قدس آنلاین / سیدرامین میربابایی: نام حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ سعید سعدی از سال‌های نخست دفاع مقدس با «خوزستان» گره خورده است؛ رزمنده‌ای که با افتخار می‌گوید: «من را بسیجی ساده خطاب کنید». زاده سال 1341 و اهل اهواز است و تمامی‌ سال‌های جنگ تحمیلی را در جبهه و پشتیبانی و مدتی خارج از کشور در حوزه مقاومت اسلامی‌ حضور داشته است. از معاونت اطلاعات عملیات کمیته‌های استان، عضویت در واحد قرارگاه شنود قرارگاه خاتم‎الانبیا(ص) گرفته تا عضویت در شورای فرماندهی سپاه لبنان، مسؤول تبلیغات بخش عربی سپاه استان، تک‌تیرانداز و حضور در اطلاعات تحقیقات قرارگاه کربلا.

جناب فرمانده! ما در 20 کیلومتری اهواز هستیم

او سینه‌ای پر از رمز و رازهای تاریخ دفاع مقدس دارد و یادآور می‌شود: «6 ماه اول جنگ، خوزستان و خوزستانی‌ها در کنار تعدادی رزمنده داوطلب از برخی شهرها و استان‌ها مظلومانه می‌جنگیدند و کشور مشغول پرداختن به جریانات سیاسی و لیبرالی بود که فضای مسموم آن تمامی ‌مطالب را تحت‌الشعاع قرار داده بود. در واقع از روزهای سخت و پرحادثه نخست جنگ در خوزستان کم گفته شده است».

این روحانی بسیجی پس از دفاع مقدس در سنگرهای خطیر علمی، دینی و مذهبی، سیاسی، قضایی و ارشادی به فعالیت پرداخته که تاکنون ادامه یافته است. تدریس در حوزه و دانشگاه، نمایندگی مقام معظم رهبری در جهاد استان (11 سال)، دبیر ائمه جمعه استان (11 سال)، عضویت و ریاست هیأت نظارت بر انتخابات‌های ریاست‌جمهوری، مجلس خبرگان رهبری، مجلس شورای اسلامی‌ (6 دوره)، رئیس شعبه تجدید نظر دادگاه‌های استان خوزستان، سرپرست معاونت منابع انسانی دادگستری استان خوزستان و دبیر ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر استان از اهم این مسؤولیت‌هاست.

شیخ سعدی از روزهای ابتدایی جنگ چنین می‌گوید: در آخرین روزهای شهریور هنگامی‌که برای گذراندن برخی امتحانات (جهت اخذ دیپلم) آماده می‌شدم، از محل درس‌خواندن که به منزل باز می‌گشتم، با صحنه‌ای مواجه شدم که هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. این صحنه عبارت بود از 2 یا 3 کامیون که از آبادان و خرمشهر مردم را سوار کرده و با حالتی آشفته از اتوبان چهارشیر که نزدیک منزل ما بود، می‎گذشتند و لحظاتی در آنجا توقف کرده بودند. من هنوز 18ساله نشده بودم که این صحنه در مقابل چشمانم قرار گرفت. آنها از ما طلب آب می‌کردند و بسیار وحشت‌زده بوده و گریه می‌کردند. برخی از آنها نگران جاماندگان قافله خود بودند. من و بسیاری از جوانان محله هر چه از دستمان می‌آمد، از خانه‌های خود برداشته و به آنها کمک کردیم. آنها نیم ساعتی ایستادند و رفتند و مرتب به ما می‌گفتند: اینجا نمانید، عراقی‌ها دارند می‌آیند و به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند.

به امام گفتند اهواز در خطر سقوط است

وی ادامه می‌دهد: در آن دوران اخبار تلویزیون به زد و خوردهای پراکنده مرزی و به اختلافات سیاسی بین جریان خط امام (ره) و جریان لیبرال اختصاص داشت. کسی متوجه جنگ نبود. ولی جنگ با تمام ابعاد خودش در راه بود و به پشت دروازه‌های شهرمان اهواز رسیده بود. چند روزی گذشت. مسجد محل مرکز تبادل اطلاعات و اخبار بود و همه صحبت‌ها به جنگ و امور مربوط به آن اختصاص داشت. تقریباً همه جا ولوله‌ای شده بود. مرتب خبر از درگیری‌های خرمشهر بود و از سوی دیگر در مرکز (یعنی تهران) خبرها همه پیرامون درگیری‌های سیاسی رقم می‌خورد.

