بعد از پایان تحصیلات ، بیکاری یکطرف ، گزینه های گاه روانشناسانه و بِجِزان اطرافیان به ظاهر دلسوز یکطرف. بیچاره من و امثال منی که مانده اند وسط یک خروار پیشنهاد حسابی و ناحسابی.
یکی می گوید : پسرجان ! چه کاریه خُب. پیدا نمی شود که نمی شود ، بچسب به ادامه تحصیل ات.
دوستی می گوید : همه راه حل ها را بذار پشت سر و فقط به حرف عاقلانه من گوش بده. برو همسر پولدار بستان. تک دختری با پدری محترم و ثروتمند. دیگر آنوقت یکجا به کار و خانه و آینده ، بله گفته ای.
همسایه می گوید : یک کم خودت را جمع و جور کن ، به پدر و مادرت هم بگو دستت را بگیرند ، که بروی آن ور. آنجا کار ریخته است پسر.
برادر می گوید : صدبار نگفتم رشته ای بخوان که فردا دودستی توی سرِ خودت نکوبی. گوشت بدهکار نبود عزیز.
استاد می گوید : بجنب تا دیر نشده برای PHD آماده شو. حالِ خراب بازار کار که ماتم ندارد. اگر بیشتر می خواهی ، بیشتر بِکار. امروز بِکار. شاید فردا نه زمینی درکار باشد نه بذری.
راننده تاکسی می گوید : شما جوان ها میز می خواهید. میز نداریم بدهیم. برو اختراع کن. اکتشاف کن. مرد مومن ! از پهلوی درس که نان در نمی آید. اینها را هم یاد شما نمی دهند توی دانشگاه.
خاله می گوید : کاش از خواهرم حیا نمی کردم و مثل فرید گوش تو را می پیچاندم و می فرستادمت پیِ زندگی. تا الان دیگر بارِ خودت را بسته بودی نه که با این سن !؟ راه بیفتی اینجا و آنجا گردن کج کنی برای من کار هست... خُب معلومه که نیست عزیز ساده خاله. کار مالِ نورچشمی هاست. به من بگو تو نورچشمی کی هستی ؟
پدر می گوید : پسر بزرگ کن تحصیلات بکند بعد یکروز بروی داروخانه ، خودت برایش قرص افسردگی بخری که بخورد. ( پدر را فرستاده بودم برایم قرص استامینوفن بخرد).
و اما مثل همیشه مادر دست می کشد به سر و صورتم و می گوید : صبر و توکل داشته باش. خدا بزرگ است... به قول خانجان ؛ به بیکارها یک صندلی بدهیم بنشینند ، آنها از همه ی آدم های دنیا خسته ترند.
نظر شما