و زُل بزنند به چهار قاب عکس سرخ روی دیوارهای شهر.
ای فداکاران نازنین! میدانیم هر روز نگاهتان را به آسمان میدوزید تا رویاهایتان را صابرانه با او قسمت کنید، تمام اشکها و لبخندها و سجدههایتان را...
تردید نیست که ایزد رحمان از همه چیز جهان باخبر است. از حال زمین و احوال زمانهای که در خود، خواهران بردباری دارد که در آن چین از صورت روزگار بر میدارند، اگر چه قلبهای خودشان تکه تکه و بیقرار است. از حال مادرانی که شرح دوری کشیدهاند و حالا سالهاست به زیباییهای عشق واقف شدهاند.
ای مادران صبور سرزمین من! خدا در نجواهای خواهرانهتان همیشه حاضر است، درجمع چشمانی که در فراق و دلتنگی شهدایتان به هق هق پنهان میافتند.
همان خالقی که روزی اجازه خالق شدن را به شما عطا کرد تا به آفرینش جهان کمک کنید، تا مادر شوید و بهشت زیر پاهایتان جا بگیرد، هوای اشکهایتان را دارد...
همان پروردگاری که آگاه است مادرانگی، احساس عجیبی است که تا ابد به تمام لحظههای آدمی گره میخورد، دلتان را بزرگتر از دنیا کرد تا هر روز برکت عشق در دامانتان موج بردارد و تاج ایمان بر سرتان بنشیند.
شما را برگزید تا دیگران، ایثار و بندگی و پرستش را با شما بهتر ببینند... ببینند چگونه با تواضع و تسلیم میشود به دامان مهر خدا پناه برد و میشود از مادری، از این زنانه ترین مهربانی عالم هم، گذشت.
ای خواهران عاشق سرزمین من! او میداند که پسران شما آن روز که لباس فاخر شهادت را برتن کردند و تقدیر دوریتان رقم خورد، چه ارادتها که نشان ندادید و چه توکلها که نکردید...
او که همه چیز را میبیند، میداند سر و سامان دنیا از تسبیح و شکرانههای هر روزه شماست، از ترانههای عاشقانهای که در گوش روزگار خوانده اید. ای بانوان بردبار مشرق زمین! چقدر پلههایی که از آن بالا رفتهاید، میان ابرها و فرشتههاست. چقدر اهل زمین تا ابد به شما مدیون هستند، به شما که هر روز مویههایتان را فرو میخورید و ندیدنهایتان را به ما ایثار میکنید و دلتنگیهایتان را در ظرفی گلاب و خرما بر مزار شهدایتان فاتحه میخوانید.
4 پسرخاله شهید در یک قاب عکس
به مناسبت هفته دفاع مقدس، دنبال سوژه مناسبی میگردم و به سراغ آزاده جانباز مفید اسماعیلی که در قسمت تدوین و پژوهش بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس مازندران فعالیت میکند، میروم و میخواهم موضوع مناسبی از جنگ را در اختیارم قرار دهد. از زیر شیشه میز کارش کاغذ کوچکی بیرون میآورد و میگوید: این هم سوژه! روی کاغذ نامهای «حاج خانم» ، «ناز خانم» و «مرضیه» سلطانی نوشته شده بود. داستان این نامها و شمارهها را میپرسم و میگوید: سه خواهر مازندرانیاند که چهار شهید تقدیم انقلاب کردهاند.
از بنیاد حفظ آثار میزنم بیرون و شماره «حاجی خانم» خواهر بزرگتر را میگیرم. خانم مسنی آن سوی خط پاسخم را میدهد و از ایشان میخواهم برای مصاحبه، خواهرانش را به خانه شان دعوت کند تا کار گفتوگو را راحت تر انجام دهیم. با همکاری پسر «حاج خانم» قرارمان میشود چهار بعدازظهر فردا. گویا «حاج خانم» با خواهرانش ارتباط نزدیکی دارد که سریع به جای همه قول میدهد.
با عکاس روزنامه تماس میگیرم تا در کنارمان باشد. به اتفاق هم به محله «مهدی آباد» ساری منزل «حاج خانم» مادر شهیدان برزگر میرویم. ایشان با گشاده رویی از ما استقبال میکند.
«ناز خانم» مادر شهید «افضلی» و «مرضیه» خانم مادر شهید «سلطان تویه» نیز در اتاق پذیرایی منتظرمان نشسته اند.
پس از احوالپرسی، سکوتی میان ما حکفرما میشود. به عکسهای چهار شهید این سه خواهر در یک قاب نگاه میکنیم که ناگهان مرضیه خانم میپرسد: چرا وصیت نامه شهیدان ما را از رادیو پخش نمیکنند؟! در پاسخش میگویم، شاید پخش کردند و شما آن روز به رادیو گوش ندادید. میگوید: من هر روز به اخبار ظهرگاهی مازندران که وصیت نامه شهدا در آن خوانده میشود، گوش میدهم. حتی یک روز هم نشده به این اخبار گوش نداده باشم... گویا مرضیه خانم هر روز در انتظار شنیدن وصیت نامه شهیدش، گوش به رادیو است.
