عکاس زیر پرده سیاه رنگ رفت و گفت: - آماده ۱ ، ۲ ، ۳ با آنکه می‌خواست از درخت روبه‌رویش عکس بگیرد، اما این جمله را گفت، چون جمله‌ همیشگی او بودند. دکمه را فشار داد و صدای تق دکمه در فضا طنین انداخت.

عکس، باد، صحرا

راستش این اولین‌بار بود که می‌خواست از یک درخت عکس بگیرد. دیروز یک پیرمرد با موهای کاملاً سفید، کت‌وشلوار قهوه‌ای رنگ و با یک عصا آمد و گفت:

- می‌شود از آن درخت روبه‌رویتان یک عکس بگیرید؟

این اولین مشتری بود که نمی‌خواست روی صندلی چوبی روبه‌روی دوربین بنشیند و یا با چندنفر عکس بگیرد. به هرحال، تا امروز عصر که پیرمرد می‌آمد، عکس آماده می‌شد.

- نه! خوب نشده!

 این اولین اظهارنظر پیرمرد درباره عکس بود.

عکاس پرسید: برای چی؟

- خوب نگاه کن! روحی در این عکس وجود نداره.

- از کجا باید بفهمم؟

-خوب روی یک درخت همیشه یکی یا دوتا پرنده هست، یا چندتا بچه دورش بازی می‌کنن، این درخت خیلی قشنگه، اما توی عکس انگار خیلی مغروره.

- وقتی من عکس گرفتم، هیچ پرنده و بچه‌ای نبود تا دورش بازی کنه.

- باید صبر می‌کردین تا این موقعیت پیش بیاد. به هرحال ممنونم. مثل این‌که باید برم پیش یک عکاس دیگه، اما اینجا اولین انتخابم بود. درخت‌های قشنگی روبه‌روی عکاس خونه‌تونه.

مرد سعی کرد لبخند بزند، اما کاملاً موفق نشد. لبخندش تقریباً مثل لبخند همان دخترکی بود که چندسال پیش با مادرش آماده بودند و عکس گرفته بودند. مادر دخترک قبل از عکس او را دعوا کرد و دخترک به‌زور لبخند زد. این تصویر ناگهان در آن‌روز عصر در ذهن مرد ظاهر شد و لبخندش بدتر از قبل شد. حتی پیرمرد هم که زیاد باهوش و تیزبین نبود، این را فهمید و فکر کرد عکاس را نباید بیشتر از این ناراحت کند، هرچه باشد او تلاشش را کرده. بنابراین عکس را روی صندلی گذاشت و گفت متشکرم و رفت و به نقطه‌ای ریز و ریزتر تبدیل شد.

عکاس عکس را برداشت و آن را از مغازه بیرون انداخت. بادی وزید و وزید و عکس بلند شد و در هوا تابی خورد و بعد دوباره با باد همراه شد. مرد به عکس نگاه کرد، گویی عکس به‌دنبال پیرمرد به راه افتاده بود، عکاس خنده تلخی کرد و بعد آهی کشید و سعی کرد خاطره آن‌روز را از یاد ببرد.

***

عکس همراه با باد به داخل کوچه‌ای رفت، عکس گفت: باد عزیز! من رو کجا می‌بری؟

باد گفت: من همین‌طوری می‌وزم.

- یعنی هیچ مقصدی نداری؟

- من می‌تونم به کوه برم، می‌تونم به صحرا برم...

-من می‌خواستم یک‌نفر را خوشحال کنم، اما انگار ناراحتش کردم.

- دنیا همین‌طوریه، می‌خوای یک‌نفر رو خوشحال کنی، اما ناراحتش می‌کنی، من تابه‌حال هزاران برگ رو که نمی‌خواستن از درخت جدا بشن کندم و بردم، اما توی صحرا یک درخت هست که شاید بتونی خوشحالش کنی.

- همان درختی که برگ‌هایش را جدا می‌کنی؟

باد جوابی نداد و تندتر وزید و اوج گرفت. بچه‌ها عکس را به‌هم نشان می‌دادند. باد به زمین خورد و گفت: دیگه بیشتر از این نمی‌تونم، شاید بهتر باشه مثل قدیم آروم برم، خوبه؟

- آره خوبه.

باد دوباره عکس را بلند کرد، عکس در هوا تابی خورد و بعد دوباره کنار پای یک دخترک روی زمین افتاد. دخترک عکس را برداشت و با دستش خاک‌های رویش را کنار زد و گفت چه عکس قشنگی!

زنی جلو آمد و گفت: تازه دستات رو شستم، این‌ها کثیفن، چندبار بهت گفتم!؟ بعد عکس را از دست‌های دخترک گرفت و به زمین پرت کرد و بعد دست دخترک را گرفت و با خشم دور شد.

عکس ابروهایش درهم گره خورد، باد گفت: اشکالی نداره، دنیا پر از همین ماجراهاست و بعد با دقت به عکس نگاه کرد و گفت: یه‌حرف اون پیرمرد اشتباه بود، اون گفت این درخت تنهاست، اما تنها نیست، من هستم، خوب نگاه کن! اینجا چندتا برگ دارن توی هوا تاب می‌خورن. پس من اونجا بودم، واقعاً چه زیباست!

دوباره عکس تاب‌خوران گذشت، از تمام خوبی‌ها و بدی‌ها و به امید آن‌که درخت را پیدا کند، درختی که قرار بود او خوشحالش کند. وقتی به صحرا رسید، هیچ درختی نبود و تا دوردست‌ها خاک بود و خاک. باد گفت: مثل این‌که درخت دیگه نیست. من باید برم و فوراً دور شد. او تابه‌حال ناراحتی‌های زیادی دیده بود، اما هیچ‌وقت کسی را ناراحت نکرده بود، تازه هرگاه برگ‌ها را با خود می‌برد، هرگز به آن‌ها امید واهی نمی‌داد که کجا می‌بردشان و همیشه یک‌جا رهایشان می‌کرد.

عکس کنار خاک نشست و گفت: من می‌خواستم یکی رو خوشحال کنم، اما انگار نشد. خاک گفت: اما تو من را خوشحال کردی. تابه‌حال هیچ درختی اینجا وجود نداشته و من همیشه دوست داشتم تصور کنم یک درخت اینجاست، اما حالا راحت‌تر می‌تونم تصور کنم. باد دیگر هیچ‌وقت برنگشت، اما عکس هرگز باد را فراموش نکرد. او تمام جزءبه‌جزء لحظات آن روز در یادش ماند.

* هلیاسادات حسینی‌محمود آبادی، عضو نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره۴ مشهد

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.