۱۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۱:۳۰
کد خبر: 407261

کسی که عالم است حکم راهنمایی دارد که چراغ در دستش است و در پیشِ پای مردم قرار می‌دهد تا اینکه راه را پیدا کنند و بروند پیش خدا؛ نه اینکه با این چراغ موجب بشود که راه بر مردم گم و تاریک شود.

 فضیلت علما از زبان علامه طهرانی

به گزارش قدس آنلاین به نقل از خبرگزاری شبستان، مرحوم علامه آیة الله حاج سیّد محمّد حسین حسینی طهرانی رضوان الله علیه در سال 1414 هجری قمری در مشهد مقدس بیاناتی در باب علم و علماء داشته اند که به مناسبت شهادت امام جعقر صادق علیه السلام قسمتی از آن نقل می شود. (گفتنی است این بیانات  در کتاب «سالک آگاه» تبویب شده است(

 

وظیفۀ عالم دینی در آیات قرآن

أعوذُ بالله مِن الشَّیطان الرّجیم بسمِ الله الرّحمٰنِ الرّحیم و صَلَّی اللَهُ علیٰ محمّدٍ و آلهِ الطّاهرینَ و لَعنةُ اللَه علیٰ أعدائهِم أجمَعینَ منَ الآن إلی یومِ الدّین

 

»ما کانَ لبشرٍ انْ یؤتیهُ الله الکتابَ و الحُکمَ و النّبوةَ ثمّ یقولَ للناسِ کونُوا عباداً لی مِن دونِ الله ولکنّ کونُوا ربانیّین بما کنتُم تُعلّمونَ الکتابَ و بما کنتم تَدرسُون.» (سوره آل‌عمران (3) آیه 79)

 

«هیچ فردی از افراد بشر چنین توانایی و قدرتی ندارد و درخور گنجایش و سعۀ او نیست که خدا به او کتاب و حکم و نبوّت را بدهد، آن‌وقت او به مردم بگوید: شما بیایید بندگان من باشید، در برابر پروردگار! و لکن شما (علمائی که پاسدار کتاب هستید) ربّانیّون باشید (یعنی نسبتتان با ربّ باشد، علمای ربّانی باشید نه علمای جسمانی، نه علمای شهوی؛ یا اینکه از مادّۀ تربیت باشد، ربّانیّین یعنی اهل تربیت باشید و مردم را تربیت کنید و به محلّ أعلی سوق بدهید) به واسطۀ اینکه شما کتاب را تدریس می‌کنید، قرآن را تدریس می‌کنید؛ و به واسطۀ آنکه شما سر و کارتان و بحث و دراساتتان با قرآن و با مسائل عقلی و مسائل الهی است

 

عالم نباید مردم را به سوی خود دعوت کند

بنابراین راه و ممشای حرکت کسی که به مقام علم می‌رسد این است که به‌هیچ‌وجه من الوجوه نمی‌تواند مردم را به خود بخواند و به خود دعوت کند، و امر و نهیی از ناحیۀ شخصی خود نسبت به آنها داشته باشد و آنها را بنده و بردۀ خود بگیرد.

 

اوامر باید اوامر الهی باشد و برای إله؛ و انسان نباید اشتباه کند و اوامری از پیشِ خود صادر کند که مرجعش ریاست و شهوت و حسّ تفوّق و جاه است و لیکن به نام خدا و به نام دین و شریعت و آیین جا بزند و قالب بزند و به مردم تحمیل کند! اگر این کار را بکند، فردا از عهدۀ جواب برنمی‌آید؛ زیرا طبق این آیه، قرآن می‌فرماید: «شما که در راه علم و در راه کمال هستید و علم و اطّلاعتان به کتاب زیاد است و پاسدار کتاب هستید و تعلیم و دراساتتان دور این محور می‌چرخد، بایستی که به حقیقت علم برسید.» و حقیقت علم این نیست که انسان مردم را به خود دعوت کند و به سجده و به عبادت و پرستش یعنی اطاعت و بردگیِ خودش، در نقطه‌ای از توهّم و تفکّر و پندار بنشیند و خود را شاخص ببیند و آن‌وقت مردم را به عبادت و فرمانبرداری از خویش دعوت کند، این غلط است؛ بلکه حقیقت علم، انکشاف واقع و حقیقت است، و هر کسی که به علم برسد باید مردم را به خدا دعوت کند، خودش و همۀ مردم باید به سوی خدا حرکت کنند.

