از وقتی با اصرار فراوان به واحد رزمی _ عملیاتی پیوسته بود، تلاشش هم دوچندان شده بود. می خواست یک تنه جای خالی دوستانش به خصوص غسّان را پُر کند. برگه مرخصیِ سه ماهه ایی برایش تنظیم کردند تا شاید به گُمانشان عشق به همسر و فرزندان منصرفش سازد!. حزب الله واقعا به او نیاز داشت. امّا دل غندور جای دیگری بود.

خنده خورشید بر مرد عملیات‌های سختی

به گزارش قدس آنلاین به نقل از ویژه نامه بیت المقدس؛ مثل شب های قبل گِرد هم جمع شده بودند تا مادرِ خانه با لیوانِ داغِ چای خستگی را از تن شان بیرون کند. «صلاح» به گوشه ایی از اتاق پناه برده بود و برخلاف همیشه ساکت و آرام نشسته بود. تا کنون پدر را اینقدر ناراحت ندیده بود. از زیر چشم نگاهی به او که حالا دو زانو در مقابل همسرش نشسته بود، انداخت. چشم های پدر دودو می زد و طرّه ایی مو بر پیشانی اش خم شده بود. انگار مادر از همه چیز خبر داشت که حتّی کلمه ایی هم صحبت نمی کرد. قطره های باران آنقدر درشت بودند که وقتی می خوردند به شیشه های خانه محقّرشان، سکوت حاکم بر اتاق را کاملاً محو می کردند.

«بیا نزدیک. می خوام چیزی بگم» پدر بود که با این جمله اش، صلاح را هم به جمع چند نفره شان دعوت می کرد. صلاح از گوشه اتاق بلند شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. آب باران مانند ورقه های یکدست فرو می ریخت. نگاهش را به سمت مادر سوق داد و جسم نحیف و لاغرش را پهن کرد روی زانوان او و چشم دوخت به دهان پدر. جمله اوّل از دهان پدر بیرون نیامده بود که اشک در چشمان صلاح حلقه زد: «فردا می ریم امارات. با دوستاتون خداحافظی کنید. غُصه نخورید. دوباره برمی گردیم»

طوفان به اوج رسیده بود. آب می غریّد و با امواجی شبیه هزاران هزار حُباب، توی ناودان ها قُل قُل می کرد. سرش را زیر پتو بُرد و دعا کرد خروس اهلیِ منزل شان، طلوع صبح را هیچ گاه بر فراز شرق روستای کفَرمِلکی جنوب، اعلام نکند... .

***                     ***                   ***

از خاک مقابل پوتین هایش را داخل مشتانش گرفت و استشمام کرد. به آرامی دعایی خواند و با چالاکی موزون غزال دوباره به عقب چرخید. همرزمانش در واحد شناسایی کاملاً یکّه خوردند. هیثم به آرامی کنارش خزید و علّت را جویا شد. صلاح که حالا دیگر از نام مستعار «بلال» استفاده می کرد به صورت هیثم خنده ایی زد و گفت: «مثل کف دستم اینجا را می شناسم. خاکش را بو کن. بوی لبنان را نمی دهد. نفهمیدی بدون مجوّز وارد خاک فلسطین شدیم؟» این را گفت و با اشاره دست به دونفر دیگری که با فاصله 300 متری از پشت بوته های بلند سرسبز نظاره شان می کردند، فرمان بازگشت داد. برای چندمین بار با قلم کوچکی که در جیب سمت چپ شلوارش گذاشته بود، بر روی کاغذ خطوطی را ترسیم کرد. هیثم می دانست نوشته های نامفهوم و خطوط عجیب و غریبی که صلاح می کشد، دوباره نوید عملیاتی بزرگ را می دهد. چند باری می شد که به تنهایی با صلاح به شناسایی می آمد. از او آموخته بود که هر آنچه را می بیند کاملاً در ذهن بسپارد و تا جایی که می تواند سوالی هم نپرسد.

تا بازگشت به مَقَر هیچ کلمه ایی بین شان ردّ و بدل نشد... .

***                     ***                    ***

«باید مطمئن شویم گلوله ایی که شلیک می کنیم به هدف مورد نظر می خورد، آن وقت ماشه را فشار می دهیم»

این جمله ایی بود که بارها و بارها از زبانش شنیده می شد. دوست نداشت با وجود این همه سختی در تهیّه سلاح، حتّی گلوله فشنگی هم بی جهت مصرف شود.

از وقتی با اصرار فراوان به واحد رزمی _ عملیاتی پیوسته بود، تلاشش هم دوچندان شده بود. می خواست یک تنه جای خالی دوستانش به خصوص غسّان را پُر کند. هرچه تلاشش را بیشتر می کرد، رای فرماندهان برای نفرستادنش به عملیات شهادت طلبانه را هم افزایش می داد. برگه مرخصیِ سه ماهه ایی برایش تنظیم کردند تا شاید به گُمانشان عشق به همسر و فرزندان منصرفش سازد!. حزب الله واقعا به او نیاز داشت. امّا دل غندور جای دیگری بود.

***                    ***                       ***

دود مثل ابری از بخش فوقانی حیاط خانه تَنوره می کشید. زیر تابلوی « واَعدوا لهم ما استطعتم من قوه » نشست و چند جمله ایی زمزمه کرد. محمّد حسین که تا آن لحظه از پشت شیشه پدرش را نظاره می کرد، به سرعت از پلّه ها پایین آمد و خود را در بغل او انداخت. زینب که چهار ماه بیشتر نداشت همچنان در آغوش مادر خواب بود. دوربینی را که ساعاتی پیش خریده بود بر گردنش آویزان کرد. در مقابل آفتاب دستانش را سایبان خودش ساخته بود تا فاطمه که تازه دو سالش تمام شده بود را بهتر ببیند. بوسه ایی بر صورتش زد و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد. همزمان پرنده های داخل حیاط با احساس فرارسیدن سرمای شب در پهنه آسمان، به سوی کاشانه های خود پرواز می کردند.

***                     ***                    ***

به رَغم حرارت ذوب کننده خورشید، مرسدس بنز سفید رنگ با 450 کیلوگرم مواد منفجره جاسازی شده، به سمت پادگان به راه افتاد. از ایست و بازرسی اوّل به راحتی عبور کرد. آنقدر راحت که حتّی سربازان لَحدی به عروسکی که به شکل زن درست شده بود و صلاح آن را در کنارش گذاشته بود، شک هم نکردند.

از داخل آیینه ماشین نگاهی به صورت تازه تراشیده اش انداخت و خنده اش گرفت. اوّلین بار بود که خود را در این هیبت می دید. از سرعتِ ماشین تازه تعمیر کمی کاست تا کاروان نظامیان صهیونیست هم به پادگان نزدیک شود.

مثل همیشه شروع کرد به ذکر گفتن تا با آرامش بیشتری کارش را انجام دهد. نفرین مودبانه ایی هم نثار دشمنان مرجع محبوب القلوبشان که همیشه «سید القائد» می خواندش کرد و برایش از عمق جان دعا کرد.

چند متری تا کاروان و پادگان بیشتر نبود. شهادتین بر زبانش جاری شد. با فریاد «الله اکبر» چاشنی انفجار را هم زد. گویی آفتاب بالای سرش و کامیون ها یکباره با هم منفجر شدند و آتش گرفتند. آتشی که می غریّد و می خندید و می نالید و جیغ می زد و سوت می کشید.

انتهای پیام

مهدی بهرامی

ویژه نامه بیت المقدس دوشنبه هر هفته ضمیمه روزنامه قدس منتشر می شود.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.