قدس آنلاین / رقیه توسلی : هنوز هم می شود توی صف نان ایستاد و مثل وقت هایی که داری داستان کوتاه می خوانی، پا به زندگی شخصیت های غریبه بگذاری.

پایان داستان کوتاه، آن طرف خیابان...

مثل من که به دیوار نانوایی تکیه داده ام و غرق حرف های خانوم میانسالی ام که می گوید: بالشت ها و متکاهایش را قبل از آمدن ماه رمضان پشت ماشین حاج آقایش گذاشته و برده در حیاط مادری اش آفتاب داده.

می گوید خِرت و پِرت ها و وسایل غیرضرور خانه اش را با کسب اجازه گذاشته زیرزمین بزرگ همان خانه. همان جا که سالهاست همه خواهرها دورهم قالی می بافند و چند دار دارند که محل دورهمی هایشان است.

می گوید زندگی همین است، محبت. حالا هم چند سالی ست که پشت آن دارها قصد کرده اند به دوست و همسایه، آموزش قالی بافی دهند و همه خانوم ها می توانند بیایند رایگان دوره ببینند.

و خندان ادامه می دهد که مگر زندگی غیر از همین لحظه هاست که دست نوه خودش و نوه خواهرهایش را بگیرد و باهم بروند نماز جماعت. اینکه برای خانه مادرش، نان داغ بخرد و ببرد؛ چون مادرش از بوی نان داغ لذت می برد.

جز این نیست که پسرها و دخترهایش، متکای آفتاب خورده زیر سرشان بگذارند و آرام به خواب بروند و از اینکه توی هال شان، فرش دستبافت مادرشان پهن باشد مسرور و خوشحال باشند.

نان ها را که خُنک می کنیم و سبد به دست که از هم جدا می شویم، انگار قرار است پایان داستان کوتاه، آنطرف خیابان تمام شود. وقتی خانوم میانسال دارد از سبدش دوتا نان می دهد دست آقای همسایه و کم کم از تیررس نگاهم دور می شود.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.