قدس آنلاین-مهیار متولی زاده کاخکی : گزارشی که می خوانید از محل جمع آوری و دفن زباله ها تهیه شده است. جایی که تحمل رنگ و بویش برای ما و شما حتما غیر ممکن است.

محاصر در دود و بو!

اما افرادی برای گذران زندگی آنجا روز را شب می کنند و رزق و روزی خودشان و خانواده شان را جمع می کنند .اینها افرادی بی بضاعت و ناچار هستند همین کنار گوش ما و شما. میان این همه اسراف روزانه ما آنها به نان شب شان محتاجند.

*محاصره در دود و بو

تا به خودم آمدم، کلاهم را باد برد. فضا آکنده از ذرات گرد و غبار بود. دود از هر سو به سمت تمام اجزای بدنم هجوم می آورد. تنها کاری که از دستانم بر می آمد، این بود که آن ها را در مقابل چشمانم بگیرم تا که شاید لحظه ای از این گرد و خاک در امان بمانند. با تمام توان، به سوی تنها چیزی که از دور دیده می شد، دویدم. ناگهان چیزی دستانم را گرفت و گفت: "تازه واردی؟". از پشت ماسکی که بر دهانم بود گفتم: "نه. راستش من برای..." گفت: " همه اولش همینو میگن". و مرا به دنبال خود کشاند. شیشه های عینکم آنچنان کثیف شده بود که دیگر واقعا به هیچ چیز نمی توانستم اطمینان کنم. لحظاتی بعد، به چندین صدای دیگر نزدیک شدیم.

*خانه ای از ضایعات

"مهمون جدید داریم" و به پشت من زد. 10 نفر دیگر در پشت یک خانه محقر ساخته شده از ضایعات آهن نشسته بودند. در آنجا دیگر نه بادی می آمد و نه ذرات گرد و غبار هجوم می آورد. در کنارشان نشستم و مشغول نگاه کردن به بیابان مقابلم شدم. دستمال عینکم را از جیب در آوردم تا شیشه های عینکم را تمیز کنم که ناگهان اشعه ی آفتاب به شدت به چشمانم خورد و به یاد آوردم که ساعت هشت صبح است.

پرسیدم: " چه جوری اینجا دوام میارید؟" و یکی از مردها گفت : " چیزی نیست. الان تموم میشه. زمستون خیلی بدتره. زمستون، زمین خیس میشه و کار ما هم پیش نمیره و از طرف دیگه سرما هم شب ها نمیذاره که کار کنیم"

*نان درآوردن از دل زباله ها

پرسیدم : "چند ساله توی این کارین؟" و هر کدام جوابی دادند. یکی گفت "دو" و دیگری گفت "اخیرا". هر کدام اعداد متفاوتی را می گفت اما دو عدد برایم بسیار جالب بود؛ "دو ماه"، "دوازده سال". حتی توان این که بتوانم این چنین چیزهایی را باور کنم، نداشتم. با خود گفتم"دوازده سال؟" اما صدای افکارم کمی بلند تر از آن بود که دیگران نشنوند. جواب داد: " بله. دوازده سال. دوازده ساله که کار برای من نیست. دوازده ساله که مجبورم از این راه نون ببرم خونم. وقتی میرم خونه، خانوادم طردم می کنن. چون آنقدر بوی بدی میدم که..." و بغض کرد. شدت باد کمتر شده بود و من، مشغول خیره شده به چهره های اطرافم. ناگهان همگی بلند شدند.

" نمی خوای چیزی یادت بدم؟"

و من گفتم :" نه. نگاه می کنم و یاد می گیرم". به همراه آن ها بلند شدم و وقتی سرم را برگرداندم، انبوهی از پرندگان به سوی آسمان خیز برداشتند و آن ده مرد نیز در میان انبوه دود آتشی که از زمین بر

می خواست، به سوی زباله ها. هم زمان با هجومشان به سوی یافتن رزق و روزی، ماشین جمع آوری زباله نیز رسید .

