دو یا سه شبی می‌شد که دو نفر ناشناس را آن اطراف دیده بودند... مثل مأمورها انگار کشیک کسی یا چیزی را می‌کشیدند... «عشقی» به توصیه دوستانش چند روز می‌شد که از خانه بیرون نرفته بود... آن شب، خواب به چشمش نیامد...

صبح، خسته و پریشان خودش را به لب حوض رساند... پسرعمویش که این چند روز در خانه مراقبش بود، با زدن آفتاب، خاطرجمع شده و از خانه بیرون رفته بود...کلفت خانه که برای خرید بیرون رفت، در را پشت سرش نبست... «عشقی» هنوز شستن دست و صورتش را تمام نکرده بود که در نیمه باز حیاط، باز شد... سه نفر، بی خبر و بی‌اجازه وارد شدند...پرسید چه کار دارید؟ یکی شان جلوتر آمد و گفت: چند روز پیش، عریضه نوشتیم...شکایت کردیم از سردار «اکرم همدانی»...دادیم که برسوننش به شما و چاپش کنین... «عشقی» لب‌ها و اخم‌هایش با خنده باز شد... تعارف زد...بفرمایین... شانه به شانه نفر اول راه افتاد به طرف مهمانخانه... دو نفری که عقب‌تر ایستاده بودند... نگاهی به اطراف و بعد به هم کردند و از پشت سر، راه افتادند....

■ فرار از پایتخت و تحصیل
«سید محمدرضا کردستانی» را اگر چه بیشتر با شاعری و لقب «میرزاده عشقی» می‌شناسیم، اما تاریخ معاصر ایران علاوه بر شاعری، او را روزنامه نگار، نویسنده و نمایشنامه نویس می‌داند. سال 1273 در همدان به دنیا می‌آید، در مکتبخانه‌های محلی درس می‌خواند و از هفت سالگی راهی مدارس نوین آن روزگار می‌شود. چون زبان فرانسه را هم آموخته بود،پیش از پایان تحصیلات متوسطه در تجارتخانه یک بازرگان فرانسوی به کار مترجمی مشغول شد و البته از این فرصت برای تقویت زبان فرانسوی‌اش استفاده کرد. 15 ساله بود که برای ادامه تحصیل، اول به اصفهان و بعد هم در 17 سالگی به پایتخت رفت. انگار بیشتر از سه ماه نتوانست تهران را تحمل کند. هوای ولایت به سرش افتاد و به همدان برگشت. چهار ماه طول کشید تا اصرار و اجبار پدر کارگر بیفتد و «محمد رضا» راضی شود به سفر دوباره به تهران و ادامه تحصیل. با این همه نه به تهران رفت و نه سراغ ادامه تحصیل را گرفت! مدتی در رشت، کمی هم در انزلی ماند و بعد هم دوباره به همدان رسید! شانسش زد، جنگ جهانی اول در گرفت و پدر فرصت نکرد یقه‌اش را برای این فرار از تحصیل و پایتخت بگیرد.

■ استانبول
می‌شود همه فرار از تحصیل، بند نشدن در یک شهر، از این شاخه به آن شاخه پریدن و... را ربط داد به روحیه شاعری و شوریدگی اش. این شوریدگی با خامی‌های جوانی دست به دست هم دادند و تا خانواده خواستند به خودشان بجنبند، «محمد رضا» را دیدند که در دعوای بزرگ جهانی میان دولت‌های متفق با دولت‌های متحد، طرف عثمانی‌ها را گرفته و همراه مهاجران ایرانی، سر از استانبول در آورده است! البته ماجرا، پناهندگی، مهاجرت عشقی یا سفرهای تفریحی نبود. «محمدرضا» در استانبول به صورت «مستمع آزاد» و غیررسمی در دوره‌های علوم اجتماعی و فلسفه حضور پیدا کرد. اگرچه نشانه‌های شاعری و نویسندگی از مدت‌ها پیش در او پیدا شده بود، اما نخستین آثار شاعرانه جدی‌اش را در زمان حضور در استانبول پدید آورد.

■ شاعر سیاسی
شاعر بود اما نه از آن شاعرهای غرق در خیال‌های عاشقانه و شخصی که بی‌خیال دنیا، آدم‌ها و درد و رنج‌های اطرافشان می‌شوند. ذهن و شعر «عشقی» پُر بود از آنچه در اطرافش می‌گذشت. همان قدر که او درد و رنج و آرزوهای مردمش را می‌فهمید و می‌شناخت، مردم نیز زبان و شعر او را می‌فهمیدند و می‌پسندیدند. عشقی را شاید بشود سیاسی‌ترین شاعر روزگار خود و حتی سالهای بعد دانست. اما این سیاسی بودن از جنس «سیاست بازی» نبود. اشعار به‌شدت سیاسی و تند و تیز او به جای اینکه به زبان سیاست و سیاستمداران باشد و پیچیده شده در رنگ و لعاب الفاظ دهان پرکن، زبان مردم کوچه و بازار بود. نمی‌شود ادعا کرد او تنها شاعر سیاسی ایران است چون حتی شاعران بزرگ و بنام ایرانی همواره به شکلی شاعر سیاسی هم بوده‌اند اما این سیاست ورزی در میان شاعران آن قدر نیست که در نهایت سر آن‌ها را به باد بدهد!