 

کسی که عالم است حکم راهنمایی دارد که چراغ در دستش است و در پیشِ پای مردم قرار می‌دهد تا اینکه راه را پیدا کنند و بروند پیش خدا؛ نه اینکه با این چراغ موجب بشود که راه بر مردم گم و تاریک شود و آن‌وقت مردم به واسطۀ اینکه به دنبال فرامین و اطاعات شخصی او مِن حَیثُ هو هو می‌روند، در چاه عمیق ظلمت سقوط کنند.

 

روایت شفیعان روز قیامت

1. در کتاب قُربُ الإسناد ـ که از کتاب‌های بسیار خوب و معتبر است ـ روایت می‌کند: «هارون عن ابن صَدَقة، عَن الصّادِق، عَن أبیه، عَن آبائِه علَیهمُ السّلام، أنَّ رسولَ اللَه قال: ”ثَلاثةٌ یَشفَعونَ إلی اللَه یومَ القیامَةِ فَیُشَفِّعُهم: الأنبیاءُ، ثُمَّ العُلَماء، ثُمَّ الشُّهداء.“» (قرب الإسناد، ص 64)

 

«رسول خدا می‌فرماید که: ”سه دسته هستند که در روز رستاخیز در پیشگاه پروردگار از مردم شفاعت می‌کنند و خداوند شفاعت آنها را می‌پذیرد و قبول می‌کند: اوّل پیامبران‌اند، دوّم علما، و از آن گذشته شهدا.“»

 

پس درجۀ علما اینجا از انبیا پایین‌تر و از شهدا بالاتر است؛ زیرا که اوّل انبیا شفاعت می‌کنند و سپس علما و سپس شهدا.

 

لنگرلنگرروایت «وُزِّنَ مِدادُ العُلَماءِ بدِماء الشّهداء»

 

2. در أمالی شیخ طوسی ـ رحمة الله علیه ـ با اسناد خود از مُجاشِعی از حضرت صادق، عن ‌آبائِهِ، عَن عَلیٍّ علیهمُ السّلام قال: «قال رسولُ اللَه صَلَّی اللَه علیه و آلِه: ”إذا کان یَومُ القیامةِ وُزِّنَ مِدادُ العُلَماءِ بدِماء الشّهداء، فَیُرَجَّحُ مِدادُ العُلَماءِ علیٰ دِماءِ الشُّهداءِ.“» (الأمالی، شیخ طوسی، ص 521)

 

حضرت رسول (ص) می‌فرماید: «زمانی که روز قیامت می‌شود، وزن و مقدار مداد علما (مداد، آن مرکّب و نوک قلم را می‌گویند؛ وقتی انسان با قلم می‌نویسد یک اثری از سر قلم او روی کاغذ می‌ماند که اسم او مداد است. مداد علما یعنی سر قلمی که علما داشتند و بر روی کاغذها آوردند) با خون‌های شهیدان سنجش و اندازه‌ گیری می‌شود که کدام‌یک از اینها سنگین‌ ترند؟ آن‌وقت سر قلم اینها بر خون همۀ شهدا ترجیح پیدا می‌کند و سنگین‌ تر است

 

و این روایت، روایت صحیحی است: «مِدادُ العُلَماءِ أفضَلُ مِن دِماء الشّهداء.» از جمله طرق آن، طریقی است که خود بنده به وسیلۀ حضرت آقای حاج آغا بزرگ طهرانی ـ رحمة الله علیه ـ که از مشایخ اجازۀ ما در علوم درایت هستند، و هم‌چنین به واسطۀ علاّمه طباطبائی که ایشان هم از مشایخ اجازه هستند، این روایت را با سند متّصل روایت می‌کنیم تا به رسول خدا می‌رسد؛ و تمام این سلسله همه عدول هستند. در اصطلاح اهل علم، روایت صحیح به آن روایتی می‌گویند که سلسلۀ سند آن مقطوع و مُرسل و مرفوع نباشد، مُسند باشد و تمام راویان امامیِ موثّق و عادل باشند؛ یعنی حَسن و ضعیف در سلسله سند این روایت نیست.

