قدس آنلاین/ ساحل‏ عباسی : احمد دهباشی متولد۱۳۴۷ و ساکن بوشهر است. بهترین روزهای زندگی‌اش را سال اول و دوم دبیرستان می‌داند که در آن سال‌ها اولین اعزام را تجربه کرد و به اسارت نیروهای بعثی در‌آمد. وقتی به او اجازه اعزام ندادند با دوستانش سعی ‌کرد تاریخ تولدش را در شناسنامه تغییر دهد، اما چون از بچه‌های فعال پشت جبهه بود و همه او را می‌شناختند در این امر موفق نشد.

 نماز عشــق با لباس خــون

دست به دامان همسایه و فامیل شد و درنهایت پدر اجازه رفتن او به جبهه را گرفت. اولین اعزامش وقتی بود که در کلاس اول رشته تجربی بود. اعزام به جبهه آن‌قدر برای او و خانواده‌اش شیرین بود که شب قبل از اعزام، جشن گرفت و همسایه و فامیل را به شربت و شیرینی دعوت کرد.
 به اتفاق 3هم‌محلی خود در سن 14سالگی به جبهه اعزام ‌شد. وی در این‌باره با اشاره به اهمیت و اشتیاق حضور در جبهه گفت: اولین مأموریت ما که 3ماه بود به پایان رسید و بهمن به منزل بازگشتیم، اما دلتنگ جبهه بودیم. بنابراین دوم اسفندماه چند روز بعد از اولین مأموریت راهی جبهه‌ها شدم.
         
 سال دوم دبیرستان به اسارت نیروهای بعثی در آمد  
وی بیش از 6 بار راهی جبهه‌ها شد، درعملیات‌های والفجر4، والفجر8، کربلای3، 4 و 5 شرکت کرد و نهایتاً در مرحله سوم عملیات کربلای5 درروز 5بهمن سال65 اسیر‌شد.
 خودش درباره آن روزها می‌گوید: گردان ما از شب سوم عملیات با مأموریتی خاص در منطقه حضور داشت، اما با موانعی روبه‌رو شدیم که از قبل شناسایی نشده بود. باید مأموریت را به پایان می‌رساندیم، بنابراین باید از پشت سر مراقب نیروهای خودی می‌شدیم تا عراقی‌ها، بچه‌ها را دور نزنند. قرار بود گردان در 2 دسته به شکل گاز انبری به بعثییون حمله کند، اما تیربار عراقی بنحوی قرار گرفته بود که امکان دسترسی به آنجا را سخت می‌کرد. مأموریت ما تا صبح بود و باید جایمان را به دیگر نیروها می‌دادیم که این مسأله هرگز محقق نشد.
او ادامه می‌دهد: از سمت چپ پیشروی کردیم و موفق شدیم تیربار دشمن را هدف قرار دهیم، اما با روشن شدن صبح متوجه شدیم که نیروها به ما ملحق نشدند، بنابراین باید برای عقب‌نشینی آماده می‌شدیم.

 پیش‌نماز مجروح
احمد دهباشی فرمانده جوانی است که با 4نفر به خط مقدم اعزام شده، اما اوایل صبح یکی از نیروهایش را در جمع پنج نفره نمی‌بیند و مجبور است نیروهایش را به عقب ببرد. در این حین خود مجروح می‌شود و چون پای رفتن ندارد، سه نفر نیروی همراهش را به جلو می‌فرستد و خود در کانالی به امید رسیدن نیروهای کمکی جا می‌گیرد.
 وی وضعیت خود را در کانال این‌گونه تشریح می‌کند: بعداً مطلع شدم که هر سه نفر بچه‌ها به شهادت رسیدند. نزدیک صبح نفر چهارمی ‌که مفقود شده بود، به کانال رسید، گویا کمی ‌جلوتر رفته و راه را گم کرده بود. از او خواستم برای برگشت تا شب صبر کند. عراقی‌ها که فکر می‌کردند کانال دست ایرانی‌هاست، آن را زیرآتش خود گرفته بودند. از آن سو نیروهای خودی هم فکر می‌کردند کانال دست عراقی‌ها است و آنها هم کانال را به رگبار آتش گرفته بودند. 3تیر و 21ترکش در بدنم هیچ توانی برایم نگذاشته بود.
او ادامه می‌دهد: وقت نماز مغرب بود، از همراهم خواستم که پیش‌نماز جماعت دو نفره ما شود، وی با حالت غم در حالی که اشک درچشمانش حلقه زده بود گفت: شما پیش‌نماز شو، بلکه این نماز را پشت سر یک شهید بخوانم. با آنکه لباس‌هایم پاره، خونی و دراز کشیده بودم، پیش‌نماز شدم. برخی اوقات با خودم می‌اندیشم شاید آن نماز تنها نماز مقبول من در درگاه حق باشد.
 
