به گزارش خط قرمز، نوروز، پسر 13 سالهای است که برای کار در کارگاه تولیدی یکی از دوستان عمویش از شهرستان به مشهد آمده است. او با تلاش زیاد و در حد توان خود کار میکرد تا هزینههای تحصیلیاش را فراهم کند. او شبها نیز همراه چند پسر جوان دیگر در کارگاه میخوابید. اما ناپدری به سراغش آمد و با دعوا و مرافهای که راه انداخته بود کاری کرد نوروز را از کارگاه بیرون کنند. پسر نوجوان با چشمانی اشک بار در خیابان سرگردان شده بود که مأموران انتظامی او را به کلانتری انتقال دادند. او به افسر نگهبان گفت: سلام جناب سروان، من یک مشکل دارم خواهش میکنم کمکم کنید. افسر پلیس با دیدن پسر نوجوان از پشت میزش بلند شد و گفت: چه مشکلی داری پسرم. نوروز جواب داد: آمدهام از ناپدریام شکایت کنم. او تا من را نکشد دست بردارم نیست، مادرم میگوید حرمتش را نگه دار و سعی کن با هم رودر رو نشوید. من هم میگویم بزرگتر است و باید احترامش را حفظ کنم. اما فایدهای ندارد. نمیدانم چرا با من این قدر بداخلاقی و دشمنی میکند. افسر پلیس، نوروز را به دایره اجتماعی کلانتری معرفی کرد.
پسر 13 ساله سفره دلش را برای خانم مشاور کلانتری باز کرد و گفت: پدرم به موادمخدر اعتیاد داشت. خیلی هم بداخلاق شده بود و عصبانی که میشد هر چه به دستش میرسید میشکست. آخر کار هم خانه ما را پاتوق دوستان لاابالیاش کرده بود. بیچاره مادرم از دوستان بیغیرت پدرم میترسیدو نمیدانست چه کار کند.
مادرم با این که خیلی پدرم را دوست داشت از او طلاق گرفت و مرا هم با خودش به خانه پدربزرگ بود. این که گفتم مادرم پدرم را دوست داشت واقعاً درست است. هنوز هم که هنوز اگر کسی پشت سر پدرم حرفی بزند ناراحت میشود و میگوید او پدر بچهام است و نباید احترامش را خرد کنید. حیف که پدرم دیگر یادش هم نمیآید ما هستیم و به خصوص از زمان ازدواج مادرم دیگر هیچ سراغی از ما نگرفته است.
نوروز آهی کشید و افزود: دو سال از طلاق مادرم گذشت. خواستگاری برایش پیدا شد که یک بچه داشت. مادرم نمیخواست ازدواج کند و میگفت تا پسرم را به سر و سامان نرسانم عروس نمیشوم. خواستگار مادرم که خودش را مهربان نشان میداد گفت پسر تو را هم مثل بچه خودم دوست دارم و ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم. با این شرایط مادرم ازدواج کرد و من هم خانه ناپدریام رفتم. اما بعد از چند ماه رفتار ناپدریام تغییر کرد. به بهانههای مختلف گیر میداد و با حرفها و رفتارش اذیتم میکرد. من، بیشتر خانه پدربزرگم میرفتم و به خاطر مادرم کوتاه میآمدم. یک روز دلم برای برادر کوچولویم تنگ شده بود. به خانه مادرم رفتم. شوهرش از سر کار آمد و با دیدن من از کوره در رفت. سر و صدا میکرد و حرف ناشایستی به مادرم گفت. شاکی شده بود. گفتم چرا این قدر مادرم را اذیت میکنی؟ دستم را گرفت و از خانه بیرونم کرد.
خیلی ناراحت بود. به خانه پدربزرگم رفتم. همان شب عمویم آمده بود. او مرا همراه خود به مشهد آورد تا در کارگاه دوستش کار کنم. میخواستم هزینه تحصیلیام را در سه ماه تابستان دربیاورم و منتی به سرم نباشد. ناپدریام که فهمیده بود عمویم زیر پر وبالم را گرفته و از طرفی با خانواده پدربزرگم به شدت لج بود بالاخره آدرسم را پیدا کرد. او به اینجا آمد و سر و صدا راه انداخت. صاحبکارم مرا ازکار بیرون انداخت و گفت حوصله درد سر ندارد. قرار بود با هم به شهرمان برویم. ناپدری رهایم کرد و رفت. در خیابان گم شده بودم که مأموران مرا پیدا کردند. به کلانتری آمدم و میخواهم از دست ناپدریام شکایت کنم. او آدم بیمعرفتی است. جلوی اقوام و آشنایان مرا بچهای شرور و دیوانه معرفی کرده است و در آخرین تماس تلفنی هم مادرم گفت خون جگرش کرده و جلوی همه میگوید من فراری شدهام.... او میخواهد مرا از زندگیاش حذف کند و میگوید پدرت باید خرج تو را بدهد. پدرم کجاست و از کجا او را پیدا کنم؟. او خودش را هم نمیتواند راه ببرد. دوست دارم هر چه زودتر بزرگ شوم و کاری پیدا کنم و دست پدرم را بگیرم. دوست ندارم خرد شدنش را ببینم. هر چه باشد پدرم است. نوروز درحالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت: البته از پدرم خیلی گلایه دارم. چرا باید آدم به دست خودش این قدر خوار و توسری خود بشود؟
نظر شما