به گزارش خط قرمز، زن جوان با چشمانی پف کرده از خودروی پلیس پیاده شد. او در حیاط کلانتری باچشمانی گریان به افسر پلیس میگفت این طلاها مال خودم است،خواهش میکنم آزادم کنید و اگر شوهرم بفهمد خیلی بد میشود.
مأمور پلیس، زن لاغراندام را به اتاق مشاوره کلانتری هدایت کرد.
او در تحقیقات اولیه مدعی شد طلاهای خودش را به طلافروشی برده تا بفروشد و قصد داشته وسایل جهیزیه اش را تکمیل کند.
تناقض گویی زن جوان که با ترس و وحشت شدیدی نسبت به خانواده اش همراه بود پلیس را قانع نکرد.
با گزارش موضوع به خانواده زن جوان،دقایقی بعد مادر و پدر زن جوان سراسیمه خود را به کلانتری رساندند. آنها با مشاهده طلاها ،اظهارات دختر خود را تأیید کردند و اظهار داشتند خانواده شوهر تکتم این طلاها را در مجلس عقد کنان به او هدیه دادهاند.
زن ۵۲ساله به کارشناس مشاوره کلانتری گفت: فاکتور خرید این طلاها دست مادر شوهر دخترم است. او آهی کشید و افزود: تکتم هیچ مشکل مالی ندارد، ما تمام جهیزیه اش را خریدهایم و این ادعا که او قصد داشته با فروش طلاها، جهیزیهاش را کامل کند چرت و دروغ است.
***معادله ای مجهول
مادر تکتم هنگام رویارویی با دختر خود کلماتی به زبان آورد که برای کارشناس اجتماعی کلانتری شهید فیاض بخش مشهد چند سؤال بی جواب در پی داشت.
لحظهای در اتاق باز شد. مردی با موهای جو گندمی در حالی که کت عنابی رنگ خود را روی دستش تا کرده بود وارد شد.
چشمانش پر از اشک بود. او به تکتم خیره شد و گفت: نفرینت میکنم دختر که تو آبروی مرا به بازی گرفتهای و حیثیت خانوادگیمان را به باد خواهی داد.
او دستی به موهای کم پشتش کشید و با صدایی اندوهبار گفت: سیاه بخت شی دختر که مرا روسیاه کرده ای.
مرد از فرزندش روبرگرداند و از اتاق خارج شد. با این که ادعا میکرد دیگر کاری به کار این دختر ندارد به سراغ افسر نگهبان رفته بود تا ببیند آخر داستان چه میشود.
تکتم حاضر به صحبت نبود. مادرش اصرار داشت پرونده به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی ارسال شود.
او نگران نبود اما انگار چیزی را پنهان میکرد. پرونده مبهم عروس مغرور به مرکز مشاوره آرامش پلیس ارسال شد.
***میخواستم علاقهام را ثابت کنم
پرونده عروس جوان برای بررسی تخصصی در اختیار کارشناسان مجرب مرکز مشاوره پلیس قرار گرفت.
تکتم با احساس آرامش و اعتماد به خانم مشاور که درجه سرگردی درسر آستین لباس سبز رنگش نمایان بود گفت: دو برادر و یک خواهر دارم. وضع مالی پدرم خوب است. مادرم هم کار میکند. برادر بزرگم ازدواج کرده و برادر دیگرم نیز دوران عقد خود را سپری میکند.
من در راه مدرسه با پسری آشنا شدم. او برایم دنیای پر از احساس ساخته بود. دنیایی که ۱۸۰درجه با اوضاع بی روح و سختگیرانه خانه مان فاصله داشت. به او دل بستم و با هم قرار ازدواج گذاشتیم. پدر و مادرم خیلی زود متوجه شدند چه غلطی کردهام.
آنها میگفتند این پسر خیابانی به درد تو نمی خورد و بهتر است او را فراموش کنی. اما من دلباخته ان پسر بودم. فکر میکردم میثم میتواند آیندهای خوب و عاشقانه برایم بسازد. با ادامه این ارتباط پدر و مادرم احساس خطر کردند.
در همین اوضاع و احوال پسر یکی از اقوام به خواستگاری ام آمد. او و خانوادهاش برای ثروت پدرم دندان تیز کرده بودند.
از نگاه این پسر میدانستم هیچ علاقه ای به من ندارد و چیزی که خیلی عذابم میداد تعظیم مسخره و چرب زبانی هایی بود که در برابر پدر و مادرم میکرد. من در این شرایط بدون آن که کسی نظرم را بخواهد تن به ازدواج اجباری دادم.
هفت ماه میگذرد. من هنوز با میثم در ارتباط تلفنی هستم. خواستگارم نیز سرگرم کار خودش است و فقط برای پدرم پاچه خواری میکند. وقتی فهمیدم او به دختری علاقهمند بوده حالم بد شد. رفتارهای دوگانه اش نیز عذابم میداد.
در حضور پدر و مادرم خودش را عاشق و دلباختهام معرفی میکرد و لفظ و کلام عاشقانه ای داشت.
اما زمانی که تنها بودیم مثل مترسکی بی احساس درگیر گوشی و تبلتش بود.
تکتم نفس عمیقی کشید و افزود: شاید اگر او این گونه رفتار نمی کرد خودش را توی دلم جا میداد. اما میدانستم هوش و حواسش جای دیگری است.
من هم تمام این حرفها را به میثم میگفتم. آخرین بار گفت تو اگر واقعاً دوست داشتی اجازه خواستگاری و آوردن هدیه را نمیدادی.
میثم از من خواست طلاهایی که بعنوان هدیه نامزدی به من دادند را بفروشم و پولش را به او بدهم تا این طوری هم عشق و علاقه ام را ثابت کرده باشم و هم به دستور یک رمال عمل کنم و بی دغدغه بتوانم نامزدم را فراموش کنم.
میثم ادعا میکرد دست به دامان یک رمال حرفهای شده وبرای باطل کردن پیوند عاطفی من و خواستگارم ،اگر طلاهای نامزدی را بفروشم او میتواند وردی بخواند و خواستگارم از من سرد شده و خودش عقب بکشد.
از این کار میترسیدم. میثم گفت بگو طلاها را در مجلس عروسی دختر خاله ام گم کرده ام و ... .
من سرویس طلا را برداشتم و به طلافروشی بردم. چون فاکتور فروش نداشتم و از طرفی میخواستم هر چه زودتر طلاها را بفروشم و به خانه برگردم موضوع لو رفت.
تکتم گفت: من اشتباه کردم. میثم قصد داشت مثل مار زخم خورده، زهر خودش را به زندگی ام بریزد.پدر و مادرم نیز اشتباه کردند.آنها بدون تحقیق مرا سر سفره عقد نشاندند.خواستگارم نیز مقصر بود . او مرا نمی خواست و نیتش از این ازدواج پول پدرم بود.هر چه بود به خیر گذشت.
در پی اظهارات نوعروس جوان،خواستگار او نیز با عنوان مشاوره بعد ازدواج به مرکز مشاوره آرامش پلیس دعوت شد تا مشکل این زوج جوان مورد مطالعه و بررسی قرار گیرد.
نظر شما