من در شبکههای اجتماعی به عضویت گروهی درآمدم که به آشناییام با سمیه و عشق آتشین به او انجامید. مدتی با هم در ارتباط بودیم. اوایل سعی میکردم متانت و وقارم را حفظ کنم. فکر نمی کردم این قدر درگیر رابطه مجازی شوم وبه گوشی تلفن همراهم اعتیاد پیدا کنم.
داماد جوان در حالی که غم بزرگی روی چهره خسته و چشمهای ناامیدش سایه افکنده بود افزود: متأسفانه رابطه مجازی من و سمیه که شبها از ساعت ۱۱ به بعد با ارسال پیامها و تصاویر عاطفی شروع میشد به یک رابطه کثیف رسید. از این بابت عذاب وجدان داشتم و چندبار توبه کردم. حتی با سمیه خداحافظی میکردم و میگفتم بهتر است برای همیشه همدیگر را فراموش کنیم.
اما این قهر به ظاهر جدی دو روز هم طول نمیکشید و باز توبه میشکستم. روزی که فهمیدم سمیه مطلقه است فکرم حسابی مشغول شد. نمیدانستم چه بگویم. اما به این رابطه ادامه دادم و هر روز که میگذشت وابستگیام به او بیشتر میشد.
اولین قرار ملاقات حرفهای به ظاهر قشنگی بین مان رد و بدل شد. سمیه از تنهاییهایش میگفت و این که امیدی به آینده ندارد. او از من خواست مثل دو مرد با هم برخورد کنیم و ادعا میکرد هیچ علاقهای برای ازدواج مجدد ندارد.
حرفهای سمیه با عشوه گریهای زیر چشمی دلم را لرزاند و به خود گفتم باید فرشته نجات عشقم شوم. آن روز به سمیه قول دادم که تا زنده هستم نمیگذارم غم به دلش بنشیند و جانم را نثارش میکنم.
مرد جوان آهی کشید و افزود: همان شب موضوع را به مادرم اطلاع دادم و برایش توضیح دادم که سمیه یک شکست تلخ در زندگی اش تجربه کرده است.او هم با پدرم صحبت کرد . پدر و مادرم اتمام حجت کردند اگر واقعاً سمیه را دوست دارم باید گذشته او را نادیده بگیرم و با جان و دل به عشقم بله بگویم.
آنها تا جلسه خواستگاری همراهیام کردند. اما وقتی که فهمیدند سمیه پنج سال از من بزرگتر است و از طرفی با خانوادهاش روبهرو شدند میگفتند محال است اجازه بدهند این ازدواج سر بگیرد. نصیحتهای پدرم مرا سر به راه کرده بود. اما چه فایده که اسیر هوس شده بودم و نمیفهمیدم چه کار میکنم.
دوباره ارتباط مجازیام با سمیه شروع شد. عکسهای خودش را برایم ارسال میکرد ومتنهای احساسی میفرستاد. ماشین پدرم را گرفتم و به بهانه این که با همکارم میخواهیم چند روزی مسافرت برویم سمیه را به شمال بردم.پس از بازگشت از سفر او را به عقد خودم درآوردم.
پدرم وقتی فهمید چه غلطی کردهام اشک در چشمانش حلقه زد و نفرینم میکرد. اما مادر وخواهرم رفتار منطقیتری داشتند و حتی برای سمیه چند تکه طلا کادو خریدند. با وساطت مادر و خواهرم، همسرم را به خانه پدرم بردم. او به ریخت و قیافه سمیه نگاه میکرد و عذاب میکشید.
این حسش را درک میکردم. خودم هم از وضعیت پوشش و رفتار و حرکات همسرم راضی نبودم. ولی او به حرفم گوش نمیکرد و من هم نمیخواستم در دوران عقد مشکلی پیدا کنم.
مرد جوان افزود: پنج ماه از ازدواجمان گذشت. سمیه با خانوادهاش ارتباط چندانی نداشت. یا به خانه خواهرش میرفت و یا باید خانه دوستانش دنبال او میگشتم. این رفتار و علت کمتوجهی پدر و مادرش برایم به یک علامت سؤال بزرگ تبدیل شده بود.
اولین باری که بدون اجازهام به آپارتمان دوستش رفته بود و هنگامی که آدرس این خانه را سؤال کردم و با برخورد زننده همسایه دوستش مواجه شدم فهمیدم کلاهم پس معرکه است. زن همسایه میگفت این زن (دوست سمیه) اسم و رسم خوبی ندارد و فکر میکرد من میخواهم به آن خانه بروم. با غیظ زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم و چندبار هم در زدم.
سمیه در خانه را باز کرد. از او پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی آنچنان سیلی به گوشم زد که رنگ از صورتم پرید. تا به خودم آمدم سیلی دیگری هم نوش جان کردم و با چشمانی گریان به خانه رفتم.
پدر و مادرم نگران شدند. مانده بودم چه بگویم. دروغی سر زبانم آمد و وانمود کردم دو جوان موتورسوار قصد زورگیری داشته اند و چون مقاومت کردهام کتکم زدهاند. چند روزی از این ماجرا گذشت. این بار خواهرش زنگ زد و گفت همسرت را از خانه دوستش بیرون بکش و ... .
با عصبانیت دوباره به خانه دوستش رفتم. نامزدم مثل شیطان خودش را بزک کرده بود و حال طبیعی نداشت. دوباره به طرفم حمله ور شد و کتکم زد. نمی دانستم چه کار کنم. خون جلوی چشمانم را گرفته بود.یک لحظه با خودم گفتم به داخل خانه بروم و چاقوی بردارم و ... .
اما در این لحظه همسایه از خانه بیرون آمد وبا حرف منطقیاش آرامم کرد. موضوع را به پلیس ۱۱۰اعلام کردم برای تعیین تکلیف به کلانتری ۲۶ آمدم. نمیخواهم به این زندگی ادامه بدهم.هنوز پدرم نمی داند در چه وضعیتی هستم. میترسم آخر از دست این کارهایم دق مرگ شود.
داماد پشیمان گفت: از یک عشق مجازی با عمر چندماهه نباید انتظاری بیشتر از این داشت. خیلی متأسفم. مشکل اینجاست که همسرم و دوستش دو هفته است گم و گور شدهاند و نمیدانم کدام جهنم درهای رفتهاند. این زندگی و پیوند زناشویی به پشیزی نمیارزد.
نظر شما