بیارجمند شهر کوچک و خلوتی است در حاشیه دشت خارتوران. از همان جاده خلوت و خالی «میامی» به بیارجمند، میشد فهمید که شهر پیش رو، نباید شهر شلوغی باشد. اینجا، بزرگترین آبادی است پیش از ورود به برهوتی که از «خارتوران» آغاز میشود و تا دل کویر لوت، پیش میرود. از میدان انتهایی شهر، میپیچم به جادهای که به جاده «کاشمر» معروف است و بیارجمند را در استان سمنان به «بردسکن» و «کاشمر» در خراسان رضوی میرساند، جادهای به طول 300 کیلومتر.
از روی نقشه، همه جادهها شبیه به هم به نظر میرسند، اما جاده بیارجمند به بردسکن، حتی روی نقشه هم جاده متفاوتی است. در طول فاصله 80 کیلومتریِ «قلعه بالا» در ابتدای جاده تا روستای« احمد آباد»، هیچ آبادی در اطراف این جاده وجود ندارد و پس از آن تا «درونه» در نزدیکی بردسکن، از آب و آبادانی خبری نیست.
از روستای «خانخودی» که میگذریم، «قلعه بالا» و «دزیان» را میشود در سینه کش کوه دید که خانه هایش پله پله روی هم سوار شدهاند و برای خودشان ماسولهای هستند در این کویر. جاده از پیچ و خم چند تپه ماهور رد میشود و ناگهان میافتد وسط دشتی که تا چشم کار میکند، خالی خالی است؛ دشتی از بوتههای خشک خار که حالا زیر آفتاب داغ این موقع سال، از خشکی به تیرگی میزنند.
جاده تا چند ده کیلومتر آن طرف تر پیداست که بی ذرهای کج و راست شدن، در دل دشت برهوت، امتداد پیدا کرده است. از اینجا که ماییم، دشت و جاده دور و درازش، زیر پاست. کیلومترها آن طرف تر، جاده باز، سر بالا رفته و در پشت ارتفاعاتی که درست به چشم نمیآید، گم شده است.
یک مسکن قوی
در سراسر جاده، هیچ خبری از هیچ ماشینی نیست. تا چشم کار میکند، فقط بیابان خداست که زیر آفتاب داغ پهن شده است...
راه بیارجمند به بردسکن، تمامی ندارد. هیچ تابلویی هم نیست که نزدیک شدن به مقصدی نامعلوم را یادآوری کند. فقط باید رفت و رفت، آن هم در جادهای که حتی منظرههای اطرافش تغییری پیدا نمیکند. برای من که رانندگی آرامم میکند، جاده بیارجمند به بردسکن، یک مسکن قوی است، یک لالایی آرامش بخش، یک ترانه قدیمی که حتماً یک جایی در یک روز خوب شنیده ام.
ماشین را میاندازم به شانه شنی جاده و میایستم. سر و صدای ماشین که فروکش میکند، سکوت سنگین دشت خودش را به رخ میکشد و صدای بادی که هر از گاه میوزد و هرم گرما را جابهجا میکند. وسط برهوت، هوس چای میکنم. میافتم به چای درست کردن تا خاطره این بعدازظهر هم در انبوه آشفته خاطره هایم، جایی پیدا کند.
نمونه کامل یک روستای کویری
دو راهی روستای رضا آباد، چند کیلومتری مانده به «احمدآباد» است. پیش از آنکه وارد این جاده فرعی بشوم، خودمان را به احمدآباد میرسانیم که بزرگترین روستای این حوالی است. چند بطری آب میخریم و بر میگردیم و میافتیم توی جاده رضا آباد. جاده یکی دو کیلومتری آسفالت است؛ از آن آسفالتهای پر چاله چوله که بسادگی میتواند فاتحه چرخهای ماشین را بخواند. شکر خدا، کمی پایینتر، جاده خاکی میشود تا از دست سوراخ و سنبههای راه، راحت شویم. خورشید، حالا خودش را به یک طرف آسمان رسانده است. از دو راهی تا روستا 12 کیلومتر راه است. از کنار تپههای رسی خشک و بیبوته که میگذرم، تک تک خانههای خشت و گلی رضا آباد خودش را نشان میدهد. از روی یک پل قدیمی میگذرم که رودخانه کم آبی از زیرش جریان دارد. رودخانه، مثل رگ حیات، در سراسر حاشیه روستا، دویده و از بین نی ها، راهش را به سمت کویر باز کرده است. سبزی مختصر این نیها، در این برهوت مغتنم است.
رضا آباد نمونه کامل یک روستای کویری است. اگر چند خانه آجری و یکی دو تا سوله را که لابد انبار علوفه یا چیزی شبیه به آن است، ندیده بگیریم، همه خانه هایش، خشت و گلی است، آن هم با سقفهای نسبتاً کوتاه گنبدی. دیوار حیاطها هم کوتاه است و به آسانی میشود در حیاطها سرک کشید. درست مثل همین شترهای پر پشمی که حالا دارند از یکی از حیاط ها، عبور آرام ماشینی را در کوچه تماشا میکنند. میایستیم تا کسی را برای نشانی پرسیدن پیدا کنیم.
در یکی از حیاطها باز است. «ببخشید» بلندی میگویم و صدای مردی که نمیبینمش به پاسخم بلند میشود که «بفرما». جای تعارف کردن نیست. از کنار یک خانه گنبدی رد میشویم و ناگهان خودمان را در وسط یک حیاط بزرگ پیدا میکنیم و ایوان آب و جارو شدهای که یک طرفش فرش نیمداری پهن شده و یکی دو تا پشتی رنگ و رو رفته هم به دیوار تکیه داده شده است. مردی کنار یک سینی بزرگ چای نشسته و زن و فرزندی که حتما به اتاق دویدهاند...