 کانالی پر از انفجار و آتش و نوجوانی تنها و مجروح
احمد ادامه می‌دهد: روز چهارم اتفاق خاصی نیفتاد، فقط عراقی‌ها و نیروهای خودی کانال را زیر آتش گرفته بودند. کانال زیر یک دژ بود و عرضی کمتر از دو متر داشت؛ پر از مهمات بود و اجساد عراقی‌ها و شهدای ایرانی. با آمدن هر ترکشی مهمات درون کانال آتش می‌گرفت و انفجار داخل کانال موجب می‌شد از این سو به آن سو پرتاب شوم. با آمدن ترکشی که منجر به انفجار بخشی از مهمات داخل کانال شد، جسد یک عراقی آتش گرفت و شعله کشیدو «اشهد»ام را خواندم، گمان می‌کردم آتش من را با بقیه اجساد خواهد سوزاند.
او با بیان اینکه آتش حسابی بالا گرفت، می‌گوید: عراقی‌ها متوجه ‌شدند که اگر ایرانی‌ها داخل کانال بودند، حتماً آتش را خاموش می‌کردند، بنابراین با اطمینان از اینکه کانال خالی از حضور ایرانی‌هاست، از پایین دژ بالا آمده، آتش را خاموش کردند تا به مهمات سرایت نکند. عراقی‌هایی که از بالای سرم رد می‌شدند متوجه زنده بودنم نشدند و به بقیه بچه‌ها تیر خلاص می‌زدند. فردای آن روز یکی از عراقی‌ها که متوجه من شده بود، خواست تیر خلاص به من بزند که گروهبان عراقی مانع شد و دستور داد که مرا به عقب ببرند، چون قدرت حرکت نداشتم از خداوند خواستم که به پایم قدرت حرکت بدهد.

 قرآن خواندم تا باور کنند مسلمانم
نیروهای بعثی احمد دهباشی را که نوجوان پانزده ساله‌ای است که بدنش پر است از جراحت، ترکش، به لوله تانک می‌بندند و خود درون تانک می‌نشینند. احمد دهباشی می‌گوید: دورم را گرفته بودند و از شادی هلهله می‌کردند. بسیار تشنه بودم و درخواست آب کردم، متأسفانه بعثی‌ها آن‌قدر تبلیغات سوئی علیه ایرانی‌ها کرده بودند که یکی از نیروهای عراقی گفت ما به کافران آب نمی‌دهیم. گفتم من کافر نیستم، مسلمانم. با تعجب گفت پس قرآن بخوان اگر مسلمانی. با قرائت چند سوره قرآن آنها که باور کرده بودند مسلمانم، با دادن آب و یک تکه نان و چند خرما از من پذیرایی کردند.
احمد ادامه می‌دهد: در بصره شانزده روز در استخبارات از من بازجویی شد و سپس به پادگان الرشید منتقل شدم. بچه‌های کربلای4 هم که اسیر شده بودند یک ماه قبل از من به آن پادگان منتقل شده بودند. فضای غرفه‌ها به قدری تنگ بود که بچه‌های سالم‌تر سرپا پشت به پشت هم می‌خوابیدند تا جایی برای دراز کشیدن مجروحان باقی بماند. پنجم اسفند65 به اردوگاه تکریت11 از استان صلاح‌الدین عراق منتقل شدیم. تونل وحشت در انتظار بچه‌ها بود و بعثی‌ها با کابل، چوب و میلگرد بچه‌ها را پنج نفر به پنج نفر از اتوبوس‌ها با چشم‌های بسته پایین انداخته و حتی مجروحینی را که در پتو پیچیده شده بودند کتک می‌زدند. کتک‌ها و شکنجه‌ها، تهدیدها و آزارهای اردوگاه لحظه‌ای نتوانست بچه‌ها را از یاد خدا، دعا برای سلامتی امام خمینی(ره) و تدام فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی منصرف کند. آن روزها را به امید روزهای آزادی پشت سرگذاشتیم تا ایرانی داشته باشیم آباد و آزاد.

 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.