قدس آنلاین/مجید تربت زاده : این یکی انگار «خمپاره زمینی و زمانی» بود! چاشنی زمینی اش همان لحظه عمل کرد ، چاشنی زمانی اش ماند برای بیست و چند سال بعد...درست وقتی عمل کرد که چشمهای «صورت بین» ما به خواب غفلت می رفتند. درست وقتی که عادت کرده بودیم به رو برگرداندن از « بابا رجب» هایی که توی قاب چهره شان، جای «صورت» های صوری، خالی بود! درست وقتی که در هیاهوی زندگی های پر زرق و برق امروزی، چشمهای سیرت بین مان مبتلا به «ندیدن» شده بودند...

بی صورتِ با سیرت!

مأموریت داشت! خمپاره ای که 29 سال پیش، بی سوت هشدار، آمد و درست وسط سه یا چهار رزمنده به زمین خورد، مأموریتش با بقیه خمپاره ها فرق داشت. می خواست چشمهای ما را باز کند، «بابارجب» و صورتش بهانه بودند. وگرنه خمپاره ها، ترکش های گداخته شان و موج انفجارهای ویرانگر، کار هر روزه شان بود ، عادت کرده بودند به اینکه با متلاشی کردن گوشت و پوست و استخوان ، جواز پرکشیدن و جاودانگی آدمها بشوند. این یکی اما انگار «خمپاره زمینی و زمانی» بود! چاشنی زمینی اش همان لحظه عمل کرد ، چاشنی زمانی اش ماند برای بیست و چند سال بعد...درست وقتی عمل کرد که چشمهای «صورت بین» ما به خواب غفلت می رفتند. درست وقتی که عادت کرده بودیم به رو برگرداندن از « بابا رجب» هایی که توی قاب چهره شان، جای «صورت» های صوری، خالی بود! درست وقتی که در هیاهوی زندگی های پر زرق و برق امروزی، چشمهای سیرت بین مان مبتلا به «ندیدن» شده بودند...

تعارف که نداریم

نانوای ساده شهر مشهد، مانند خیلی از آدمهای ساده روزگار خودش به همسرش گفته بود:«اگه نماز و روزه واجبه ، جبهه رفتن هم واجبه» و با همین استدلال و اعتقاد ساده رفته بود و پیوسته بود به دیگران . بی سروصدا ، ناشناس و گمنام ،درست مانند بقیه ، مانند دیگرانی که آن روزها شهرت ،ثروت، سیاست و خیلی چیزهای دیگر برای شان ناشناخته بود.شیفته گمنامی جبهه ها بودند و با این گمنامی به قول امروزی ها «حال» می کردند. این گمنامیِ دوست داشتنی تا همین دو سه سال قبل با او ماند. بابا رجب اما با گمنامی مشکلی نداشت. مشکل اصلی«فراموش شدن» بود. بیگانه شدن دیگران با «گمنام » هایی که اسیر نام و نان و... نشده بودند. تعارف که نداریم. تا همین دو سه سال قبل  برخی از ما«بابا رجب» را نمی شناختیم و برخی هم فراموشش کرده بودیم. توی این فراموشی ما، فرزندان و همسرش اما با او ماندند و از جراحت های باور نکردنی و چهره باور نکردنی تر پدر رو برنگرداندند.

یخ ، خمپاره و آتش و خون

 درست مانند دیگران دفعه چندمش بود اما نمی دانست سال 66 ، دفعه آخر است. دوستش رفت از تانکر بیرون سنگر آب بیاورد. «رجب» داشت یخها را با سرنیزه می شکست و می انداخت توی کلمن... یخ ها دستش را می سوزاند...خمپاره که آمد ،خاک و خون وآتش به هم آمیخت...رجب ،موج انفجار و حرارت را حس کرد ، بی وزنی و گرمای سوزانی که بیشتر از همه صورتش را سوزاند، بیشتر از سوزش یخ هایی که توی دستش بود...بوی خون مشامش را پرکرد...بیهوش شد و دیگر چیزی نفهمید... امدادگرها وسط خاک و خون پیدایش کردند. سر و صورتی برایش نمانده بود و فقط صدای ناهنجار نفس کشیدنش می گفت زنده است...بسرعت اعزامش کردند به بیمارستان . تبریز، شیراز ... پزشکها انگار هول کردند ، گفتند بفرستیدش تهران ... آنجا هم وقتی وضعش را دیدند ،پارچه سفیدی رویش کشیدند تا سر فرصت بفرستند سردخانه...خدا خواست پزشک جراحی پارچه را کنار بزند ، وضعیتش را ببیند و تصمیم به درمانش بگیرد. فک بالا نبود ، حفره ای مثل دهان که تا انتهایش پیدا بود، جای بینی و گونه ها فقط گوشت له شده و خون ، یک چشم از بین رفته بود و...چند عمل جراحی پی در پی  و بیشتر از بیست عمل جراحی در سالهای بعد اگرچه «بابارجب» را به خانه برگرداند اما صورتش را به او برنگرداند.