 

روایت «علمای امّت من مثل انبیای بنی‌اسرائیل‌اند»

3. در عوالی اللّئالی، ابن أبی‌جمهور أحسائی روایت می‌کند و می‌گوید: «قالَ رسولُ اللَه صَلَّی اللَه علَیهِ و آلِه: ”عُلَماءُ أُمَّتی کَأنبیاءِ بَنی‌إسرائیل؛ علمای امّت من مثل انبیای بنی‌ اسرائیل ‌اند.“» (عوالی اللئالی، ج 4، ص 77)

 

روایت «کراهت تعظیم نمودن غیر علما»

4. در کتاب محاسن برقی، احمد بن محمّد بن برقی روایت می‌کند از پدرش از سعدان از عبدالرّحیم بن مسلم از اسحاق بن عمّار ـ که سند خیلی خوبی است ـ: «قالَ: ”قُلتُ لِأبی‌عبدِاللَه علَیهِ السّلام: مَن قامَ مِن مَجلِسه تَعظیمًا لرَجُلٍ؟ قال: مَکروهٌ إلّا لِرجُلٍ فی الدّین.“» (المحاسن، ج 1، ص 233)

 

«اسحاق بن عمّار از حضرت صادق علیه السّلام سؤال می‌کند: کسی که برای تعظیم و تکریم مردی از جای خود برخیزد چطور است؟ حضرت می‌فرماید: ”مکروه است، ما دوست نداریم، خوشایند نیست؛ مگر برای مردی در امر دین، که عیب ندارد انسان از جای خود برخیزد.“»

 

علمای سابق که از شهرها و دهات خود حرکت می‌کردند و می‌رفتند در حوزه‌ها درس می‌خواندند، بر اساس همین روایاتی است که برخی از آنها به عنوان شاهد عرض شد؛ و إلاّ مرحوم مجلسی، جلد اوّلِ کتاب بحار الأنوار خود را در فضیلت علم و علما و اخلاص در عمل و علمای سوء و علمای روحانی و الهی و شرایط علم، اختصاص داده و صدها روایت آنجاست. افراد جوانی هستند در گوشه و کنار که این روایات به گوش آنها می‌خورد، یا به وصیّت پدرشان یا به نصیحت مادرشان، برای خدا حرکت می‌کنند و می‌آیند در حوزه‌ها و مشغول درس می‌شوند، و می‌رسند به آن مقامی که باید برسند؛ البتّه درصورتی‌که طبق آن شرایطی که ذکر شده است عمل کنند، تا اینکه کم‌کم روحشان برنگردد، نفسشان برنگردد، متوجّه حطام دنیا نشوند، از علم و شخصیّتی که پیدا کرده‌ا‌ند سوء استفاده نکنند و آن را دام و شبکه برای صید مردم و ما سِوی الله قرار ندهند، و غیر خدا را در دام نیندازند؛ که در غیر این صورت، خودشان هم طعمۀ شیطان می‌شوند؛ اینها شرط است!

 

در سابق علمائی بودند بسیار عالی و کم هم نبودند، و در هر زمانی خیلی بودند، مثل شیخ مفید، شیخ طوسی، همین برقی که عرض شد ـ یعنی احمد بن محمّد بن خالد برقی که بر کلینی هم مقدّم است و از رُواتِ در سلسلۀ سند کلینی قرار دارد ـ و مثل خواجه نصیرالدّین طوسی، شهید ثانی، شهید اوّل، قاضی نورالله شوشتری، علاّمۀ حلّی، مقدّس اردبیلی و ... که وقتی انسان تاریخ آنها را نگاه می‌کند، می‌بیند یک پارچه علم و کمال و درایت ‌اند و در عین حال قدس و تقوا هم به روح آنها نشسته و دنیا برای آنها یک پشه ارزش نداشته، واقعاً ارزش نداشته! و اینها چراغ بودند و جماعت را به سوی همان مقامی حرکت می‌دادند که رسول الله و ائمّه پیش ‌دار آن بودند، و خود و هر کسی که در طیفِ شعاع و مغناطیس آنها قرار می‌گرفت آنها هم هدایت می‌شدند و می‌رفتند به مقام کمال.

