطفی و مرتضی بختی بود. عصر همان روز با هماهنگی، به کاشانه پدر این دو شهید می‌رویم، کاشانه‌ای ساده با فضای آکنده از عطر سیب!

مهمانها که می‌روند، مادر شهید می‌گوید، بچه‌های مصطفی خسته‌اند، اگر کاری با آنها ندارید، بروند. از مادر شهیدان می‌خواهم، اجازه یک گفت و گوی کوتاه با آنها را به ما بدهند. همه دورهم زیر عکس شهدا می‌نشینیم و این خانواده شیعه از دو شهید خود می‌گویند که گزیده‌ای از آن، هم اینک پیش روی شماست.

 

 پدرم خیلی دوست داشتنی بود

فاطمه دختر هفت ساله شهید مصطفی، کنار من نشسته است. هر چند پرسش از او سخت است، اما حس می‌کنم شاید جمله‌ای بگوید که آرام کند او را.

می‌گویم، فاطمه جان! هر چه دوست داری از بابا بگو؟

فاطمه روسری‌اش را درست می‌کند. آه بلندی می‌کشد و نفسش را بلند بیرون می‌دهد و سکوت می‌کند. (آخر پدر گفته است پس از شهادتم گریه نکنید.)

حس می‌کنم نمی‌تواند حتی کلمه‌ای بگوید. پس می‌گویم، فاطمه جان دوست داری، اول خواهرت صحبت کند؟

به خواهرش نگاه می‌کند و آه بلند دیگری می‌کشد و معصومانه می‌گوید: باشه!

محدثه 10 سال دارد و کلاس پنجم است، اما رفتارش بزرگتر از سنش می‌نماید.

او در باره پدرش می‌گوید: پدرم خیلی دوست داشتنی بود. او دوست داشت همیشه نمازش را اول وقت بخواند. اگر کمی دیر می‌شد، شکلش عوض و صورتش قرمز می‌شد. هر جایی هم غیبت می‌کردند، همین طور می‌شد. از دروغ هم بدش می‌آمد. بابای من، وقتی می‌رفت گفت، دخترهای خوبی باشید و به حرف مامان گوش بدهید تا من برگردم، اگر هم نیامدم، راه مرا ادامه دهید.

به فاطمه می‌گویم، حالا اگر دوست داری توحرف بزن. او باز هم آه بلندی می‌کشد و این بار حاج آقای بختی نمی‌تواند بغضش را نشکند و آرام گریه می‌کند.

فاطمه می‌گوید: بابام وقتی می‌رفت گفت، دوباره همدیگر را می‌بینیم ...

فاطمه بریده بریده سخن می‌گوید: پدرم گفت، بابا! حجابتان را همیشه حفظ کنید. نمازتان هم یادتان نرود.

فاطمه از صبح دنبال پیکر پدر دویده است. خسته است و نای حرف زدن ندارد. شاید هنوز باور ندارد که پدر به خانه برنمی‌گردد. او سرش را روی شانه خواهرش می‌گذارد و سخن را مادرشان «زهرا سرایی» ادامه می‌دهد. او همسر شهید مصطفی بختی است. صبوری و تحمل مصیبت در او، به یقین از معجزه خون شهید است. مگر می‌توان چنین مصیبتی را تاب آورد؟!

 او می‌گوید: تنها سفارش همسرم پیش از رفتن به همه ما، حفظ اسلام ناب محمدی بود؛ راهی که خدا دوست دارد.

او می‌گوید: من با رفتنش موافقت نمی‌کردم، دوست داشتم همسرم پیش من و بچه‌هایم باشد، اما حرفهایش آنقدر منطقی و زیبا بود که سرانجام تسلیم شدم. می‌گفت، مسلمانی و پیروی از امامان نباید تنها به زبان باشد، باید در عمل نشان دهیم. پس چگونه بنشینیم و ببینیم به حریم حرم حضرت زینب (س) تجاوز شود و یا حرمت بانو زینب کبری شکسته شود، آن هم به دست جنایتکارانی که اجیر دشمنان اسلام هستند. مگر شیعیان مرده باشند که بگذارند ظلم مدینه تکرار شود.

