۲۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۶
کد خبر: 390982

سیدمحمد سادات اخوی

از دست تو می‌آید دلداری مشتاقان

1ـ بست بالا: پیش‌آوردن ناحق
بیش از آن از تو برنمی‌آمد...
چنان که توانستی و به زبانت آمد، گفتی و نپذیرفت... از آینده‌ای گفتی که به باد می‌رفت... از پدر و مادر و دیگرانی گفتی که برایشان عزیز بود و (اگر تصمیمش را عملی می‌کرد)، قلب همه مجروح می‌شد... از «خدا» گفتی و اینکه آدم‌های «آن‌گونه» را نخواهد بخشید... اما باز... نشنید... «داروی سیاه» را گرفت... و فانوس عمرش خاموش شد... «او» به دست خودش، مرگش را پیش کشید... مگر دعای امام‌(ع) کاری کند.
برگرفته از ترجمه جلد «دوازدهم» کتاب شریف «بحارالانوار»/ ترجمه موسی خسروی/ چاپ 1377/ صفحه 118ـ ابوالصلت هِرَوی گفته:  (ادامه) امام‌رضا(ع) در پاسخ تهدید به مرگ از سوی مأمون فرمود: «خداوند اجازه نداده است که خودم سبب مرگم شوم... حال که چنین است، کاری را که می‌خواهی بکن!... من نیز با اکراه و مشروط می‌پذیرم: در عزل و نصب امیران و حاکمان دخالتی نخواهم کرد... و رسمی از رسم‌های مردم را تغییر نخواهم داد... و دورادور، مشاورت باشم». امام، با اکراه ولیعهدی را و مأمون، خشمگین شرط امام را پذیرفت. ـ با تلخیص و بازنویسی
2ـ سقاخانه: سفرنامه یه عمر(55)
مرد «راننده» در گوشه صحن آزادی به یاد می‌آره: مرد «چهارشونه» که «ترمز دستی» خودروش رو می‌کشه و پیاده می‌شه، همسرش دختر کوچولوش رو به سینه فشار می‌ده و از توی خودرو ـ بین جیغ و التماس ـ می‌گه: «ناصر!... جان من برگرد!... یا خدا!»... مرد چهارشونه ـ اما ـ به روی خودش نمی‌آره و رو به خودروی پشت سرش چشم غُرّه‌ای می‌ره و سِپَر عقب خودروش رو نگاه می‌کنه... (که داغون شده)... صدای همسر مرد چهارشونه دوباره شنیده می‌شه: «ناصر!... مرگ من... ولش کن!... بیا بریم...» مرد چهارشونه به خودروی عقبی (که کله راننده‌ش پیدا نیست) نزدیک می‌شه و در همون‌حال، صداش رو توی گلوش می‌ندازه و می‌‌گه: «هی یارو!... کوری مگه؟... پیاده شو بینم!...» بعد هم بی‌اون که منتظر بشه تا راننده رو ببینه، دستگیره درِ خودروی عقبی رو به تندی می‌گیره و در رو باز می‌کنه... خیس عرق می‌شه...  تندی برمی‌گرده و در خودروی خودش رو باز می‌کنه و می‌شینه... رنگش پریده... همسر و دختر کوچولوش وحشت‌زده نگاهش می‌کنن... آهسته می‌گه: «ولش کردم... پیرمرد بود... عینکش افتاده بوده کف خودرو ش... ندیده بوده...» دختر کوچولوی مرد چهارشونه می‌لرزه انگار...
مرد چهارشونه به آغوش می‌کشه و می‌بوسدش. برگرفته از ترجمه جلد «اول» کتاب شریف «عیون اخبارالرضا(ع)»/ ترجمه علی‌اکبر غفاری و حمیدرضا مستفید/ چاپ 1380/ صفحه 597 ـ امام‌رضا(ع) از پدران بزرگوارش تا امیرمؤمنان علی(ع) روایت کرده و به نقلِ «مولا» از پیامبراکرم(ص)... که (پیش از رسیدن «ماه رمضان») در سخنانی برای گروه مردم، فرمود: « (ادامه) ... بزرگانتان را محترم بدانید و با کودکانتان مهربان باشید!... (ناتمام)». ـ با تلخیص و بازنویسی
3ـ نقاره‌خانه: زائران و خادمان(55)
زن، از همون‌وقت که پاش رو به هتل گذاشته و همکارش باهاش تماس گرفته و فهمیده که جانشینش در محل کار حاضر نشده، اعصابش به هم ریخته... یادش می‌آد که چه‌قدر به مدیرشون التماس کرده بوده تا این مرخصی رو بگیره و بتونه راهی «مشهد» بشه...  از موقع ورودش به هتل، با مسؤول «رزرو» هتل هم تندی کرده و... کارت ورود اتاقش رو هم با خشم گرفته و... حتی وقتی خدمه هتل چمدون‌هاش رو به کول گرفته و تا اتاقش آوردن، در رو پشت سرش محکم به هم کوبیده... اما حالا که در رو باز کرده و چشمش به زن خدمتکار هتل افتاده که با سینی شربت ایستاده، می‌گه: «تو دیگه چی می‌خوای؟... اِنعام خبری نیست ها...» زن خدمتکار، فقط لبخند می‌زنه و می‌گه: «نه خانم... انعام نمی‌خوام... دیدم عصبانی هستین و دهن‌تون هم خشکه، براتون شربت آوردم... نذرمه... از جیب خودم به زائرای آقا شربت می‌دم... همین از دستم برمی‌آد.»
4ـ بست پایین: دوگانه‌های طبع شوق
*** دلم
با بار گناه آمدم، کاری کن!... / (در «ماه خدا») دل مرا یاری کن!
در نزد خدا گشوده شد نامه من... / مانند همیشه آبروداری کن!
*** گلزار
ایوان که سؤال «ربنا»های من است...  / گلزار نهال ربناهای من است
با دست دعا نشسته‌ام گوشه صحن... / «آمین» تو بال ربناهای من است.
ادامه دارد

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.