می‌خواهم متفاوت بنویسم. می‌خواهم از زادگاهش شروع کنم. دست و دلم به کار نمی‌رود. بارها کلیدهای صفحه سیاه لب تاپ را می‌فشارم و باز سرخط... آنچه را برایم از سفرهایش گفته مرور می‌کنم از ایرانشهر تا کرمان، پادگان سربازی‌اش در سیرجان... آن سرزمینی که مرا متوقف می‌کند، می‌یابم «مرغ دلم راهی قم می شود» همین جا متوقف می شوم. داستانش از شرق شروع می شود و روحش در کویر پرواز می‌کند. می‌گوید کریمه اهل بیت(س) پَر پروازش شده. ملاحمید شیرانی جوان بلوچ که بعد از تشیع، دست تقدیر او را به دیار معصومه(س) کشانده، از حال و هوای میزبانی حضرت معصومه(س) می‌گوید.

توقف درمنطقه صفر عاشقی

*ریشه‌های سلفی گری

متولد ۱۳۶۸ در شهرستان ایرانشهر هستم. پدرم شغل آزاد داشت و مادرم خانه دار. همه شش فرزند خانواده مانند پدر و مادرم تفکر سلفی داشتند. من هم به تبعیت خانواده حامی تفکر سلفی بودم. درباره مذهب خانواده ام باید بگویم؛ سلفیت مذهب نیست یک تفکر است. تفکری  است که در قید مرجعیت نیست و با عقل خود اجتهاد می­‌کنند.

سلفی‌ها هیچ یک از چهار فرقه اهل سنت را قبول ندارند. تفاوت سلفی‌ها با اهل سنت این است که اهل سنت در بسیاری از اعتقادات به شیعه بسیار نزدیک است و تشیع را مذهب پنجم اسلام و شیعیان را برادران دینی خود می‌دانند. اما سلفی‌ها شیعه را کافر و خون شیعیان را مباح می دانند. همچنین عبادات و اعتقاداتی مانند توسل، شفاعت و زیارت را شرک می دانند.

سلفی‌ها وقتی می خواهند از مذهب حرف بزنند نمی‌گویند ما شافعی یا حنفی هستیم بلکه خود را اهل جماعت معرفی می‌کنند و کل تفکر سلفیت همین است که هر چهار فرقه اهل سنت را جمع کند. سلفی‌ها می‌خواهند آثار چهار امام مذاهب اربعه اهل سنت را که به شیعه خیلی نزدیکند و حکمی به کفر شیعیان نداده‌اند،  از بین ببرند. آنچه در امثال خانواده من رخ داده، نتیجه سرمایه گذاری عربستان سعودی و کشورهای حاشیه خلیج فارس است. این سرمایه گذاری بعضی وقتاً مالی است و یا تبلیغ. تبلیغ عاملی است که هرجا باشد موج می‌شود افرادی را جذب کند.

خانواده من چون در ایران زندگی می‌کنند و در جمع اهل سنت هستند، خود را اهل سنت معرفی می‌کنند. واز آنجا که در ایران محدودیتی برای اقلیت‌های مذهبی نیست مانعی برای تحصیل و استخدام هیچ یک از برادران من بوجود نیامد. این نکته را بگویم که این از افتخارات جمهوری اسلامی است که اقلیت های شناسنامه دار هیچ مانعی برای ترقی و رشد ندارند. به همین دلیل هم من موفق به ادامه تحصیل شدم و بعد از تحصیلات دبیرستان در دانشگاه ایرانشهر در رشته پرستاری تحصیل کردم و به عنوان پرستار در بیمارستان زادگاهم استخدام شدم.

*در جستجوی فرقه نجات بخش

مذهب یا تفکر در زندگی بیشتر افراد موروثی است. آنچیزی که به مذهب جذابیت می دهد، تحقیق کردن درباره مذهبی است که به او ارث رسیده است. اما متأسفانه در وجود همه ما علاقه به تفکر موروثی وجود دارد. اما به حکم مسلمانی باید به سفارش پیامبر(ص) درباره فرقه نجات بخش تحقیق کنیم. در بین فرق اسلامی همه خود را فرقه ناجیه می دانند. برای شناخت بهتر به حدیثی از رسول الله(ص) مراجعه کردم که فرقه ناجیه را معرفی می کند. پیامبر(ص) می فرمایند: ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه؛ سفینه نجات حسین است و هرکسی که در راه او گام بردارد. این مذهب راه سعادت است. طبق تحقیقی که من داشتم فرقه ناجیه     شیعه امامیه است.