 

 چرا نباید اجازه داد؟!

بانو «خدیجه شاد»، مادر دو شهید مصطفی و مجتبی بختی که قله بلند و استوار این خانواده است، با صبری آکنده از متانت و رضایت می‌گوید: چهار فرزند، سه پسر و یک دختر دارم. دو تا از برای خدا رفتند و اکنون یک پسر و یک دختر برایم مانده است.

وی در پاسخ به این پرسش که چه شد، اجازه دادید دو پسر شما با هم بروند، می‌گوید: چرا نباید اجازه داد! کجا بروند بهتر از راه ائمه اطهار(ع)؟ جای بدی که نمی‌خواستند بروند. کار خلافی که نمی‌خواستند انجام دهند که من اجازه ندهم.

خانم شاد در پاسخ به پرسش من که چه کار کردید در این زمانه تا این بچه‌ها راه امامان را در پیش بگیرند و در اطاعت پدر و مادر باشند، می‌گوید: عشق به ائمه داشتم و کوشش کردم این عشق را به آنها منتقل کنم.

و ادامه می‌دهد: رمز اطاعت بچه‌ها از من و پدرش این بود که ما با بچه‌هایمان دوست بودیم و درکشان می‌کردیم. خودشان هم از همان کودکی عشق به خدا داشتند.

از کار و پیشه شهیدانشان می‌پرسم، می‌گوید: مصطفی جاروکش حرم امام رضا(ع) بود و با عشق خدمت می‌کرد. مجتبی هم لیسانس حقوق داشت و دوست داشت قاضی شود.

 

 خواهر من! خدا را دست کم نگیر...

مریم خواهری که دو برادرش در یک زمان شهید شدند، بی تاب است، اما به حرمت سفارش برادرانش گریه نمی‌کند.

او می‌گوید: من یک خواهرم و دلم کوچک است، به مصطفی و مجتبی گفتم؛ من تحمل رفتن شما را ندارم. گفتند، خدا صبر می‌دهد. اصرار و التماس کردم. به مصطفی گفتم، دختران تو کوچک هستند. مصطفی گفت، خواهر! تو خدا را دست کم گرفته‌ای.. او نگهدارنده همه و بچه‌های من است.

خواهر سپس می‌گوید: هر گاه تلویزیون، سوریه را نشان می‌داد، حالشان دگرگون می‌شد و غیرتشان به جوش می‌آمد و به قدری نارحت می‌شدند که رضایت من هم برای رفتنشان جلب شد. سپس خاطره‌ای از شهید مصطفی می‌گوید: او هرگز به من زور نمی‌گفت. فقط با آرامش هدایتم می‌کرد. بزرگتر که شدم، حجاب کامل داشتم، اما گاهی بدون چادر هم می‌رفتم. یک روز آقا مصطفی در خودرو به من گفت، خواهر من! اگر تو حضرت زهرا(س) را دوست داری، حضرت زهرا(س) حجابش چادر بود. پس از آن، حرفش همیشه آویزه گوشم ماند.

 

 ... و پدر شهید و اوج مهربانی

پدر شهید، چهره‌ای آرام و مهربان دارد. به هر بهانه‌ای اشکهایش می‌ریزد. برای آه فاطمه، بی‌تابی مریم و.... او می‌گوید: من پدر شهیدان هستم و خوشحالم که فرزندان من در راه خدا رفتند و شهادتشان را مبارک می‌دانم.

سپس می‌گوید: گفتنی‌ها را گفتند. مصطفی و مجتبی هفتم اردیبهشت امسال رفتند. پیش از رفتن یک ماه آموزش دیدند و در پایان دوره از بهترینها بودند. سپس برای جوانان دعا می‌کند که پاک و در مسیر خدا باشند و خواندن قرآن و زیارت اهل بیت را جدی بشمارند، در اطاعت رهبری باشند وبه سمت وحدت و یکدلی بروند.

 

 دلشان جای دیگر بود

سپس نوبت به برادر شهید آقا مهدی می‌رسد که به تنهایی سنگینی بی تابی‌های خانواده را باید تاب بیاورد. او می گوید: من برادروسطی دو شهید، اما خیلی کوچکتر از آنها هستم.

