ساری- از مطبِ دوستِ پدرجان نمی آییم بیرون، چون من همانجا غرق شده ام... غرقِ جمله ای که بین دو پدر، رد و بدل شد... آنجا که پزشکِ آشنا گفت: دخترش مهندس و پدر فرمود: دخترِ من، عاشق است.

قدس آنلاین- گروه استانها- رقیه توسلی: در مسیر بازگشت - سکوت و ترافیک - مزه مزه می کنم و حال خوشِ بودن با مهربان ترین مردِ دنیا را. با پدرِ آرام و پُرمُدارایم. که پشت چراغ قرمز، صدایی می گوید: شب – روز – نیمه شب – تعطیل و همه ساعاتت را می شناسم. بدوبدوهایت از روزنامه و خبرگزاری و مجله تا خانه و بالعکس را.

سال هاست تب و تاب و علاقه ات را دنبال و پدرانه، دغدغه هایت را دعا می کنم! اَلَم شنگه ی چشم و قلمت را! پنجه در پنجه شدنت با رنجِ نوعدوستی! با درآمد مختصر! با بیمه ای که پرنده اقبال شانه ات نمی شود! با سرما و گرما، یکی شدن ات را باباجان! با کاری که گاهی بیش از ۲۴ ساعت از روحت، زمان می گیرد!

من، تحقیرها و ناسزاها را ناشنیده می دانم! اینکه دخترم چه جور رفیقِ خودکار و کاغذ و لپ تاپ است! از پای نیفتادن هایت را! تمام سفرهای شغلی و خَم به ابرو نیاوردن هایت را! حتی بی حقوق سَر کردنت را!

سالهاست قربان علاقه ات می روم و قربان پژوهش و نوشتن ات وقتی به شماره عینک ات لبخند می زنی و با اندیشه، به جنگ می روی.

مرارت هایت را می فهمم وقتی با بی برنامه ترین شغل دنیا کنار می آیی و از نشستن های طولانی و دویدن های بی حساب و کتاب، نمی نالی و مهربانی... اجحاف ها را مهربانی... دست های خالی را مهربانی... ناسزاها و نامهربانی ها را مهربانی... صبرِ فراوان را مهربانی...

من پدرم! می فهمم چه جور می خواهی رابطه و واسطه باشی. واسطه ی عام و خاص. امین، بی چشمداشت، نویسنده وار. درستکاری ات را در پوست نمی گنجم! قلم محترمت را!

می فهمم اخبار را به آغوش می کشی و جمله می کنی. با ویرایش و تیتر، کلنجار می روی. مشکلات و دغدغه ی آدم ها را، مال خودت می دانی و از مردم شده ای. جسور، جستجوگر، مطالبه گر، دردمند و کوله بردوش.

اکنون و امروز و دیروزت را غنج می رود دلم... شما شاغل نیستی باباجان، عاشقی!

حالا خودت را بگذار جای من. به دوستت چه می گفتی اگر از حرفه دخترت می پرسید؟

نمی گفتی پیام آور! نمی گفتی مجنون است! نمی گفتی تحقیق می کند، وقت می گذارد، می دود و درگیر می شود و مادرانه پابه پای اخبار و رویدادها، به دلِ ماجرا می زند نه در قبال یکی دو اسکناس سبز، در قبال شور و شعور بشریت...

نمی گفتی با جیب های لاغر می خواند و می نویسد و با قلبی که هرروز، غلیانِ عشق است...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.