ماجرا از این قرار است که سفری به شهر کرمان داشتم و در یکی از ادارات آنجا متوجه احادیث تابلو اعلانات شدم که چند روایت به نقل از منابع اهل سنت آورده بودند. برای من جالب بود که در کرمان که اکثر مردم شیعه هستند چرا روایات از کتب اهل سنت نوشته شده؟

کنجکاو شدم و روایات را خواندم. اولی از پیامبر(ص) بود که «هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناخته باشد به مرگ جاهلیت مرده است». این برای من جذاب بود که آیا برای ماهم امام زمانی وجود دارد که من نمی‌شناسم؟، آدرس روایت را یادداشت کردم. روایت دوم حدیث معروف ثقلین بود که بارها شنیده بودم. اما برای من طور دیگری تفسیر شده بود. پیامبر(ص) درحدیث ثقلین می‌فرمایند: من دو امانت برای امتم به یادگار می گذارم. کتاب خدا و اهل بیتم، هرکس به این دو یادگار متمسک شود هیچ وقت به ذلالت کشیده نمی‌شود. سوالی که برای من که در آن زمان شیعه نبودم بوجود آمد این بود که قرآن که وجود دارد اما اهل بیت پیامبر که همه از دنیا رفته اند و چون شفاعت و توسل را قبول نداشتیم بنابراین از این دو یادگار فقط یکی برای امت باقی مانده است. اما ادامه حدیث جواب مرا داد. پیامبر(ص) می فرمایند: کتاب خدا و اهل بیت از هم جدا نمی‌شوند. باخودم گفت یعنی الان یکی از اهل بیت پیامبر(ص) زنده است؟ دوباره به حدیث قبلی نگاه کردم که اگر بدون شناخت امام زمان بمیریم به مرگ جاهلیت مرده‌ایم.

به این نتیجه رسیدم که سلسله این احادیث بی دلیل نیست و به موضوع مهدویت مرتبط می‌شود که از اهل بیت پیامبر است و همراه قرآن ثقلین را تکمیل می‌کند. ذهنم آرام و قرار نداشت از خودم می پرسیدم یعنی شیعیان با مهدی(عج) و قرآن هیچ وقت به گمراهی کشیده نمی شوند؟

بعد از بازگشت از سفر به منابع اهل سنت مراجعه کردم و دیدم که احادیث متواتر هستند. از علمای اهل سنت پرسیدم.   گفتند: بله احادیث معتبر و درست است. وقتی ازآن‌ها خواستم تا توضیحی درباره این حدیث و پرسش‌های ذهن من بدهند نمی‌توانستند چیزی بگویند.

برای اینکه بتوانم شک را از وجودم دور کنم شروع کردم به تحقیق کردن. در سفری که به سیرجان داشتم با یک گروه تبلیغی به نام آفتاب که از قم آمده بودند مرتبط شدم. آنها اساس اعتقادات شیعه را برای من تشریح کردند. آن‌ها از توحید و علت پدیرش اسلام و تشیع شروع کردند و به مبحث عدل و امامت رسیدند. آنها چند جلد کتاب به من هدیه دادند که خلاصه الغدیر علامه امینی و چند کتاب از دکتر تیجانی بود. من این کتاب‌ها را خواندم و با منابع اهل سنت تطبیق دادم. هرچه پیش می‌رفتم، دیدم که هرشبهه‌ای که من به اعتقادات شیعه وارد می‌دانم، پاسخ عقلی، قرآنی و روایی دارد.

*درسربازی شیعه علی(ع) شدم

در مطالعه این کتابها به اهل بیتی رسیدم که در زندگی من هیچ زنگ و بویی نداشتند. به این نتیجه رسیدم که در زندگی غیر شیعیان اهل بیتی هستند که فقط نام آنها در تاریخ آمده است. اما احادیث آنها به ندرت بیان می شود. من جز مطالعه کتابها از افراد دیگری برای مطالعه شیعه کمک نگرفتم چون درتقیه بودم. فقط مطالعه می کردم و سؤالاتم را ازعلمای اهل سنت می پرسیدم. در غیر این صورت من متهم می شدم. حتی بخاطر پرسش هم به من می گفتند تو با شیعیان بودی و آنها ذهنت را مسموم کرده اند. حتی مشاهده کتب شیعی در دست من برایم گران تمام شد و مجبور می شدم آنها را پنهان کنم.  بعد از مطالعه و یقین به مذهب شیعه برای خدمت سربازی به سیرجان اعزام شدم. در نهاد عقیدتی-سیاسی پادگان مرا برای نماز جماعت احضار می کردند. به آنها گفتم که من شیعه شده ام و برخی سربازان ممکن است سلفی باشند و جان من در خطر است. به من تأکید کردند که تقیه کنم و از من پرسیدند که شهادتین گفته‌ای؟ آنجا بودکه شهادتین گفتم و رسماً شیعه علی(ع) شدم.

