یادت می دهد چطور آبی بپاشی به صورتت و زمزمه قُرب کنی. یادت می دهد چطور دلواپس قلبت باشی. دلواپس پنجره هایش.
هوای تازه این خانه... مرغوب بودن لحظاتی که در آن سپری می شود... و دستی که احساس می کنی روی شانه هایت می نشیند، بی شک برای صحت و تندرستی ات واجب است.
مجادله ها در این خانه، هرروز دور ریخته می شوند. فقط رحم است و رفاقت. مدام بوی گلاب نذری می آید. مهلت داری اینجا عاشق باشی. می توانی دستت را بکشی روی صورت مُهر و از آیه های روی کتیبه ها بخوانی و باز بخوانی و ناآرامی ات را بسپاری دست این صاحبخانه خوب، که می گوید خریدار است.
خبری از تنهایی و غمباد و جفا نیست اینجا... همه اش برکت و سعادت است... آبادیست... شکوه و جلال و جبروت است...
پس به این دیار بیا. مسجد زنده ات می کند. در خانه خدا دیگر نگران کائنات نیستی. نگران آدم ها، دلواپس خودت و دلواپس فریب شیطان... کفش هایت را بپوش که تا این آرامشگاه، راه زیادی نیست.
نظر شما