۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۲۰:۱۳
کد خبر: 529805

گزارش از شخص

اول مرغ بود یا تخم مرغ؟!

خاطرات تلخ و شیرین «حمید داوود آبادی» تمام شدنی نیست

قدس/ مجید تربت زاده : حتی اگر «داوودآبادی» را ندیده و کتابهایش را بخوانید، بازهم آنجا که خاطره هایش را می نویسد ، گاهی احساس می کنید ، نویسنده رو به رویتان نشسته و دارد برایتان حرف می زند. همانطور که حتی اگر کتابهایش را نخوانده و نخستین بار در برنامه «خندوانه» او را دیده باشید ، گاه و برای لحظاتی احساس می کنید «داوودآبادی» یک کتاب زنده و حاضر است که پیش روی شما دارد ورق می خورد. نویسنده پرکار دفاع مقدس دو شب پیش ، رو به روی مجری ، حاضران و بینندگان «خندوانه» نشست و یکریز و خستگی ناپذیر حرف زد . حرفهایی که اگرچه حرف دیروز و سالهای گذشته بود اما گاه تازگی و بکارتی لذت ناک را زیر دندان احساس مخاطب باقی می گذاشت. گفته های « داوود آبادی» به نظر می رسد هیچگاه ته نخواهد کشید شاید چون برخی حرفهایش از دل رخدادهای شگرفی بیرون می آید که اگرچه سالها پیش آغاز شده اند اما هنوز در رگهای تاریخ معاصر این آب و خاک جریان دارند.

اول مرغ بود یا تخم مرغ؟!

ته نمی کشد

مثل ماجرای اول مرغ بود یا تخم مرغ ، وقتی زندگینامه اش را مرور می کنی ، در می مانی که اول نویسنده بود یا رزمنده؟! اینکه ذوق و شوق نویسندگی، رزمنده ای چون «داوود آبادی» را خلق کرد یا رزمندگی اش دستمایه نویسندگی شد ، پاسخ روشنی ندارد. خودش شاید معتقد باشد این انقلاب و جنگ بود که نوجوان دهه60 را به رزمنده ، جانباز ، نویسنده ، عکاس ، پژوهشگر و خیلی چیزهای دیگر امروز تبدیل کرد. البته این وسط نباید از نقش کنجکاوهای افراطی اش که گاه به فضولی ، سماجت و یکدندگی می زد و شوخ طبعی تمام نشدنی اش که تا دم مرگ هم ته نخواهد کشید ، بسادگی گذشت!

اگر دوباره...

چه سعادتی بهتر از اینکه مهرماه سال 1344 در بیمارستان «مادر» چهارراه «مولوی» به دنیا آمده باشی! چون در این صورت شانست می زند و نوجوانی و آغاز فهمیدنهایت همزمان می شود با شور و شوق سالهای انقلاب و تا به خودت بیایی از دل نوجوانی پرتاب می شوی به دنیای بزرگانه جنگ ، یکشبه ، ره صد ساله را می روی و به صورت جهشی ، با همه آثاری که از کودکی روی پیشانی خودت و رفتارت هست ، یکباره «مَرد» می شوی تا با همان لبخند هایی که گاهی حتی مرگ را هم به شوخی می گرفتند، جوری مردانگی کنی که خودت هم باورت نشود. شاید برای همین است که «حمید» می گوید اگر قرار باشد یک بار دیگر به او اجازه به دنیا آمدن را بدهند ، ترجیح می دهد سال 1344 در تهران به دنیا بیاید تا بازهم نوجوانی و آغاز فهمیدن هایش همزمان بشود با ... الی آخر.  

مالِ خونش بود!

مشکل کنجکاوی افراطی – که بعدها به انگیزه و استعداد پژوهشی تبدیل شد - بر می گردد به دوران کودکی اش! زمانی که دوست داشت از همه چیز سر در بیاورد و وقتی گیر سه پیج به ماجرایی می داد تا ته و توی آن را در نمی آورد، خیالش راحت نمی شد. حالا به این ویژگی ، مقداری شجاعت و جسارت ، ماجراجویی به میزان لازم ، سماجت و سایر افزودنی های مجاز را که اضافه کنید ، نتیجه اش می شود « داوود آبادی» دهه های 60 و 70 . البته عوامل خونی هم بی تأثیر نیست چون خودش گفته است : « اصلیت ما بر می گردد به  داوود آباد – اطراف اراک - که  شلوغ بازی توی خونشان است»!

