۱۵ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۶:۲۵
کد خبر: 604090

صاحب میوه فروشی با کارگر پیرش، گستاخی می کند و مشتری ثروتمند، کارگر را آقا و آقا و آقا و آقا خطاب می کند.

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: دیگر دستم به همه خریدها نمی رود... فقط کیلویی پیاز برمی دارم... و وقت رفتن می بینم که کاهو و گوجه روی ترازو دیجیتال، لبخند می زنند که می خواهند با آن مرد محترم همسفر شوند!

دو:

کارگرها، میله گرد خالی می کنند، ملات می سازند و آجر بالا می دهند. مردانی که عمریست رنج می برند و گنج نمی برند.

کارگران عرق می ریزند. عبادت می کنند. جهاد می کنند. غیرت به خرج می دهند و خم به ابرو نمی آورند.

سه:

کامیون حمل اثاثیه جلوی پارکینگ جا خوش کرده است. دلم می گیرد.

سلانه سلانه به پله ها می رسم و پَکر از میان لشکر کارتن ها می گذرم... این از آن صحنه های درام و بشدت واقعی ست... اسباب کشی!

بیرون خانه شلوغ است. کارگرها می روند و می آیند و تکاپوهاست برای نماندن.

پس برای فرار از حال و هوای ناگزیر خانه، پناه می برم به موسیقی. می گذارم آقای سالار عقیلی بخواند. هشتمین بار موزیک و آواز، درهم به پیش می روند که زنگ در، خودش را می اندازد وسط.

از چشمی، رصد می کنم. همسایه است. با نگاهی که مطمئن ام خوشرنگ نیست، دستگیره را می چرخانم.

وقتش آمده. رسم مؤدبانه ایرانی ها را می گویم... وقت حلالیت ها و دل کندن ها... در را که باز می کنم یک مادر و دختر می بینم... و دو جفت چشم غمگینِ مهربان...

چهار:

چشم هایم میان صفوف به هم چسبیده کتاب ها، تِلوتِلو می خورد. به دوستی قول کتاب داده ام. اما انتخاب یک یا دو کتاب از میان این بازار انبوه، واقعا کار آسانی نیست! شبیه آن است که بخواهی از گلستان، گلی جدا کنی!

کمد زیبای لمیده در کنج هال را، عاشقانه برانداز می کنم. خوب است که این خانه، کتاب دارد. کتابخانه دارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.