وقتی با سیره اهل بیت(ع) آشنا شدم، همه اسطوره‌های قبلی‌ام از دل و جانم بیرون رفتند. چون با وجود اهل بیت دیگر جایی برای آنها نبود. من با زندگی حضرت زهرا(س) زندگی کردم زیرا در همان مدت کوتاه عمر آرمان های بزرگی داشتند. تراژدی کربلا دومین جاذبه تشیع بود. هر چه درباره کربلا مطالعه می کردم به درسهای بیشتری از قیام سیدالشهدا(ع) می رسیدم. این درحالی بود که سلفی‌ها تلاش می‌کردند همه این اسطوره ها را از زندگی مسلمانان حذف کند. جاذبه سوم مکتب تشیع کرامات اهل بیت که من را مورد عنایت قرار دادند.

*تبلیغ؛ از سلفی گری تا تشیع

سه سال بعد ازاینکه من ازدواج کردم و صاحب فرزندی شدم، شیعه شدن من علنی شد. در اولین حرکت سعی کردند همسرم را از من بگیرند. چون پدر همسرم معتقد بود با شیعه شدن من عقد ما باطل شده و من باید همسر و فرزندم را به آنها تحویل می دادم. اما خوشبختانه همسرم پای اعتقاد من ایستاد.

بعد ازاینکه نتوانستند زندگی خانوادگی من را از هم بپاشند، من با آسوده خاطری به تبلیغ پرداختم، سایتم را راه اندازی کردم و برای جوانان جلسه می گذاشتم و در جلسات عزاداری سطح شهر هم شرکت می کردم. این مسأله باعث آزرده شدن خاطر اطرافیانم شد. بعد از آن از راه تحریم و سپس محبت وارد شدند و سعی می کردند من را متقاعد کنند. فکر می کردند جمهوری اسلامی به من پول داده تا شیعه را تبلیغ کنم. به من گفتند هرچقدر نظام به تو پول داده ما دو برابرش را می دهیم اما ازتبلیغ شیعه دست بردار!

یکی از فعالیت‌های دوران نوجوانی و سلفی گری من تبلیغ در گروهک های سلفی بود. من به عنوان مجری یا سخنران فعالیت می کردم به همین دلیل از شبکه ماهواره ای کلمه که متعلق به وهابیت است با من تماس گرفتند و ازمن خواستند به امارات بروم و مجری آن شبکه بشوم. وقتی این پیشنهادها را رد کردم برنامه سوم که ترور من بود را اجرایی کردند.

به پدرم خبر دادند که اگر ازاین به بعد هراتفاقی برای پسرشما افتاد گله نکنید! چندین مرتبه در خیابان کتک خوردم و درمنزل و محل کار مورد سوء قصد با اسلحه قرار گرفتم. وقتی دیدم حضورمن موجب سلب آسایش خانواده ام شده، با توصیه پدرم تصمیم گرفتم شهرم را ترک کنم.

اما مشکلی داشتم که این بود که تنها یک سال بود که در آزمون استخدامی قبول شده بودم و تعهد ۱۰ ساله خدمت داشتم. دراولین اقدام با تقاضای انتقالی من مخالفت شد. ناامید به همسرم گفتم من عازم یکی از شهرها می‌شوم هرجا ساکن شدم بعداً شما را با خودم می برم.

*دعوت نامه کریمه اهل بیت(ع)

به قصد تهران و رفتن به وزارت بهداشت برای حل مشکلم سوار اتوبوس شدم به امید اینکه فرجی بشود و لااقل شغلم را از دست ندهم. در مسیر تهران تابلویی دیدم که نوشته بود به سمت حرم حضرت معصومه(س).

از کنار دستی‌ام درباره حضرت معصومه(س) پرسیدم و او برایم از شخصیت و جایگاه ایشان در بین شیعیان گفت. راهی قم شدم. اولین باری بود که یک مکان زیارتی شیعی را از نزدیک می دیدم.

