این زمینها نجس است!
در روستای «گلبو» جایی اطراف نیشابور کشاورز بود. کشاورزی که حتی یک متر زمین برای خودش نداشت و همیشه روی زمین دیگران کارگری میکرد، مزدش را میگرفت و نان حلال به خانه میبرد. کشاورز ساده روستایی از کودکی وقتی معلمهای بی حجاب را دیده بود، درس و مدرسه را بیخیال شده بود و از پدرش خواسته بود او را بفرستد به همان مکتب خانه قدیمی روستا.
حرف احساسات کودکانه و جوش و خروش نوجوانی نبود .غیرت و تعصب دینی اش هیچ وقت رنگ نباخت و ته نکشید. حتی در اوج جوانی به غروری تحسین برانگیز تبدیل شد. دوره آموزشی سربازی که تمام شد او را سوار ماشین کردند و جلوی خانه جناب سرهنگ گفتند: از امروز گماشته این خانه ای. خیلیها آرزو داشتند جای او بودند اما وقتی وارد خانه شد و زن جوانی را دید که آرایش کرده لمیده است روی مبل، از خانه بیرون زد. وادارش کردند توی پادگان دستشوییها را تمیز کند و عبدالحسین این تنبیه را به کمک همان غیرت و غرور تحمل کرد و تن به حرام و گناه نداد. زندگی مشترک را ساده آغاز کرد.
همسرش میگوید: « مدتی با پدر و مادرش زندگی میکردیم تا اینکه یک روز دیدم یک قوری و چند تا وسایل مختصر دیگر خریده با کمی روغن و سیب زمینی و... جهیزیه خودم را به آنها اضافه کردیم، یک اتاق گرفتیم و زندگی مستقل مشترک مان آغاز شد...».
روزی که ارباب روستا و مأموران رژیم آمدند برای تقسیم زمین میان روستاییان شاید خیلیها خوشحال بودند اما عبدالحسین اخمهایش توی هم بود. ارباب گفت: من راضیام، زمینها برای شما... اما عبدالحسین با ناراحتی گفت: زمینها مال یتیم و صغیر است...آنها که راضی نیستند...روستاییها تصور میکردند بهانه میگیرد.
شاید اشتباه نمی کردند. مرد ساده و درس نخوانده روستایی بر خلاف ظاهر آرامش، روحیه ای آرام نگرفتنی داشت. بهانه میگرفت که حرفهای سیاسی بزند، از طاغوت بگویدو از حرام و حلال که داشت فراموش میشد. به همسرش گفته بود :اصلاً زمینی که طاغوت به آدم بدهد ،نجس است.
نمی خواست این طوری رشد کند
بی مقدمه راه افتاد و آمد مشهد. بعد هم پیغام فرستاد برای پدر زنش که همسر و وسایل زندگیام را بفرستید مشهد.
شهری شد و آن اوایل رفت شاگرد سبزی فروشی شد و مدتی بعد شاگرد لبنیاتی. خیلی زود هم کارش را رها کرد چون کارفرماهایش حرام و حلال سرشان نمی شد. خیلیها نصیحتش کردند که با این از شاخه به شاخه پریدن به جایی نمی رسی، رشد نمی کنی و عبدالحسین محکم و جدی گفت :نمی خواهم رشد کنم! فردای آن روز رفت دنبال کار ساختمانی. روز اول 10 تومان دستمزد گرفت و شب وقتی لقمه دهان فرزندش میگذاشت گفت: بخور عزیزم. از صبح تا حالا زحمت کشیدم، این نان حلال است. همین حلال دوستی و حلال خوری مقدمهای شد تا به مرور بشود بنا و بعدها هم «اوستا عبدالحسین».
مرد بنا در مشهد با وجود زندگی سخت و کار طاقت فرسای روزانه ،رفت و آمدش با طلبهها و علما قطع نشد. حتی پنج سال در کنار کار کردن، درس طلبگی خواند. شبها با همه خستگی تا نیمه شب مینشست پای کتاب و درس، میخواست جور دیگری رشد کند.
