آنچه ما دیدیم شبیه "زندگی ما" که نیست. یعنی زندگی "آنها" انقدر تلخ است؟ میان اینهمه آرایش و برند و ماشین مدل بالا و زندگی لاکچری؟ آنها که ساخته اند شبیه کجا را ساخته اند؟ بالاخره فیلم از یکجا الگو می گیرد.

«دین» بیگانه ترین موضوع با جشنواره فیلم فجر!

اختصاصی قدس آنلاین - داخل ون سبز رنگ، سرویس خبرنگاران جشنواره نشسته ام و در سرمای درون ماشین، میان کاپشنم مچاله شده ام تا بالاخره مگر دستور راهی شدن بدهند و راننده بیاید و بخاری را هم روشن کند.

حوصله نشستن و دیدن فیلم آخر امشب را ندارم. نشسته ام و درون کاپشن مچاله ام. آنسوی این پنجره که شیشه کثیفش جدا کننده دنیای ماست با دنیای آنها، آنها سوار خودروهای مدل به مدل و رنگ به رنگشان یا می آیند یا می روند. بنز، بی ام و، لکسوس، هیوندای، اکتیون و...

ما این سوی یا سوار این ون هاییم، یا اگر زورمان رسیده باشد تهش پرشیایی چیزی سواریم. آنهایی ها می روند با لباسهای برند و آرایش های غلیظ و لبخندهای ماسیده روی صورت. پس چرا فیلمهایشان در جشنواره شان انقدر تلخ است؟ دولت امید هم که خود اینها برای آمدنش گلو پاره کرده اند و دستپخت خودشان است...

ون راه می افتد و ما از دنیای رنگها و اداها و اطوارهای روشنفکرانه دور می شویم و به دل ترافیک همت می زنیم.

از این ساختمان که نسبتش با جامعه شهری و روستایی جز توهم نیست فاصله می گیریم. امثال یک فمنیزیم غریبی در همه فیلمها تقریباً متجلی است. مردها عموماً آدمهای کثیفی هستند و زنها تقریباً همگی قربانی. این همه مردستیزی از کجای این دنیای روشنفکری بر می خیزد؟ چه جریانی به این همه مردستیزی حکم داده است؟ مرد «ویلایی ها» هم حتی مرد جدی ای نیست. می آید و می رود و باز جای شکرش باقی است؛ غیر از آن یک شک به همسرش، اختلافات عمیق تر نمی شود. می ماند تنها مرد واقعی «فراری». یکی برای همه این فیلمها. جالب اینجاست که حتی فیلمهای دفاع مقدسی  یا مادرستایانه ما هم ضد مرد است.

در بیشتر فیلمها به زور ردی از خدای محترم روشنفکری هم پیدا نمی کنید. اصلاً خدا نیست. ایمان نقشی ندارد. حتی از عرفان ساختگی کیهانی و غیره هم چیزی نیست.

پوچی محض است و مرگ محرز اخلاق. اخلاق نسبی ای که ریشه در هیچ نداشت در این دوره رسما خشکیده و هر اتفاقی مجاز است. هر رابطه ای تعریف شده است. به شدت عادی است که منشی های یکی از شرکت ها با مناقصه های میلیون دلاری اهل هر نوع رابطه ای باشند. همه چیز اینجا عادی است؛ مردها هم که... هرچیزی لاجرم ممکن است.

در همه اینها اما تنها اثر وحید جلیلوند است که کمی از انسانیت مبتنی بر اخلاق در آن مشاهده می شود. اخلاقی که اگر وجه استخدامی آدمهای فیلم را هم در نظر بگیریم احتمالاً خواستگاهش دین باشد. اما نشانه ای از این دین در فیلم آشکارا دیده نمی شود، الباقی فیلمهایی که لا اقل من دیده ام که از همین ها هم عاری است.

وقتی وضع جشنواره با دین و اخلاق و خانواده این است دنبال نسبت انقلاب و سینمای انقلاب نگردید. به همان دو، سه فیلم ارگانی و سفارشی دل خوش کنید و گمان نبرید در این سینما خانواده ای خواهید دید با حداقل های یک زندگی معمولی در سطح جامعه. اصلاً انگار مسابقه در این جشنواره بر آزردن مخاطب است. تا می توانی مثل گربه ای روی دیوار پنجول بکش و دیوار اعصاب مخاطب را ویران کن. هرچه شدید تر بهتر. جایزه بگیرتر! روشنفکرانه تر!

ون به سیدخندان رسیده و پیاده می شوم. بلاخره کسی پیدا می شود تا نزدیک خانه ببردم. خانه ای که همسرم و فرزندم بیدار نشسته اند تا برسم. غذای گرم، روی خوش. خانه ای کوچک که کودکم خیلی فرصت نمی کند یکجا پنهان شود تا بابایی برسد و پیدایش کند. می پرد بغلم و می گوید بابایی کجا بودی؟ ...

می مانم چه بگویم. آنجا که من به تماشا حیرانش بودم شبیه خانه ما که نیست. شبیه بیشتر مردم شهر هم که نیست. آنچه ما دیدیم شبیه "زندگی ما" که نیست. یعنی زندگی "آنها" آنقدر تلخ است؟  میان اینهمه آرایش و برند و ماشین مدل بالا و زندگی لاکچری؟ بورژوازی وگشنه بورژازی روشنفکرانه شان؟ آنها که ساخته اند شبیه کجا را ساخته اند؟ بالاخره فیلم از یکجا الگو می گیرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.