زود یاد گرفت شلوغ بازی های ارثی اش را برای راهپیمایی ها و ماجرا جویی های پیش از انقلاب خرج کند. از زد و خورد ها و بزن در روهای ساله 57 با مأموران رژیم بگیرید تا ساختن کوکتل مولوتوف هایی که قرار بود توی خیابان «دماوند» بریزند روی سر تانکهای رژیم و 12 بهمن 57 که  یکی دو ساعت به نرده های  پارک دانشجو آویزان ماند و آخرش فقط توانست ماشین حامل امام «ره» را ببیند.

بچه مسلمون

سال 58 و تا پیش از آغاز جنگ برای خودش «بچه مسلمان» درست و حسابی بود و همه شر و شور انقلابی اش را گذاشته بود سر در افتادن با چپی ها و منافقین که بیشتر مواقع از توی دبیرستان کشیده می شد به بیرون و تا جلوی دانشگاه تهران ادامه پیدا می کرد. میل به نوشتن هم شاید از همین سالها پدیدار شد. جرقه را هم دبیر ادبیاتش زد که یک روز دفتر انشایش را گرفت ، ورق زد و گفت: بچه جان تو نویسنده خوبی می شوی...هر مشکلی داشتی بیا پیش خودم ... کمکت می کنم. این تشویق و جرقه ای که افتاد به خرمن کنجکاوی و استعداد «حمید» آنقدرها آتشش زیاد شد که بیقراری برای نوشتن را هم به دیگر بیقراری ها و شلوغ کاری هایش اضافه کرد. طوری که دودش هنوز هم به چشم «حمید» می رود. بنابراین تعجب نخواهید کرد اگر بدانید اقای نویسنده پرکار امروز ، نه سواد و تحصیلات آکادمیک چندانی برای خودش دست و پا کرد و نه کلاس ها و دوره های نویسندگی و داستان نویسی را!

وسوسه نوشتن

 سال 59 قلم و کاغذ برنداشت که برود جنگ و داستان های تلخ و شیرینش را یادداشت برداری کند و بنویسد. رفت که بجنگد لابد با همان شجاعت و شهامتی که توی خونش بود. اما وسوسه نوشتن را هم با خودش همراه کرده بود و البته همان کنجکاوی سرک کشیدن به قلب همه ماجراها را . حضور در عملیاتهای مختلف، بارها تا پای شهادت پیش رفتن ، 14 بار مجروحیت و ... اگرچه گاهی سبب شد شهامت و شجاعتش کم بیاورند اما از آن وسوسه به نوشتن و میل به کنجکاوی چیزی کم نکرد و منجر به خلق کتابها و آثاری شد که مشابهش را یا کمتر می توان دید یا اصلاً نمی شود پیدا کرد.

اینها را از کجا آوردی؟

شوخی و جدی از خدا خواسته بود شهید نشود! زیر باران گلوله ها و خمپاره های دشمن زمینگیر شده ، مرگ را به چشمش دیده و به قول خودش داده زده بود: خداااا...خیلی نامردی اگه بذاری شهید بشم! می خواست بزند به قلب حادثه ها اما بماند و برای نسلهای آینده روایت کند. البته گمان نکنید اهل پشت میز نشستن و مرور کردن خاطرات دفاع مقدس است. دوست دارد میدان قصه هایش چه در جبهه های جنوب باشد و چه غرب و چه در لبنان، باز هم بزند به دل حادثه ، موج انفجارها دل و روده اش را زیر و رو کند ، سیم خاردارها دست و پایش را آش و لاش کند و ... اما آخرش ته و توی ماجرا را دربیاورد و اصل و واقعیت های دیده نشده آن را برای خواننده اش روایت کند. جوری که حتی «سید حسن نصرالله» وقتی نوشته هایش را در باره تاریخچه عملیات شهادت طلبانه در لبنان می بیند با تعجب بگوید: حمید! من خیلی از اینها را یادم نمی آید... تو از کجا این اطلاعات را پیدا کردی؟  

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.