■ پیشگام شعر نو
روزنامه نگار هم بود. نخستین روزنامه‌اش را 20 سالگی، در همدان در آورده و نامش را «نامه عشقی» گذاشته بود.از سرنوشت این روزنامه و اینکه چه مدت دوام آورده و چقدر مخاطب داشته است، خبری در دست نیست و تنها شماره‌های اول و سوم آن به تاریخ 18 ذیقعده سال 1333 و 27 محرم 1334 را می‌شود پیدا کرد. از وقتی استانبول را رها کرد و به همدان بازگشت و اندکی بعد به تهران آمد، سیاست هم سراغ او، اشعار و نوشته‌ها و سخنرانی‌هایش آمد. با نویسندگان و شاعران ارتباط پیدا کرد و پایش به حزب «سوسیالیست» باز شد و در کنار اقلیت مجلس شورا قرار گرفت. آن سال‌ها نیش قلمش بیشتر از همه متوجه نخست وزیر(وثوق الدوله) بود.
 او را از جمله روشنفکران عصر مشروطه به حساب می‌آورند که در گیر و دارهای سیاسی آن روزگار، و زمانی که هنوز خیلی از سیاستمداران و روشنفکران ایرانی، درگیر حقوق مردان بودند، پیشگام در دفاع از حقوق زنان بود و خیلی زودهنگام از لزوم حضور زنان در جامعه حرف می‌زد. البته این پیشگامی‌اش تنها به سیاست محدود نمی‌شود. برخی‌ها نوشته‌اند «میرزاده عشقی» مدت‌ها پیش از «نیما یوشیج» سرودن شعر نو را آغاز کرد و نخستین اشعار نوی «نیما» را او در روزنامه «قرن بیستم» به چاپ رساند. 

■ شعر یا سیاست؟
در اینکه شاعرانگی و اشعار تند و تیز سیاسی یا سخنرانی‌ها و روزنامه نگاری کدام یک، در نهایت سرش را به باد دادند، اختلاف نظر است. خیلی‌ها نیز همه این‌ها را عامل فرستادن او به قربانگاه می‌دانند. البته روزنامه نگاری‌اش با روزنامه‌ای چون «قرن بیستم» که به قول خودش بیشتر از دو مشترک نداشت، نمی‌تواند به تنهایی دلیل این سرنوشت خونین باشد. چه اینکه اگر روزنامه‌ای را به چاپ می‌رساند و به فروش می‌رفت، به خاطر شهرت «عشقیِ شاعر» و مردمی بودنش بود نه به خاطر روزنامه و مقالات و محتویاتش. برخی‌ها هم مانند «محمد قائد» همه چیز را درباره «عشقی» منکر شده یا یک سوء تفاهم می‌دانند و مدعی شده‌اند: «ماندگاری نام عشقی تا حدی به سبب جوانمرگی و مهم‌تر، از این‌روست که نخستین قربانی ظهور و صعود سردار سپه شناخته شد... به تفکر برپایی جمهوری در ایران می‌تاخت اما به شخص رضاخان نه. با این همه، ابتدای سال ۱۳۰۳ ترجیع‌بند «جمهوری‌نامه» علیه سردار سپه، که اساساً و عمدتاً کار «بهار» بود، به اسم او در رفت. چند ماه بعد روزنامه تعطیل‌مانده‌اش را به شخصی که چیزی درباره او نمی‌دانیم واگذاشت و آن شخص چند مضحک قلمی چاپ کرد، از جمله یکی که جمبول (John Bull، نماد بریتانیا) را نشان می‌داد سوار بر خری که فوراً کنایه از سردار سپه تعبیر شد. کاریکاتورها ربطی به عشقی نداشت اما او را مسئول می‌شناختند. ظهر شنبه روزنامه درآمد و ظهر پنجشنبه زندگی عشقی پایان یافت. بیشتر شهید راه سوءتفاهم شد تا مشروطیت یا هر چیز دیگر... »!

■ هرگز نمیرد آنکه...
... دو نفری که عقب‌تر ایستاده بودند... نگاهی به اطراف و بعد به هم کردند و از پشت سر، راه افتادند... یک نفرشان اسلحه کشید و از پشت سر شلیک کرد... هر سه نفر به‌سرعت گریختند... عشقی فریاد زنان خودش را به کوچه رساند... خونریزی و درد امانش نداد... ناتوان شد و افتاد توی جوی آب... قاتل را گرفتند... عشقی در بیمارستان شهربانی روی تخت، با گلوله‌ای که از طرف چپ سینه داخل شده و زیر قلب جا خوش کرده بود...آن قدر درد کشید و خون از دست داد که روز بعد را ندید... صبح روز بعد تمام تهران عزادار بود. دانشمندان، دانش آموزان، کاسب کارها و اهالی محل طوق و علم بلند کرده و شاعر جوان را در حالی که پیراهن خونین او روی تابوت بود تشییع کردند... «شهریار» در فراقش سرود: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / عشقی نمرد و مُرد حریف نبرد او... .

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.