*ایستاده با سگ ها

خرمنی از خاک را بار دیگر در جهت باد و به سوی من سوق داد و برای آنکه بار دیگر خاک آلود نشوم، بلافاصله در پشت همان کپر پنهان شدم. این بار نگاهم علاوه بر بیابان، ناگهان دسته ای از سگ ها را نیز

می دید که در مقابل من و چشم در چشم من ایستاده بودند. ترس ناگهان بر من غلبه کرد و به سرعت برخواستم و در حالی که خاک ها و بدی زباله ها تمام تنم را فراگرفته بود، به سوی آن ده نفر دویدم. به اولین نفر که رسیدم، فریاد زدم"سگ ها". و آن مرد گفت: " نترس. کاریت ندارن. اینا همیشه اینجان. همیشه اینجان که گرگی نمیاد وگرنه تا به الان هیچ کدوم از ما زنده نمونده بود". بار دیگر به سوی گروه سگ ها چشم دوختم و دیدم ه آرام آرام به سوی زباله ها می روند و لا به لای مردان دیگر گم می شوند و دیگران هم هیچ کاری به آن ها ندارند؛ چرا که هر دو، احوال یکدیگر را درک می کردند. ناگهان به آن مرد گفتم:" اغلب عادت داشتم که به طور طبیعی سگ ها رو در کنار مردم و در شهر و یا در خونه هاشون ببینم اما الان می بینم که سگ ها و انسان ها، در زباله دان ها به یکدیگر پیوستند". مرد خنده ای کرد و به سوی ماشین جمع آوری زباله قدم برداشت و من نیز بی اختیار به دنبالش کشیده شدم.

*بدون نقاب و ماسک

 در اطرافم تمام زباله های خشک شده دیده می شد که یا پرندگان بر روی آن ها نشسته بودند و یا سگ ها بر رویش قدم می گذاشتند و یا مردها در داخلشان به دنبال چیزی می گشتند که هم زمان با رفتن ما به سوی زباله های جدید، آن ها هم به دنبالمان آمدند. زباله های خشک بوی وحشتتاکی می دادند اما زمانی که به زباله های تر و جدید رسیدیم، بویش آنچنان وحشتناک بود که لحظه ای ایستادم و در حالی که به آن ده نفر نگاه می کردم، اشکی از گوشه ی چشمانم خارج شد. اغلب آن ها بی آنکه ماسکی بر دهان داشته باشند، زباله های جدید را زیر و رو می کردند. پرسیدم: "چرا ماسک نمی زنین؟ مریض نمیشین اینجا؟ بوش اذیتتون نمی کنه؟" و با یک جواب، آن چنان برای خود و جامعه ی خود تأسف خوردم که بعید می دانم دردی از این بالاتر را تحمل کرده باشم و آن جواب، این بود: " عادت کردیم".

*طلاهای کثیف بیمارستانی

در گوشه ای دیگر، زباله های بیمارستانی وجود داشت که تعدادی از این افراد در درونش به دنبال رزق و روزی بودند. زباله هایی که در درونش انواع مدفوع و یا ادرار و یا هر چیز دیگری یافت می شد و من با دو چشم خود تمام این ها را دیدم.

"زباله های بیمارستاتی خیلی خطرناکن. چرا ماسک نزدین؟؟ اینا به شدت باعث میشن مریض شین؟ چرا سمت این زباله ها میاین آخه؟"

و یکی از مردها گفت : " جواب بقیشو قبلا بهت دادم. زباله های بیمارستانی سود آورترین زباله هان برای ما. ما از پلاستیکش می تونیم پول زیادی بدست بیاریم"

پرسیدم "حدودا چقدر؟" نگاهی به من کرد و او گفت: " ببین. بالاترین در آمد ما در روز بین 50 تا 60 تومنه و اغلب روزها با درآمدی بین 30 تا 40 تومن سر می کنیم. این درآمد ها جواب هزینه رفت و آمدمون رو به زور میده. این زباله ها میتونه درآمد ما رو به همون 40 تومن برسونه. اگر بخوایم به 60 تومن برسیم، باید تمام 12 ساعت رو کار کنیم و یک لحظه هم نشینیم. می دونی یعنی چی؟" و با دست به مردی اشاره کرد که در فاصله ی دورتری از گروه ایستاده بود.