از خادم حرم، نماز و اداب زیارت را یادگرفتم و به جا آوردم. وقتی شیعیان را دیدم که دور ضریح می‌چرخند به ذهنم افتاد که جای توسل اینجاست. درددل کردم گفتم خانم جان! من اولین باری است که خدمت رسیده‌ام، فردا می‌روم تهران برای انتقالی، کاری کن که به هر شهری که شما صلاح می‌دانید منتقل شوم.

داخل شبستان بایکی از همراهان به زبان بلوچی صحبت می کردم که توجه یکی از خادمان را جلب کرد. سرصحبت باز شد و او گفت که در بلوچستان بوده و از طایفه‌ام پرسید. گفت ما درآن طایفه شیعه نداریم. گفتم بله من به تازگی شیعه شده‌ام. دیدم موبایلش را برداشت و تماس گرفت. آن طرف خط دکتر شهریاری، نماینده زاهدان و عضوکمیسیون بهداشت مجلس بود. مشکلم را به او گفت و دکترشهریاری گفت شما به زاهدان پیش دکتر شکیبا برو، نامه انتقالی‌ات آماده است. انتقالی من برای قم امضاشد و من در مرکز شهید بهشتی شروع به کارکردم. جایی برای ماندن در قم نداشتم. با طلبه‌ای در بیمارستان آشنا شدم و مدتی تا پیدا کردن خانه میهمان ایشان بودم. وقتی به بنگاه‌ها مراجعه کردم دیدم پول رهن می‌خواهند و من هم پولی برای پرداخت نداشتم ناامید شدم و دوباره نزد خانم فاطمه معصومه(س) رفتم کنار ضریح نشستم و از ایشان خواستم به من سرپناهی به من بدهد. وقتی از درحال خروج از حرم بودم با یکی از همکاران درحال صحبت بودم که آقای سید مهدی تحویلدار از مجریان شبکه استانی قم درحال تهیه گزارشی بود وقتی ما را دید فکر کرد من همراه بیمار هستم و برای سوژه گزارش ایشان مناسب!

دوستم ماجرا را به ایشان گفت و آقای تحویلدار هم از من خواست که برای مصاحبه به تلویزیون بروم. برنامه زنده تلویزیونی از من تهیه و پخش شد. در آن برنامه من اصلاً از نداشتن خانه و دوری زن و بچه ام چیزی نگفتم. در آنتراکت بین برنامه شخصی تماس گرفت و گفت که می خواهد مرا ببیند. به دیدنم آمد و گفت: از شما خواهشی دارم. طبقه بالایی منزل من خالی است. می خواهم همسایه من بشوی. خانه آقا رضا با همه امکاناتش دراختیارم قرار گرفت. به همسرم زنگ زدم که به قم بیاید. وقتی خواسته بود که چمدانش را ببندد پدرهمسرم اجازه نداده بود. از هر دری وارد شدم تا همسر و فرزندم را نزدد خودم ببرم. از شکایت گرفته تا وساطت ریش سفیدهای طایفه. اما فایده ای نداشت.

در یکی از برنامه‌های شبکه جهانی ولایت در نقد وهابیت صحبت می کردم که پدرهمسرم آن برنامه را دیده بود و از عصبانیت، همسرم را به باد کتک می گیرد. همسرم زنگ زد و گفت: جای سالم روی بدنم نیست.

برای بار سوم رفتم حرم حضرت معصومه(س) و از کریمه اهل بیت خواستم زن و بچه ام را نجات دهد و به من بازگرداند. از حرم که برگشتم ساعت ۱۱ بود که خوابیدم. ساعت ۳  شب آقا رضا بیدارم کرد. همسرم پای تلفن بود. پدر همسرم دوباره به او تاخته بود و او را شبانه به همراه فرزندم از خانه بیرون انداخته بود.

به همسرم گفتم سریع برو فرودگاه. همسر و فرزندم با اولین پرواز به تهران آمدند و من در مهرآباد دوباره آنها را دیدم. ساعت ۱۲ روز بعد خانوادگی در صحن حرم حضرت معصومه(س) بودیم. بعد ازاین اتفاقات گفتم شما در حق من بزرگی کردید، ازاین به بعد من پرچم تبلیغ مذهب شیعه را برمی‌دارم و همه جا فریاد می‌زنم من شیعه علی‌ام.  

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.