جنگ جای زن‌ها نیست اما وقتی شعله‌اش برافروخته شود، دامن همه را می‌گیرد از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان و کودک. اما زخمی‌ که از جنگ بر جان و جسم زنان و کودکان می‌ماند، عمیق تر است.

جنگ برای ما تمام نشده است

قدس آنلاین-جنگ جای زن‌ها نیست اما وقتی شعله‌اش برافروخته شود، دامن همه را می‌گیرد از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان و کودک. اما زخمی‌ که از جنگ بر جان و جسم زنان و کودکان می‌ماند، عمیق تر است. روزهای پایانی هفته گذشته کاروانی به مشهد آمد که ۲۶ زن با یک درد مشترک، راهی حرم علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) شدند، همه آنها زخم خورده جنگ بودند، جانبازان بالای ۷۰ درصد که بخشی از وجودشان در جنگ عراق علیه کشورمان، جا مانده بود.  

«بتول منصوری» دختر جوانی است که ۳۴ سال سن دارد، وقتی سه ساله بود در بمباران هوایی سال ۶۵ در شهرک صنعتی هفت تپه خوزستان، مجروح شد. بسیاری از مردمان آن منطقه در آن بمباران شهید شدند و عده‌ای هم جراحت برداشتند. مادرش ۲۵ درصد جراحت از بمباران را به یادگار برده است. می‌گوید: روزهای کودکی‌ام در بیمارستان‌ها و با درد گذشت، با پزشکان و پرستارها بزرگ شدم.

او تعریف می‌کند: در خلوتم به خدا چرا فقط من باید از جنگ زخم بخورم؟ ولی وقتی دیدم که بسیاری هستند در بمباران‌های هوایی رژیم بعث، عزیزانشان را از دست داده یا نقص عضو شده‌اند، فهمیدم که آتش بمباران، فقط دامن مرا نگرفته است.

بتول خانم می‌گوید: جنگ، بچگی‌ام را گرفت. تا هشت سالگی، عمل‌های سنگین داشتم. شب‌ها گریه می‌کردم و از خودم بدم می‌آمد، خیلی تنها بودم و فقط یاد خدا آرامم می‌کرد.

هر روز برای ما، جنگ است

پنج ماهه باردار بود که یک بمب، آوار شد روی چادرشان. «ناهید شجاعی» سال ۶۷ یک زن جوان بود که دو فرزند داشت و چشم به راه سومی ‌بود. وقتی اهالی شهر بروجرد بخاطر بمباران هوایی، روز و شب نداشتند زندگی‌شان را برداشتند و از شهر خارج شدند. بیرون از شهر، چادر زدند اما دقیقا یک روز قبل از اینکه اعلام آتش بس بمباران هوایی شهرها، یک بمب روی چادرشان فرود می‌آید. بمبی که شوهر و مادرش را از او می‌گیرد و بچه پنج ماهه توی شکمش را.

پسر کوچکش که کمتر از یکسال داشت، ترکش می‌خورد و دخترش که توی چادر خانواده همسرش بود، از آسیب جدی در امان می‌ماند اما پسر خواهرش که در چادر آن‌ها بود، شهید می‌شود. می‌گوید: در یک لحظه همه زندگی ام را از دست دادم، عزیزانم را از دست دادم. ما هیچ دفاعی نداشتیم.

از آن دوران فقط دردهایش را به یاد دارد. مورفین‌هایی که پشت سر هم به او تزریق می‌کردند تا درد جراحت پاها و ستون فقراتش را فراموش کند. اولین باری که به هوش آمد، خبر آتش‌بس بمباران هوایی شهرها را شنید. اشک امانش را برید که کاش یک روز زودتر این اتفاق می‌افتاد.

عمل‌های جراحی سنگین و طاقت فرسایی را پشت سرگذاشت. برای اینکه روحیه‌اش را از دست ندهد به او گفته بودند که مادر و همسرش زنده‌اند. گاهی هم پسر کوچکش را با صورت باندپیچی شده بر بالینش می‌آوردند. به عشق فرزندانش، همه دردها را تحمل می‌کرد و با خودش عهد بسته بود که بخاطر بچه‌هایش باید تاب بیاورد همه این سختی‌ها را.