 

استدراج عالمی نجف دیده و قیاس آن با عارفی شوریده

 

آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی طهرانی در کتاب مطلع انوار می نویسند:

 

مرحوم والد رضوان الله علیه می فرمودند: روزی مرحوم آقا سیّد جمال‌الدّین گلپایگانی ـ تغمّده الله برحمته ـ می‌فرمودند: من در ایام نوجوانی و تحصیل در حوزه نجف هم ‌مباحثه‌ای داشتم شاهرودی که فردی بسیار مستعد و تیزبین و زرنگ و درس‌خوان بود، و ما با هم سالیان درازی را به مباحثۀ کتب مختلف و درس خارج مشغول بودیم. تا اینکه او پس از نیل به مراتب عالیۀ علم و فوز به مرحلۀ اجتهاد، جلاء نجف اختیار نمود و به شهر و دیار خویش شاهرود مراجعت کرد، و ما دیگر از او خبری نداشتیم؛ ولی همین‌ قدر می‌دانستیم که در شاهرود بسیار مورد توجّه قرار گرفته و عالم وحید شهر و مرجع مراجعۀ افراد و محل رتق و فتق امور مردم گردیده است، و تمام شهر در حیطۀ تصرّف و اقتدار علمی و قضائی و نفوذ کلمۀ او واقع شده است.

 

روزی از ایّام تابستان که در منزل به مطالعه مشغول بودم دیدم درب منزل به صدا در آمد و یکی از فرزندانم آمد و گفت: مردی با ریش تراشیده و کلاه فرنگی سراغ شما را می‌گیرد. گفتم: بگو بیاید بالا! در این هنگام مردی وارد اطاق شد که ظلمت همۀ فضا را اشغال کرد، به او گفتم: تو کیستی؟

 

در جواب گفت: مرا نمی‌شناسید؟ گفتم: خیر. گفت: من هم‌ مباحثه‌ ای شما هستم و اسمم فلان و فلان است.

 

من گفتم: قبَّحَ الله وجْهَک! خدا صورتت را کریه و زشت گرداند! این چه سیما و شمایلی است که برای خود ساخته‌ای؟!

 

گفت: داستان من طولانی است. و پس از نشستن چنین ادامه داد:

 

پس از اینکه من از نجف به مسقط الرأس خود شاهرود مراجعت نمودم، در مسجدی از مساجد شهر به اقامه نماز جماعت و تبلیغ و تفسیر و تبیین حلال و حرام پرداختم. مدّتی از این اشتغال گذشت، کم‌کم صِیت و شهرت ما تمام شهر شاهرود را فرا گرفت و مردم به ما روی آوردند و امور خود را به من واگذار نمودند، و مرافعات و دعاوی خود را نزد من مطرح می‌ساختند و برای حلّ مشکلات اجتماعی و خانوادگی از من استمداد می‌جستند. مدّتی نگذشت که من عالم وحید شهر و ملجأ عوام و خواص و تنها مجتهد متنفّذ و مبسوط الیَد شهر گشتم، به‌ طوری‌ که حاکم وقت از من حساب می ‌برد و در امور خود با من مشورت می‌نمود و بدون اجازه من دست به هر کاری نمی‌زد.

 

شبی از شب‌ها حاکم مرا به صرف شام به منزل خود دعوت کرد. من به منزل حاکم رفتم، دیدم عدّه‌ای از اعیان و اشراف نیز مدعوّ می‌ باشند، طبیعتاً بسیار مورد توجّه و احترام افراد حاضر قرار گرفتم و با انواع کلمات و تمجیدها و محبت‌های شُبهه ‌آمیز مرا مورد لطف و محبّت خویش قرار می‌دادند، و من از این برخورد و محفل کاملاً‌ خرسند و مشعوف بودم.