«عاشق نهضت، رفتی با عزت»
مصاحبه را با خواهر بزرگتر «حاج خانم سلطانی» مادر شهیدان «محمدتقی» و «عسکری» برزگر شروع میکنم.
حاج خانم که پنج پسر و پنج دختر دارد، میگوید: محمدتقی پنجمین فرزندم در مرداد1340در گلوگاه مازندران و عسکری هفتمین فرزندم در آذر 1344 در رویان نور به دنیا آمدند.
پیش از انقلاب فرزندانم در فعالیتهای انقلابی شرکت داشتند و حضور همسرم در ژاندارمری مانع فعالیت آنان نمیشد. البته من هم درهمه جا کنارشان بودم و از اینکه همسرم نظامی بود، نمیترسیدم.
درهمه فعالیتهای پیش و پس از انقلاب شرکت داشتم و تنها به جنگ نرفتم. در سپاه فعالیت میکردم و چندبار به میدان تیر هم رفتم، از بیشتر مناطق عملیاتی و جنگی مانند اهواز و خرمشهر و سوسنگرد و آبادان دیدن کردم که بازدیدم از خرمشهر به پس از آزادی این شهر برمیگردد.
در زمان جنگ کاموا بافی و خیاطی هم میکردم تا عواید آن را به جبهه بفرستم. آش هم میپختم و در دبیرستانها توزیع میکردم و درآمدش را به جبههها میدادم.
محمدتقی جزو نخستین پاسدارهای سپاه ساری بود و همه همرزمانش مانند محمدتقی برزگر، خلیل شمشیربند، مهدی رشتی، رحمتا... محمدی، محمد توران و اسماعیل خلیلی به دست منافقین به شهادت رسیدند و تنها حمید زارع که ترکشهای فراوانی در بدن دارد، جانباز است.
«حاج خانم» با اشاره به اینکه یکی از دخترانم هم همزمان با محمدتقی پاسدار شده بود، ادامه میدهد: محمدتقی هفت مرتبه به جبهه رفته بود و مدت 13 روز هم به همراه دکتر چمران جنگید. در جبهه بیسیم چی بود و چون منطقه را خوب میشناخت، به عنوان راهنما عمل میکرد و یکبار هم مجروح شد.
پس از جبهه، برای مأموریت و مبارزه با منافقین به شهر آمل رفت و در پنجم اسفند 1360 مقابل ژاندارمری آمل در جنگ تن به تن با منافقین به شهادت رسید.
محمدتقی وقتی به شهادت رسید، فرزندش «علیرضا» تازه به دنیا آمده بود و تنها یک ماه سن داشت. با گفتن نام «علیرضا» بغضی در چهره حاج خانم پیدا میشود و میگوید: 16 سال از علیرضا، یادگار محمدتقی مراقبت کردیم تا اینکه در 16 سالگی بر اثر بیماری جان باخت و پیش پدر شهیدش رفت.
مادر شهیدان برزگر ادامه میدهد: محمدتقی وقتی عازم مأموریت آمل بود، به من گفت «پس از شهادتم بخند تا منافقین خوشحال نشوند.» من هم به توصیهاش عمل کردم و اشک نریختم.
یک روز آمد و گفت: دوست دارم پس از دوستم، رحمتا... محمدی، دومین پاسدار شهید باشم. رحمتا... آن زمان در جنگلهای آمل به دست منافقین به شهادت رسیده بود و محمدتقی هم پانزده روز بعد، آرزویش اجابت شد و به شهادت رسید. در این لحظه حاج خانم با زبان شعر در وصف محمدتقی میگوید: «عاشق نهضت، رفتی با عزت برزگر خوش باد پیوند تو با رحمت» درباره این شعر از او میپرسم که میگوید: کمی طبع شعر دارم و برای شهیدانمان چندین شعر گفتهام. با زبان مازندرانی شعر دیگری برایمان میسراید:
«پسرا مِه جِه بَینه جِدا، بُوردنه آرامگاه جِفت برارها/ خوش گانانه و خوش دَرنه با پسرخالهها/ محمدتقی بورده شِه عزیز ریکا، عسکری بورده شِه جان بابا/ فکر نَکاردنه که مِن دَرمه دنیا، این همه غم رِه دوش هائیتمه تنهایِ تنها»
پرچم سبز لااله الا ا... بر در خانه شهید
از حاج خانم درباره شهید دیگرش «عسکری برزگر» میپرسم و میگوید: عسکری در نیمه شعبان به دنیا آمد و چون مهدی در خانواده داشتیم، برایش نام عسکری را انتخاب کردیم.
عسکری در رشته برق در هنرستان تحصیل میکرد و در 18 سالگی به جبهه رفت. پس از سالگرد محمدتقی برای مرتبه دوم خواست به جبهه برود که به من گفت، برای بدرقهام نیا.
من هم که طاقت نیاوردم، برای بدرقهاش رفتم سپاه. در حال نوشتن وصیت نامه بود و دایم با پسرخالهاش مرتضی شوخی میکرد و میگفت، مرا خوب ببین، دیگر نمیبینی.