با آقا مصطفی از کودکی همبازی بودم. بزرگتر که شدیم، با هم مسجد و نماز جمعه و و بسیج و ... می‌رفتیم.

آقا مجتبی هم با اینکه از من کوچکتر بود، اما چون هم رشته بودیم، با هم خیلی صمیمی بودیم. مجتبی، شاگرد اول رشته حقوق با معدل بالای 18 دانشگاه پیام نور شد و رتبه دانش آموختگی او 91 شد. مجتبی فرصت این را داشت که بدون آزمون وارد دوره کارشناسی ارشد شود یا با نخبه‌گزینی وارد دوره قضاوت بشود، اما پس از مدتی می‌دیدم، او دلش جای دیگر است.

سپس از آگاهی و مسؤولیت پذیری دو برادر خود چنین می گوید: آنها راه را 
می دیدند، دچار هیجان نشده بودند، منطقی و آگاهانه راه را انتخاب کرده بودند و یقین داشتند، آخر این راه شهادت است.

 

 مرثیه خوانی مرتضی

از هنگام ورود تا وقتی دور هم بنشینیم، همه حواسم به پسربچه‌ای بود که بغض مانده در گلویش چهره‌اش را معصوم می‌نمود. پس در پایان از مرتضی برادر زاده شهیدان می‌خواهم، در باره دو عموی شهیدش هر چه دوست دارد، بگوید.

همین که بسم ا... می‌گوید که «من مرتضی هستم»، بغضش می‌شکند و اشکهایش بر گونه‌هایش می‌ریزد.

 پدربزرگ در حالی که از گریه نوه‌اش به گریه افتاده، با مهربانی مرتضی را نوازش می‌کند و می‌گوید؛ بابا! گریه نکن، حرف بزن، و مرتضی مردانه خود را جمع و جور می‌کند و می‌گوید: من دو عموی شهید دارم. عمو مصطفی - عموی بزرگم- به من گفت، اگر شهید شد، مراقب دخترهایش باشم.

باز بغضش می‌شکند و گریه می‌کند. فضا از عطر عشق مرتضی به عموهای شهیدش، آکنده شده است. پدر بزرگ از او می‌خواهد، از شوخی های عمو مجتبی بگوید تا شاید آرام شود، و من برای آرام کردن او از شوخی‌های عمویش با او می‌پرسم.

مرتضی همراه با هق هق گریه می‌گوید: عمو مجتبی با من خیلی شوخی می‌کرد...، و اشک است که بر پهنای صورتش می‌نشیند.

 مرتضی با حرفهای ساده‌و احساسات پاکش و با هق هق‌های کودکانه اش، مرثیه می‌خواند و بغض سنگینی را که همه خانواده در این روزها در سینه نگه داشته بودند، می‌شکند. حالا نوبت عمه است که تاکنون صبوری کرده، بگرید و... .

مرتضی با لحن بر افروخته، می‌گوید: من انتقام خون دو عمویم را از داعشی‌های وحشی می‌گیرم و پدربزرگ او را در آغوش می گیرد تا آرامش کند.

با صلوات و فاتحه‌ای برای شهیدان، حدیث دیگری از خانواده شهیدان را به پایان می‌بریم، هنگام خداحافظی عمه مرتضی - خواهر دو شهید - می‌گوید: چه کار خوبی کردید از مرتضی هم خواستید حرف بزند، هیچ کس نمی‌توانست درک کند که این بچه با دو عمویی که از دست داده، چه دنیایی دارد. خدا را شکر که دل این کودک را آرام کردید.

  پدر شهیدان نیز فروتنانه می‌گوید، از مسؤولان روزنامه قدردانی کنید که برای فرهنگ شهادت و ایثار، تلاش می‌کنند.

خانواده محترم دو برادر شهید مدافع حرم - مصطفی و مجتبی بختی-! ما نیز از شما بزرگواران سپاس گزاریم که ما را پذیرفتید. سرتان سلامت و ایمانتان استوار.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.