 

در این اثناء دیدم زمزمه ‌ای بین افراد درگرفت و حرکات چشم و ابرو و دست و صورت حکایت از وقوع مطلبی ناگفته می‌کند که گویا شرم و حیای افراد از حضور من مانع ابراز و اظهار آن می‌باشد؛ تا اینکه خود من رو به آنان نمودم و گفتم: آیا مطلبی هست که می‌خواهید مطرح کنید؟

 

یکی از آنها با اظهار شرمندگی و حُجب خاصی گفت: اگر جسارت نباشد می‌خواهم مطلبی عرض کنم امّا شخصیّت شما مانع از طرح آن است. من گفتم: هیچ اشکالی ندارد، هرچه در دل دارید بدون خوف و هراس بگویید!

 

آن شخص گفت: دوستان و رفقای محفل مایل هستند چنانچه شما اجازت فرمایید، لبی تر کنند و صفایی به محفل آورند.

 

من متعجّبانه گفتم: یعنی چه؟ لبی تر کنند چه معنا دارد؟ من که منظور شما را نمی‌فهمم! آن شخص گفت: اگر اجازه فرمایید قدری شراب برای تازه نمودن دماغ و رفع خستگی تناول شود.

 

من که اصلاً و ابداً چنین تصوّر و تخیّلی به ذهنم خطور نکرده بود، آن‌چنان برآشفتم و بر آنها نهیب زدم که تمام اهل مجلس از رعب و وحشتِ فریاد من به لرزه و هراس افتادند، و درحالی‌ که از شدّت عصبانیّت کنترل خود را از دست داده بودم مجلس را ترک گفته، از خانۀ حاکم بیرون آمدم، و هرچه حاکم به دنبال من برای عذرخواهی آمد اعتنائی ننمودم و به منزل خود وارد شدم.

 

سه روز پس از این ماجرا شبی حاکم به منزل ما آمد و بنا را بر عذرخواهی و اغماض و شرمندگی گذاشت و با الحاح و اصرار از ما تقاضا کرد که دوباره به منزل ایشان برای صرف شام برویم، من نیز قبول کردم و رفتم و مشاهده نمودم همان افراد نیز در آنجا حضور دارند. این‌بار بدون طرح مسألۀ سابق سفره انداخته و شام آوردند. من دیدم عجب شام لذیذی است که در عمر خود این‌چنین طعم و رائحه و لذّتی نچشیده بودم. پس از صرف شام صاحب‌ خانه گفت: از آنجا که آقایان مایل به صرف مشروب می‌باشند شما چنانچه تمایل دارید به منزل خود مراجعت کنید!

 

من پذیرفته و برخاستم؛ ولی حاضرین با ابراز ندامت و اظهار شرمندگی از این جریان، متأسّف شدند. من گفتم: ایرادی ندارد شما هر کاری می‌خواهید انجام دهید من با شما کاری ندارم. و به منزل خود مراجعت کردم.

 

حدود سه هفته از این جریان گذشت و تمام این مدّت طعم و لذّت شام آن شب پیوسته فکر و ذهن مرا مشغول می‌داشت تا اینکه حاکم باز برای صرف شام مرا دعوت نمود و من با تمایل شدید و اشتیاق وافر دعوت او را لبّیک گفتم.

 

پس از وارد شدن دیدم باز همان مهمان‌های معهود، در محفل حضور دارند و طبق برنامۀ قبلی سفره گسترانیدند و شام را با لذّت و اشتیاقی وافر صرف نمودیم. پس از صرف شام بدون اینکه از من تقاضای خروج از منزل را بکنند، دیدم خانمی با سینی و جام شراب وارد مجلس شد و همین‌طور کنار درب اطاق به انتظار اجازه ایستاد.

 

افراد رو کردند به من و گفتند: اگر آقا اجازه دهند دوستان مایلند با حضور ایشان از بادۀ ناب بهره‌مند گردند و لطف و صفای شرب شراب، با وجود شما بسیار گوارا و شیرین خواهد شد!

 

من ابتدا ابراز ناراحتی نمودم ولی اصرار افراد و تمنّای آن خانم ساقی، مرا به سُستی و تسلیم واداشت و گفتم: شما به کار خود بپردازید من کاری به کار شما ندارم.