بیابان، وهم دارد
طایفه «چوداری» یا «چوبداری»، 150 سال پیش از سرحدات قندهار و هرات در افغانستان کنونی، به این طرف محدوده خراسان قدیم آمدهاند. حالا این عشایر کوچ رو در محدوده وسیعی از استانهای سمنان و خراسان جنوبی تا خراسان شمالی و گرگان و مازندران ساکن شدهاند و هر جا هستند به همان کار آبا و اجدادیشان که دامداری است، میپردازند. بیشتر اهالی رضا آباد هم از طایفه چوداری هستند و گلههای شتر و بز دارند. اهالی رضاآباد بر خلاف طبیعت خشن اطرافشان، خلق و خویی مهربان دارند. نشانی پرسیدن از آنها، حتماً به سلام و احوال پرسی و چای عصرگاهی، منتهی میشود.
«حاج حسین» تازه از بیابان و سرکشی به گله شترش برگشته است. لباسش مثل همه مردم دشت، یک پیراهن بلند نخی است که دو طرفش تا روی زانو میرسد و یک تنبان گشاد نخی و سرپیچی که از سر برداشته و کنار پایش گذاشته است. معتقد است، نباید شب در بیابان خوابید. میگوید: «بیابان، وهم دارد.» اصرار ما را که میبیند، جایی را نشانی میدهد که آنقدرها از روستا فاصله ندارد و تأکید میکند، «ماشین را نبرید. راه را بلد نیستید، ممکن است ماشین در ماسهها بیفتد. آن وقت در آوردنش، مکافات دارد.» اصرار میکند، «حتما در گودی بخوابید.» دو تا نان محلی و مقداری ماست خشک هم توی پلاستیکی میپیچد تا ناخورده از سفره اش، بلند نشده باشیم.
غروب کویر دلگیر نیست
تپههای ماسهای خودشان را نزدیک روستا پیش کشیدهاند. یک طرف رضا آباد، تپه ماهورهای رسی بلند است و یک طرفش دشت برهوت و تپههای ماسهای. بالا و پایین رفتن از تپههای ماسه ای، کار نفسگیری است. کفشها را در میآوریم و حمایل گردن میکنیم تا راحت تر بشود در این ماسهها قدم برداشت. شنها هنوز از هرم آفتاب، داغ است. پاها تا بالای مچ، در شنها فرو میرود. بوتههای خار، هر جا توانسته اند، روییدهاند تا یک دستی خطوط منحنی تپههای ماسهای، هاشور خورده باشد. آفتاب دارد غروب میکند... .
جایی که حاج حسین نشانی داده، سبزی مختصری دارد، درستتر آنکه خارهایش هنوز مختصری سبزی دارند و همینها در این بیابان خشک، جای تعجب دارد. زمین سفت است و میشود بساط مختصر شب مانی را در آن بر پا کرد.
می افتیم به جمع کردن بوتههای خشک. مقداری چوب همراه مان است، اما شب کویر، میتواند سردتر از آنی باشد که پیش بینی کرده ایم. نیم ساعتی طول میکشد تا بتوانیم یکی دو بغل، بوته خشک جمع کنیم. خورشید که حالا مثل یک زرده درشت تخم مرغ خانگی به نظر میرسد، آرام پشت یکی از تپهها فرو میغلتد و سرخی بهت آوری همه آسمان کویر را پر میکند. غروب کویر دلگیر نیست و در عوض، آمیختهای از حس آزادی و بی کرانگی را زیر پوست میدواند...
شب وهم انگیز کویر
اما شب کویر، شب سردی است و سکوت وهم انگیزی دارد. از اینجا از تپه ماهورهای کویر رضا آباد شاهرود تا روستاهای صبری و کلاته مزینان در آن طرف کویر، در محدوده سبزوار، کیلومترها بیابان برهوت است که هیچ آدمیزادی در آن زیست نمیکند و همین میتواند شب کویر را ترسناک و هول انگیز کند. اهالی حاشیه کویر هزار قصه و داستان بلدند از موجوداتی که در ریگ بیابان فرو میروند و در شاخ و برگ تاغها مخفی میشوند؛ داستانهایی که هر کدامش میتواند، شب آنهایی را که تازه قدم به کویر گذاشته اند، سرشار از هول و هراس کند، آسمان پر ستاره کویر، اما باطل السحر همه این فکرهای پریشان است.
آسمان شب کویر، مثل آسمان شب هیچ جای دیگری نیست. آسمان شب کویر، فقط مثل آسمان شب کویر است، بیآنکه بشود هیچ بدیلی را مثال آورد. آسمان شب، اینجا، مثل سقف خانههای اهالی، گنبدی است. انحنای آسمان را میشود در قوس کهکشان راه شیری دید و انبوه ستارههای ریز و درشتی که به جای جای این سقف گنبدی چسبیده اند.
شب کویر، شب آرامش و آسودگی است، انگار هیچ کدام از مشکلات ریز و درشتی که در روزمرگیهای زندگی شهر، بر شانههای آدم سنگینی میکنند، جرأت ندارند قدم به کویر بگذارند... .
نان و ماستهای حاج حسین میشود شام شب مان. چای آتشی را هم البته در این ضیافت شبانه نباید از قلم انداخت. ساعتی بعد، خسته از دور آتش نشستن، میخزیم توی کیسه خوابها. از شکاف در چادر میشود آسمان را دید که انگار دارد پر ستاره تر میشود. دلم میخواهد ساعتها همینطور دراز کشیده، ستارهها را تماشا کنم، اما خیالهای در هم و بر هم به سرم میدود. نمیدانم کی در این جغرافیای آرام، خوابم میبرد.
نظر شما