بعد از دوماه فهمید که مادر و همسرش شهید شدند. قبل از آن می‌گفتند که آنها در تهران، بستری‌اند و حالشان از تو بهتر است، مثل تو درد نمی‌کشند. ناهید شجاعی می‌گوید: جنگ خانمان سوز است. جنگ برای جانبازان تمام نشده و هر روز برای ما، جنگ است.

گاهی برای نوه‌اش، «نشاط» چهارساله از قصه جنگ می‌گوید. اینکه روزی روی پا راه می‌رفته و مجبور نبوده که چهار دست و پا برود. اینکه بابا حسن(شوهرش) در جنگ شهید شده است. اینکه چه زندگی خوبی داشته و جنگ خرابش کرده است. گاهی هم دلش برای بچه توی شکمش که قربانی جنگ شد، تنگ می‌شود. تعریف می‌کند: سه روز در شکم من جان کَند. پزشک‌ها همه تلاش‌شان را کردند که بچه سالم بماند ولی سه روز بود که آرام و قرار نداشت و بعد از آن هم دیگر تکان نخورد، گفتند که توی شکمم مرده است.

ناهید خانم می‌گوید: گاهی فکر می‌کنم که اگر جنگ نبود، شوهرم کنارم بود، سالم بودم، پسر پنج ماهه توی شکمم، الان یک جوان رعنا شده بود و روزهایم در این سی سال با بیمارستان و درد نمی‌گذشت.

به باور او، گذشت زمان آدم را آرام می‌کند و آدمیزاد مجبور است که به شرایط عادت کند. تعریف می‌کند: برای اینکه دردهایم را تسکین دهم، ذکر می‌گفتم و با خدا حرف می‌زدم. کسی را جز خدا نداشتم که دردهایم را برایش بگویم، نه شوهرم کنارم بود و نه مادرم.

می‌گوید: گاهی در اخبار تلویزیون، می‌بینم که کشوری درگیر جنگ شده است، گریه می‌کنم چون مصیبت جنگ را کشیده‌ام و می‌دانم که چه خانمان سوز است. مصیبت‌ها کشیدم تا بچه‌هایم بزرگ شدند. هم پدر بودم، هم مادر و هم مرهم دردهای خودم.

* خانه ای که خالی بود

دانش آموز کلاس سوم بود که مدرسه‌شان در کرمانشاه، هدف بمباران موشکی قرار گرفت، سال ۶۵. «فراست مسعودی مقدم» در آن حادثه از ناحیه پا و کمر آسیب دید و سال‌هاست که ۶۰ درصد جانبازی را با خودش یدک می‌کشد. بسیاری از همکلاسی‌هایش شهید شدند. می‌گوید: خیلی سال گذشته از آن زمان ولی هنوز زخمش بر تن ما هست.

«ورده کرم‌الله چعب» هم که اهل اهواز است و عرب‌زبان، آن زمان دختر ۱۶ ساله‌ای بود که خانه‌شان مورد هدف بمباران هوایی قرار گرفت. تعریف می‌کند: دم در خانه ایستاده بودم و با همسایه مان صحبت می‌کردم که بمب را زدند. فکر نمی‌کردیم که واقعاً بزنند، همیشه موشک‌ها از روی سرمان عبور می‌کردند و نمی‌زدند اما این‌بار زدند.

پنج نفر از خانواده‌اش شهید شدند، برادرش، دوخواهرش، مادرش و پسر خواهرش. «ورده» در جنگ، دوتا پایش را از دست داد. سی سال است که با پای مصنوعی سر می‌کند. خواهر کوچکش، جراحت جدی برنداشت اما تنش پر شد از ترکش‌های ریز. می‌گوید: وقتی برگشتیم خانه، هیچکس آنجا نبود، خانه شلوغ ما، خالی شده بود. ما بودیم و یک خانه خرابه با قاب عکس عزیزان‌مان.

ورده و خواهر کوچکش شروع کردند به زندگی. یکی‌شان بچه سال بود ودیگر هم از پا افتاده. خواهر دیگرشان که شوهر و بچه داشت، کمکشان کرد و حامی ‌آنها شد. می‌گوید: زندگی را با همه سختی‌هایش گذراندیم. آدم به سختی عادت می‌کند، چاره‌ای جز این نداریم.

حرف مشترک و دعای همه شان در یک جمله خلاصه می‌شد: امیدواریم که هیچ وقت مردم کشورمان روی جنگ را نبینند. زن‌هایی که ایران مدیون ایستادگی و رنج‌های خاموش آن‌هاست.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.