پسر را ببین، پدر را تصور کن

گفتیم همه عشق و علاقه شان ،گمنامی مقدس دوران جنگ بود پس همه غربت و مظلومیتش برای این نبود که تا دو سه سال پیش کسی او را نمی شناخت. درد «بابارجب» و خانواده اش این بود که من و شما رو برگردانده بودیم از جانباز 70درصدی که جنگ ، نقاب صورتش را کنار زده بود تا سیرتش را بهتر و بیشتر ببینیم. این همه سال من و شما انگار وحشت داشتیم از نگاه کردن دقیق تر به مردی که فکر می کردیم بیماری خاص دارد و یا در تصادف و سانحه ای به این وضع گرفتار شده. بیست و چند سال آزگار با این تلاش برای ندیدن، برای نگاه نکردن و برای گریختن از چشم در چشم شدن با او خدا می داند چند بار و چقدر «بابا رجب» را شهید کردیم. خدا می داند فرشته ها اجر چند شهید را برای او نوشتند بسکه ما از او گریختیم!

بالاخره سایت های خبری و شبکه های اجتماعی و... بیدار شدند و بیدارمان کردند. مستند «پسر را ببین، پدر را تصور کن» هم که در جشنواره «آوینی» به نمایش در آمد ،یادمان آورد که مرد بی صورت ، قهرمان این آب و خاک است و جذام ندارد. پیش از آن هم چند خبرگزاری به سراغش رفته بودند و از قهرمانی ها و تنهایی هایش نوشته بودند. از مستأجر بودنش ، از اینکه به خاطر وضعیت سرو صورتش یکی دو بار مجبور شده محل زندگیش را عوض کند، از اینکه وقتی پس از جراحی قلب در بخش ویژه بستری بود ، مانیتور اتاقش را خاموش کرده بودند چون ملاقاتی های بخش آی سی یو تحمل دیدن صورتش را نداشتند ، از اینکه...بگذارید ادامه ندهم! حالا که چند سال است «بابا رجب» را شناخته ایم ، حالا که داریم یاد می گیریم با قهرمانان مان چطور تا کنیم ، حالا که خدا چشممان را به سیرت زیبای «بابارجب» روشن کرده ...بگذارید ادامه ندهم.
 «هور» یا «ماووت»؟

بعد آن همه سال گمنامی و بی خبری و درد و رنج ،خبرنگاران پرسیدند چه آرزویی داری؟ بابا رجب آرزوهایش هم مانند سیرتش زیبا بود. جوانی ، سلامتی ، زیبایی و زندگیش را با خدا معامله کرده بود. حالا نه خانه، زمین، ماشین و نه مقام و منصب می خواست. فقط دوست داشت با رهبر انقلاب دیدار کند. نوروز سال قبل در حرم مطهرامام رضا(ع) فرصت این دیدار دست داد. وقتی رهبر انقلاب پیشانی«بابا رجب» را بوسیدند، فقط خود ایشان و چند نفر از اطرافیان توانستند اشک شوق حاج رجب را پس از سالها ببینند که از یک چشم باقیمانده اش جاری بود.

21 تیرماه 95 که خبرگزاریها گفتند و نوشتند «بابا رجب» به دلیل عفونت ریه بستری شد از شما چه پنهان کمی خوشحال شدم! نه به خاطر بیماری اش به خاطر اینکه فکر کردم بعد این همه سال حالا بابا رجب آنقدر سرشناس شده که دیگر محال است فراموشش کنیم. نمی دانستم قهرمان بی صورت ، همان گمنامی را با هیچ چیز عوض نمی کند. نمی دانستم قهرمان مان دیگر تاب هر روز شهید شدن را ندارد. فکر می کردم از روی تخت بلند می شود و باز من یک روز صبح توی صحن انقلاب می بینمش که دست به سینه رو به روی گنبد ایستاده و سلام می دهد. فکر می کردم یک روز میهمان یکی از برنامه های تلویزیونی می شود تا بیشتر از خودش بگوید. فکر می کردم یک روز با خبرنگاران به دیدارش می روم و از او می پرسم: بابا رجب...چرا حتی یک زندگینامه از شما توی اینترنت نیست؟ چرا «ویکی پدیا» هنوز شما را نمی شناسد؟ ماجرای روزی که خمپاره آمد مال کجا بود ؟آن جور که برخی سایت ها نوشته اند، سال 66 ، ماووت عراق یا آن جور که برخی دیگر گفته اند،جلوی سنگری توی هور؟ از خود بابا رجب می پرسیدم حالا «هور» درست است یا حور که بیشتر خبرگزاری ها نوشته اند؟ می پرسیدم شما بار اول دقیقاً کجا شهید شدید؟ هور یا ماووت؟

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.