 

پس از بیان این مطلب، آن خانم از همان ابتدای مجلس لیوان‌های شراب را یک به یک به دست افراد می‌داد و به سمت وسط مجلس پیش می‌آمد، ولی آن افراد بدون اینکه لیوان‌ها را به سمت دهان خود ببرند همین‌طور در دستان خود نگه داشتند؛ تا اینکه آن زن به من رسید و در مقابل من ایستاد، از من تقاضا کرد لیوانی برای شرب بردارم. من از این عمل ناراحت شدم و ابراز نگرانی نمودم، ولی یک‌ مرتبه از هر طرف صدا به خواهش و تمنّا و اصرار بر شرب باده برخاست و چنین تقاضا شد که تا من بر ندارم و صرف نکنم هیچ‌کدام از آنها شراب را به لبان خود نزدیک نخواهند ساخت، و من هرچه انکار کردم آنها بر اصرار خود افزودند؛ تا اینکه آن زن با حرکات و سکناتی مرا متوجّه خود نمود و با ظرافت و لطافتی خاص مرا به وسوسه انداخت و من لیوانی از بادۀ ناب از دست او گرفتم و به دهان خود نزدیک نمودم و آن لیوان را لاجرعه سر کشیدم.

 

خدا شاهد است به محض اینکه شراب وارد معدۀ من شد، یک‌مرتبه احساس کردم چیزی از دل و قلب من خارج شد، و آن ایمان و اعتقادی که پیش از این در وجود و قلب خود احساس می‌نمودم، دیگر در نفس خود نیافتم. از آن مجلس بیرون آمدم درحالی‌که با آن فردی که پیش از این وارد مجلس شده بود، زمین تا آسمان تفاوت داشتم.

 

پس از مدّتی، حاکم مرا به مسئولیّتی در دوائر دولتی تنفیذ نمود و من عمامه از سر خود برداشتم و رسماً تحت حمایت و رعایت دستگاه حاکمه قرار گرفتم، و مسئولیّت قضاوت دولتی را به من واگذار نمودند، و اینک وضع و حال من همین است که شما مشاهده می‌کنید.“

 

در اینجا بنده به یاد داستانی از مرحوم آیة الله عارفِ واصل، حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی افتادم که بسیار شبیه به این حکایت است و آن را از مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ‌ شنیدم، و با بیان این داستان فرق بین عالم عارف و عالمِ عادی روشن می‌گردد:

 

مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ‌ می‌فرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفای نامدار و از صاحبان نَفَس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قریۀ کبودر آهنگ (چند فرسخی همدان) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالکان اهتمام می‌ورزید. روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفین و معاندین آن بزرگوار، تصمیم می‌گیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم می‌سازند و ایشان را به آن مجلس دعوت می‌کنند. مرحوم کبودر آهنگی شب‌ هنگام به آن محفل وارد می‌شود و می‌بیند که اراذل قریه همگی در آنجا مجتمع می‌باشند، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم می‌شود و پذیرایی از مهمانان آغاز می‌شود.

 

در این هنگام درب اطاق باز می‌شود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس می‌شود و به یک‌یک از مهمانان کاسه ‌ای از شراب می‌نوشاند، تا اینکه می‌رسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه‌ را از جام پُر کرده به ایشان تعارف می ‌کند. مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدّت، اصلاً به اطراف توجّه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند.

 

آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و درحالی‌که می‌رقصید و به سمت ایشان حرکت می‌کرد، می‌خواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأذّی ایشان شود، و وقتی دید ایشان توجّهی نمی‌کند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و درحالی‌که متوجّه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد: «گرخود نمی پسندی تغییر ده قضا را»

 

در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمولنگردند: تغییر دادم!

 

یک‌ مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچه ‌ای می‌گشت که خود را بپوشاند؛ یک ‌مرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد. مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کردۀ خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمرۀ شاگردان سلوکی ایشان درآمدند.

 

پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟

 

ایشان فرمودند: به رجال‌الغیب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.

 

همدمی با اولیا برداشتند                                  انبیا را همچو خود پنداشتند

 

کار نیکان را قیاس از خود مگیر                         گر چه باشد در نوشتن شیر شیر

مثنوی معنوی، دفتر اول

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.