مردم جنوب و خصوصاً خوزستان توقع زیادی از بنی‌صدر داشتند. گمان می‌کردند او معجزه می‌کند. ولی با کمال تعجب ‌دیدند نه‌تنها معجزه نمی‌کند بلکه راهی را که پیشنهاد می‌کند راه ذلت و تسلیم است. این امر بسیار در نفرت مردم از جریان او مؤثر بود و همان‌گونه که پدر با تجربه‌ام می‌گفت، جنگ به دروازه‌های اهواز رسید و ما شاهد گلوله‌باران اهواز شدیم. اما این گلوله‌باران بی‌مقدمه نبود. علت این گلوله‌باران به نظر من به دلاوری‌های جوانان اهوازی بازمی‌گردد. یکی از شب‌های مهر 1359 خبر رسید که یک ستون نظامی‌ پس از اشغال سوسنگرد به سمت اهواز در حرکت است و دارد به شهر حمیدیه که آن زمان بسیار کوچک و محدود بود، می‌رسد. در سپاه اهواز خبر مثل برق و باد پیچید. جمله‌ای هم از امام راحل (ره) نقل شده که به ایشان گفته بودند اهواز در خطر سقوط است و امام گفته بودند مگر اهواز پاسدار ندارد؟ این جمله همه را تکان داده بود. البته من هنوز نمی‌دانم واقعاً امام این جمله را فرموده بودند یا خیر، ولی باعث حرکت شدیدی در سطح جوانان اهواز و خصوصاً پاسداران شد.

شهید ‌هاشمی‌ برایم لباس نظامی‌ تهیه کرد

همه بچه‌ها در طرفه‌العینی آماده شدند و به سمت شهر حمیدیه که سپاه تازه‌تأسیس آن را شهید والامقام حاج علی ‌هاشمی ‌تأسیس نموده بود، حرکت کردند. من هم با چند نفر از دوستان رفتیم و شهید علی ‌هاشمی ‌را که از قبل با وی آشنایی داشتیم، دیدیم. او از وضع ما خنده‌اش گرفت. با دمپایی بودم، کفش نظامی ‌یا ورزشی و یا حتی معمولی هم نپوشیده بودم. یک شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای و یک اورکت نظامی ‌دوران سربازی برادرم را پوشیده بودم. اسلحه‌ام یک تفنگ نیمه‌خودکار «ام یک» قدیمی‌ بود که آن زمان عتیقه محسوب می‌شد! به همراه 16 عدد فشنگ و دیگر هیچ... شهید علی ‌هاشمی ‌به من گفت: سعید تو با اینها می‌خواهی جلو عراق را بگیری؟!

به هر حال خدا به او پاداش خیر دهد. یک دست لباس نظامی‌، یک تفنگ ژ3 و تعداد 4 خشاب اضافه برای من تهیه کرد. چه کیفی می‌کردیم. غروب شد، نماز خواندیم، گرسنگی فشار می‌آورد ولی چیزی نمی‌گفتیم، خجالت می‌کشیدیم. باز علی ‌هاشمی‌ و نیروهایش به فریاد ما رسیدند و بعد از اینکه شام مختصری خوردیم، به سمت کانال بیرون شهر حمیدیه رفتیم.

نیروهای اطلاعاتی که عبارت بودند از همان مردم محلی خبر آوردند که یک ستون ارتش عراق در راه است و الآن به حمیدیه می‌رسد. ما همان‌جا ماندیم. اضطراب اولین رؤیاروییِ نزدیک چیزی نبود که بیان شود. لحظات به کندی می‌گذشت. ساعت حدود یک شب بود که ستون بی‌انتهای نظامی ‌ارتش عراق آمد. بچه‌های گردانی که مدتی در کردستان هم جنگیده بودند و نسبتاً ورزیده محسوب می‌شدند، هم آمدند. مدتی انتظار کشیدیم. اولین جیپ فرماندهی بر سر پل آمد و شروع کرد به گزارش‌دادن به زبان عربی که همه ما تقریباً بلد بودیم. می‌گفت: جناب فرمانده ما الآن روی پل شهر حمیدیه هستیم؛ شهری که تا اهواز 20 کیلومتر بیشتر فاصله ندارد و آماده‌ایم که شهر را اشغال کنیم. هیچ مقاومتی در مقابل ما وجود ندارد. هنوز جمله خود را تمام نکرده بود که 2 یا 3 آرپی‌جی به سوی او شلیک شد و جیپ و فرمانده را هوا برد. ندای «الله اکبر» از همه جا برخاست و آن ستون نظامی ‌به هم ریخت و تعدادی کشته و تعدادی هم پا به فرار گذاشتند و در نتیجة آن عملیات، عراق عقب‌نشینی عجیبی کرد. ظاهراً مردم هم در سوسنگرد و اطراف آن با آنها درگیر شده بودند و دشمن تا «سابله» یعنی آن طرف سوسنگرد عقب‌نشینی کرد. نکته جالب این بود که تعداد ما شاید 60 نفر هم نبود. یکی از اسرای از آنها می‌گفت آتش توپخانه شما ما را زمینگیر کرد؛ حال اینکه خدا می‌داند ما اصلاً توپخانه نداشتیم!

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.