قدس آنلاین / رقیه توسلی: سنگ بر گردوها می کوبد و گفتگو می کند. دور پارچه چهارگوشی که روی زمین پهن کرده است، نشسته ایم. اصرار دارد به رسم میهمان نوازی، گردوی خیس باغش را بشکند و تعارفم کند.

"حاج مامان" پیرترین بانوی زادگاه پدری مان است که چشم و چراغ روستاست. سماورش را کم قُل می کند و چای می ریزد و با یک قندان توت و سرسلامتی، دستم می دهد که نوش جان کن عزیزک.

از مهربانی اش لذت می برم. از خاطراتش، از تکیه دادنش کنار بساط چای.

تسبیح را که از دورِ گردنش درمی آورد و توی دست های چروکش می گیرد، سرتاپا سکوت می شوم تا بگوید و بشنوم.

می گوید: یک شاخه گل و یک تکه زمینِ تَه روستا، مِهرم شد تا بچگی ام دوازده ساله تمام شود. می گوید همه کاری کرده است. سالها کارگر باغ توتون و برنج و پنبه و کنجد و هندوانه و مرکبات و سبزی و انار بوده. گاوداری و چوپانی و پرورش اردک و مرغ و خروس  و پشم ریسی و بافندگی کرده است و چابک ترین زنِ سوارکار آن روستا و حومه به حساب می آمد.

می گوید: از هر روزش می شود یک کتاب نوشت چون صبح تا شامِ روستایی زاده ها، پُرقاعده و زحمت است.

"حاج مامان" با صلوات ادامه می دهد: همه عمر کم خوابیدم و زیاد غمخواری کردم. مادر دوازده فرزند شدم که چهارتایشان را خدا اراده کرد عمرشان به دنیا نباشد. آنقدر در آبادی خیاطی کردم و کنار زنِ زائوی عُلیا و سُفلی، قابلگی کردم که شماره اش دستم نیست.

و همانطور که موهای حنایی رنگش را زیر چارقد مرتب می کند - به زبان شمالی- پسران شهیدش را نوازش می دهد و می خواهد ننویسم مادر چند شهید است که او با خدا معامله کرده است و بس.

وقت خداحافظی می بینم به وسعت یک بازار محلی؛ محصولات باغی و دامی و سنتی در صندوق اتومبیل چیده اند و نوه های خندان، دورِ نگینِ "حاج مامان" حلقه زده اند.

می خندم و همزمان با روشن کردن ماشین، حرف پیربانوی روستایمان را تکرار می کنم که: "هزار سال هم که بگذرد به روستایی زاده، آب و هوای شهر نمی سازد..."

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.