سرانجام ساواک، زندان و شکنجه
رفت و آمدهایش با علما و انقلابیون از چشم مأموران دور نماند. سرانجام دستگیریها شروع شد؛ البته این بار ماجرا مانند دوران خدمت به تنبیه مختصر و نظافت دستشوییها ختم نشد. در خاطراتش نوشته است: «...یک مسلسل را به پشتم گذاشتند دیگری را روی سینهام و یکی هم سیلی میزد و میگفت: پدر سوخته بگو دوستان شما چه کسانی هستند...یکی شان گفت: نگاه کن پدر سوخته را هرچه کتک میزنیم رنگش تغییر نمیکند....به دهانم میزدند هر دندانی که میافتاد میگفتند پدر سوخته دندانهایش دارد میریزد و کسی را لو نمیدهد...».
آخرین بار حکم اعدامش هم صادر شد اما نوبت شهادتش هنوز نرسیده بود. تا رسیدن موعد اعدام، انقلاب پیروز شد و شهادت ماند برای روزی دیگر.
آن اوایل بدون اینکه بنایی را رها کند پاسدار افتخاری شد و در درگیری های کردستان نخستین زخمها را تجربه کرد. با آغاز جنگ تحمیلی به صورت رسمی پاسدار شد تا دیگر کسی «اوستا عبدالحسین» را در مشهد پیدا نکند. بیشتر در جبهه بود و هر بار هم که برمیگشت قسمتی از بدنش مجروح شده بود.
رفیقان رفته اند نوبت به نوبت...
فرمانده شدن در میدان جنگ، روند خاص خودش را داشت. باید در میدان عمل ثابت میکردی که توان جسمی، فکری ،اخلاقی و معنوی فرماندهی را داری. عبدالحسین خیلی زود این را ثابت کرد. از نقشه های پیچیده روی کاغذ سر در نمی آورد اما وقتی قرار میشد منطقه ای را تصرف کنند ،اوستا عبدالحسین با بهترین روش، مناسب ترین نقطه را برای آغاز حمله انتخاب میکرد. خودش خیلی ساده دلیل همه این پیروزیها را توسل به حضرتزهرا(س) میدانست. نه تواضع میکرد و نه اغراق. عرفان و کشف و شهود مخصوص به خودش را داشت و با آن انگار متصل شده بود به عوالم دیگر. با این همه اگر در ایران آن روزگار سرشناس نبود، عراقیها و رسانه های عراقی او را خوب میشناختند آنقدر که رادیوی رژیم صدام برای سرش جایزه اعلام میکرد.
این اواخر در جلسه پس از نمازهایش از خود بیخود شده و به حضرت زهرا(س) متوسل شده بود که: مادرجان! همه دوستانم یکی یکی رفتند...کی نوبت به من میرسد ...و پاسخ سؤالش را گرفته بود. پیش از شهادت در عملیات بدر با همان سادگی همیشگی به دوستان گفته بود من در «چهار راه خندق» شهید میشوم.خبرش را همان خانمی به او داده بود که پیشتر از آن و در گیرودار عملیاتی دیگر وقتی پای خاکریز دشمن درمانده شده بود، وسط دعا و توسل هایش، راه را نشانش داده بود.
اینکه عبدالحسین برونسی چگونه به شهادت رسید،ترکش نیمی از بدنش را بُرد...گلوله خورد به گلویش ...خمپاره آمد افتاد همانجایی که برونسی ایستاده بود و...آنقدرها مهم نیست. وقتی عشق و عرفان «برونسی»ها را بشناسیم دیگر دغدغه اینکه کدام گلوله و ترکش، چطور او را از زندان خاک جدا کرد،مهم نیست. همان طور که 27 سال پس از شهادتش وقتی پیکر بدون سر او بازگشت آن همه حرف و حدیث درباره هویت پیکرش، کمکی به شناخت بیشتر این جواهر دوران جنگ نکرد. پلاک و مشتی استخوان از سردار بازگشته بود، همچون صدها پلاک و پیکر دیگر که هر از چندی باز میگردند تا ما خاکیان اسیر خواب غفلت نشویم.
نظر شما