۲۵ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۴
کد خبر: 593248

ماجرا از آن جا شروع شد که یکی از دوستان پیشنهاد خرید را داد؛ گفته بود دم عیدی برای چند پیرمرد نیازمند که آن‌ها را می‌شناسیم، لباس بخریم تا دلشان شاد شود.

روزی که پیرمردها خوشحال شدند

قدس آنلاین- ماجرا از آن جا شروع شد که یکی از دوستان پیشنهاد خرید را داد؛ گفته بود دم عیدی برای چند پیرمرد نیازمند که آن‌ها را می‌شناسیم، لباس بخریم تا دلشان شاد شود.

روزی را برای رفتن به بازار تعیین کردیم. روز موعود که رسید، دوستانم با چهار پیرمرد از راه رسیدند که دو خانم نیز همراه آن‌ها بودند. حال و احوالی کردیم و همان اول یکی از پیرمردها که هنوز دستم در دستش بود، گفت: «ما دو نفر نمی‌بینیم و با دست به دور و برش اشاره کرد تا پیرمرد دیگر را نشان بدهد و البته من پیرمرد دیگر را می‌دیدم که عصایی در دست داشت و همسرش دستش را گرفته بود.»

پیش از آمدنشان با فروشگاهی که جنسش جور بود صحبت کرده بودیم و همه چیز آماده بود تا پیرمردها نو نوار شوند.

دوستانم برایم توضیح دادند که یکی از پیرمردها توان آمدن نداشت و به جای او خانمی را خبر کردیم که همسر ندارد و بیماری‌ام اس دارد.

پیرمردها سر ذوق آمده بودند. یکی از آن‌ها گفت: «خدا خیرتان بدهد که دل ما پیرمردها را شاد می‌کنید. ان شاءالله عاقبت به خیر شوید.» در جوابش گفتم: «حاج آقا شما جوانانید هنوز.» و پیرمرد گفت: «پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت.» و من به فکر فرو رفتم و به دیروزهای این پیرمردها فکر کردم که حالا داشتند برای خودشان پیراهن انتخاب می‌کردند. فکر کردم حتما روزگاری بوده که دستشان به دهانشان می‌رسیده است و می‌توانستند خودشان برای خودشان لباسی بخرند، اما حالا دچار این شرایط شده‌اند و باید دیگرانی باشند که هوایشان را داشته باشند.

پیرمردی که برایم شعر خوانده بود یکی دوبار دیگر هم در حرف‌هایش از شعر استفاده کرد تا در مقابل سوالم که حاج آقا چه قدر شعر بلدید، بگوید: «من خودم شعر می‌نوشتم.» و بعد هم شروع کند به خواندن شعر بلندی از خودش برای حضرت علی(ع). پیرمرد می‌گفت: «من زمانی در روستاهای سرخس چوپان بودم. بعد همان قدیم‌ها آمدیم اطراف مشهد. تعدادی از گوسفندها هم از خودم بود تا شبی که دزدها گوسفندهایمان را دزدیدند و دیگر پیدایشان نشد، از همان زمان وضعم بد و بدتر شد تا الآن.»

برایم جالب بود که یکی دیگر از پیرمردها هم کارگر و چوپان بوده و او هم اهل یکی از روستاهای تربت جام و حالا سال‌هاست حاشیه نشین شهر مشهد شده است.

پیرمردها پیراهن‌هایشان را که انتخاب کردند، نوبت به خرید شلوار رسید. یکی از آن‌ها بدون رفتن به اتاق پرو، شلوارش را روی شلوار دیگرش می‌پوشد و با لبخند می‌گوید: «خوبه. خدا خیرتان بدهد.» ژاکت و جوراب هم برایشان خریدیم تا نوبت به انتخاب کفش شود. چند دقیقه بعد فهمیدم یکی دیگر از پیرمردها روزگاری برای خوش آرایشگر قابلی بوده است و حالا نیازمند لقمه‌ای نان شده و چه قدر هم از ما تشکر می‌کرد.

تا کفش‌هایشان انتخاب شود درباره پیرمردها چیزهای دیگری هم می‌شنوم و مطمئن می‌شوم که خرید کفش و لباس عید برای پیرمردها چه پیشنهاد خوبی بود. خرید که تمام شد، وقت خداحافظی رسید و باز هم تشکرهای پیرمردها و چشم‌هایی که از خوشحالی برق می‌زد. در برنامه خرید لباس و کفش برای پیرمردها فهمیدیم ما در برنامه‌های خریدمان برای عید نیازمندان تنها به فکر بچه‌ها هستیم در صورتی که آدم بزرگ‌ها هم در پیری بچه می‌شوند، اما گاهی از آن‌ها غفلت می‌کنیم. فهمیدیم که بعد از این باید حواسمان به این آدم‌ها هم باشد که دستشان به جایی نمی‌رسد و حق دارند در آمدن بهار نو، کفش و لباس مناسبی داشته باشند و دلشان گرم باشد که هنوز هم مهربانی هست.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.