به گزارش قدس آنلاین به نقل از خبرگزاری فارس، حنجره شعر انقلاب اسلامی، بیدار و بصیر، همواره چراغ فروزان عرصههای خوف و خطر بوده وجلوداردفاع از ارزشها دفاع از محرومان و مستضعفان و مبارزه با مستکبران و مفسدین داخلی و خارجی. این روزها فیشهای ناحقوقی عدهای افعی چنبر زده بربیت المال، یکبار دیگر ذهن جامعه را معطوف، گرگهایی کرده است که در بدنه نظام برخاسته از خون صدها هزار شهید نفوذ کرده و چون زالو به مکیدن خون این مردم نجیب مشغولاند، مردمی که با هزاران مشکل و تنگنا درراه دفاع از ارزشهای انقلاب دست درگریبانند و دم برنمی آورندو خود را مدیون خون شهدا میدانند.
این روزها خوب است یکبار دیگر غبار از آینه شعر انقلاب برداریم و فریادهای دردمندانه شعر انقلاب را مرور کنیم، من برای کاری پژوهشی این روزها کلیات آثار شادروان حمید سبزواری را پیش چشم دارم و دیشب به این غزل آن بزرگ برخوردم که انگار همین امروز سروده است:
این طمع ورزان که در لغزنده طاس افتادهاند
پر، زوجدان حقیقت در هراس افتادهاند
هیچ کالایان به دکان هوس بنشستهاند
پوچ سودایان به هضم اسکناس افتادهاند
زود با پشمینه و کشکینه بینسبت شدند
سخت برخوان تعیّن کمحواس افتادهاند
سو به سو در دام حیلت دانه افشانند و چون
آتش جوّاله در دامان ناس افتادهاند
"الذین یکنزون " را تا چه تأویل آورند
پیش «نص» این زرپرستان در قیاس افتادهاند
بر تغافل خانهی دنیا عجب دلبستهاند
گرد این دولاب چون گاو خراب افتادهاند
تا کجا دارند پاس آبروکاین مفلسان
آب دین بردند و با حق ناسپاس افتادهاند
مفتِ ارباب مناصب، دین به دنیا دادگان
با خط دینار اندوزی مماس افتادهاند
باش تا دستی به کیفر زآستین بیرون شود
کاین ظلومان سخت حرمت ناشناس افتادهاند
هنوز مثنوی بلند سیدحسن حسینی درگوش ها طنین انداز است که دو دهه پیش آژیر خطر را کشیده بود و فریاد میزد:
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه ی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
ویا فریادی که ازحنجره زخمی علیرضا قزوه همزمان با شعر بلند «مولا ویلا نداشت» با این غزل فوران کرد:
دسته گل ها دسته دسته می روند از یادها
گریه کن ای آسمان، در مرگ توفانزادها
سخت گمنامید، اما ای شقایق سیرتان
کیسه می دوزند با نام شما، شیادها!
با شما هستم که فردا کاسه سرهایتان
خشت میگردد برای عافیت آبادها
واین غزل حقیرکه تاریخ سرودن آن به سال 1368 برمیگردد
بیا به آینه،قرآن، به آب برگردیم
بیا به اسب، حماسه، رکاب برگردیم
بیا دوباره مروری کنیم خاطره را
به روزهای خوش التهاب برگردیم
کنون که موعظه در کاخها نمی گیرد
بیا به سرب، به سرب مذاب برگردیم
به دستهای پر از پینه، سفره های تهی
به حرف اول این انقلاب برگردیم
اگر چه طی شده وقت سفر ولی ای دل
بیا به آینه، قرآن، به آب برگردیم
واین چند برگ بود از دفترشکوهمند و شریف و نجیب شعر انقلاب اسلامی.
مصطفی محدثی خراسانی
نظر شما