به من گفت، نتوانستم با پدر خداحافظی کنم، بگو قیامت میبینمش! پس از شهادتم، حق نداری مشکی بپوشی و گریه کنی و پرچم سبز لااله الا ا... را بر در خانه مان نصب کنید.
عسکری نیز در هشتم فروردین 1361 در مریوان نیز به شهادت رسید و من و پسرخالهاش مرتضی و دیگر اعضای خانواده دیگر او را ندیدیم.
یکی از همرزمانش به خانهمان آمد و گفت: فرمانده مان پاسگاه را تحویل عسکری داده بود و موقع حمله دشمن اسلحه کم آوردیم و عسکری در آغوشم به شهادت رسید.
تا این نانها تمام شود، برمی گردم
«نازخانم سلطانی» خواهر کوچکتر که مادر شهید «احمد افضلی» است، میگوید: چهار پسر و دو دختر دارم که احمد پنجمین فرزندم بود و در سال 1344 به دنیا آمد.
نازخانم که با نوهاش حسین به خانه خواهرش آمده است، ادامه میدهد: ما خواهرها همیشه با هم صمیمی بودیم و فرزندانمان هم رفاقتهای دیرینهای باهم داشتند.
این صمیمیت تا آنجا پیش رفت که هر چهار پسرخاله کنارهم در قطعه شهدای آرامگاه ساری به خاک سپرده شدند.
احمد و عسکری خیلی با هم صمیمی بودند و یادم هست زمان شهادت محمدتقی، به اتفاق هم همه کارهای مراسم را انجام میدادند و وقتی عسکری به شهادت رسید، احمد خیلی ناراحتی میکرد.
احمد بسیجی بود و 6 مرتبه به جبهه رفته بود و هربار که میخواست برود، برای اینکه نگرانش نباشیم، مقداری نان میخرید و در خانه میگذاشت و میگفت: « تا این نانها تمام شود، من برمیگردم». دفعه آخر نان بیشتری خرید و رفت و در سال 1364 در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو شیمیایی شد و به شهادت رسید و دیگر از نانهایش خبری نشد.
«نازخانم» ادامه میدهد: هروقت که میخواست اعزام شود، همراهش به سپاه میرفتم و حتی مکانی را که وصیت نامهاش را مینوشت، به خاطر دارم.
مادر شهید «احمد افضلی» از مسؤولان میخواهد، راه شهدا را ادامه دهند و دلجویی از خانواده شهیدان را فراموش نکنند.
ساقی از شهادتش خبر داشت
«مرضیه سلطانی» خواهر کوچکتر خانواده و مادر شهید «یزدان (امیر) سلطان تویه» با اشاره به اینکه سه پسر و سه دختر دارد، میگوید: امیر چهارمین فرزند خانواده بود و چون در ماه مبارک رمضان به دنیا آمده بود، نامش را امیر گذاشتیم.
امیر بسیجی بود و وقتی برای نخستین بار به جبهه میرفت، شناسنامهاش را دستکاری کرد. 6 مرتبه رفته بود و برای هفتمین بار که رفت، در تیرماه 1365 و در سن 20 سالگی در منطقه مهران به شهادت رسید.
وقتی امیر به شهادت رسید، ساری میزبان 10 شهید بود و غلغلهای به پا شده بود و شهیدان «سالیانه»، «مردانشاهی» و «درویشی» از همسایههای ما هم به شهادت رسیده بودند.
مرضیه خانم ادامه میدهد: امیر یک روز پیش از شهادتش به همرزمانش آب داده و گفته بود: «امروز من به شما آب میدهم و فردا خودم شربت شهادت مینوشم.» گویا از شهادتش باخبر شده بود!
پسرم همیشه میگفت، پس از شهادتم مرا کنار پسرخالههای شهیدم به خاک بسپارید که این آرزویش برآورده شد.
امیر همیشه خواهرانش را به حفظ حجاب توصیه میکرد و پیش از آمدن از جبهه، به مزاح میگفت: گوسفند بکشید، دارم میآیم.
در این هنگام «حاج خانم» میگوید: سال 64 بود که برای رفتن به سفر حج، امیر 10 هزار تومان به عنوان قرض به من داد و به ازای این پول، یک دوربین عکاسی از من خواست. پولش برایم خیلی برکت داشت و به وعدهام عمل کردم و یک دوربین عکاسی برایش خریدم. قرض امیر را نتوانستم به خودش برگردانم و پس از شهادتش، امانتش را به مادرش دادم و همیشه این خاطره از امیر همراه من است.
مصاحبه سه ساعته ما با خواهران سلطانی، زیباییهای خاصی برایمان به همراه داشت و دل کندن از این همه محبت و صمیمیت سخت بود. با بدرقه این سه مادر شهید از خانه خارج میشویم که پرچمی بر سر در خانه شهیدان برزگر نگاهمان را به خود جلب میکند.
آری! وصیت «عسکری» بود که پرچم سبز «لااله الا ا...» بر در خانهشان نصب باشد و پس از سی سال همچنان این وصیت پابرجاست.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد!
نظر شما