" می بینی کمرش خم شده؟ بعد از 12 ساعت آن چنان کمر دردی میگیری که دیگه هیچ وقت نمی خوای دوباره بیای اینجا ولی.. چاره ای نیست. اون مرد هم کمرش به همین خاطر خم شده.

*پول چرک

می بینی؟".نگاهم به پیکر آن مرد خیره شده بود. نمی دانستم واقعا فقر تا به چه اندازه می تواند به شخص فشار آورد که فرد مجبور شود بی آنکه لباسی بر بالاتنه اش داشته باشد و در حالی که استخوان های کمرش کاملا بیرون زده، باز هم دست به دامان زباله هایی شود که رزق و روزی حلال خود و خانواده اش را فراهم آورد. در جامعه به ما می گویند "پول، چرک کف دست است و کثیف" اما امروز کاملا آشکار می دیدم که دست های پیرمرد، از چرک های مردم است که کثیف می شود و نه به دلیل پول!

به سراغش رفتم و از او پرسیدم : " چرا سراغ کار دیگه ای نمی رین؟" و او گفت: " کار دیگه؟ فکر کردی اگر کار دیگه ای بود من یک دقیقه هم پامو می ذاشتم اینجا؟ مگه دیوانه ام؟ اگر اینجا نمیومدم، باید میرفتم کشاورزی می کردم که الان اصلا آب نیست. آب هم که باشه هزینه هاش و هزینه های دیگه کار کشاورزی انقدر بالاست که مجبورت می کنن از کار بیای بیرون. راه دیگه ای برام می مونه؟؟"

*ترک های طبقاتی

آفتاب هم چنان با قدرت بیشتری بر صورت بهت آلود من می تابید و همه چیز بی جواب مانده بود. در آن لحظه، تنها چیزی که می دانستم آن بود که برای دانستن حقایق گفتارش، تنها باید به دستانش نگاه می کردید تا انواع حشراتی بر رویش رژه می رفتند را ببینید. ترک های دستش آن چنان عمیق شده بود که شاید می توانستم برآمدگی های دستش را به کوه های سر سختی و سختی کشیده روزگار تشبیه کنم.

در افکارم غرق شده بودم که صدای سگ ها ناگهان بلند شد. به سوی صدا بازگشتم و دیدم کمی آن سو تر، مردی در کنار سگ ها مشغول جمع آوری زباله است. مردی دیگر نیز از تپه های زباله بالا می رفت و کیسه سنگین زباله را بر دوش خود می کشید. یادم نمی آید چند دقیقه اما هر چقدر مرد، قدم های بیشتری بر می داشت، کیسه سنگین و سنگین تر می شد و به تدریج در میان زباله ها و دودهای ناشی از سوختن آن ها در زیر خاک، محو شد. چیزی جز اعجاب برایم نمانده بود. بار دیگر به سوی زباله های بیمارستانی رفتم و در راه پشه ها و مگس ها را کنار زدم.

"از چه ساعتی تا چه ساعتی کار می کنین؟"

"از 11 شب تا 11 صبح"

" چرا شب ها؟'

"چون ماشین های زباله شب ها میان"

و من خسته از پرسیدن سؤال، بر روی زمین نشستم. در مقابلم مردی زباله جمع می کرد. در کنارم مردی زباله جمع می کرد. کمی آن سو تر مردی دیگر و دیگر و دیگر.... همه جا زباله بود. به ناگاه احساس کردم این افراد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند، چرا که زنی را دیدم که به مردان دیگر اضافه شده بود و در کنار شوهرش زباله جمع می کرد.

کمی دورتر، مردی زباله می خورد و غذای خودش را به سگ ها می داد. چشمانم دیگر توان باز ماندن نداشت.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.