۲۲ شهریور ۱۳۹۷ - ۱۲:۲۷
کد خبر: 619616

اگر شمال آمده اید و جاده فیروزکوه را در پیش گرفته اید، تَه ذهن تان باشد بعد از «دوآب»، در ۵ کیلومتری «سوادکوه»، به تابلو کاشته شده ی «بِرنِت» بی اعتنایی نکنید.

به گزارش قدس آنلاین،اگر شمال آمده اید و جاده فیروزکوه را در پیش گرفته اید، تَه ذهن تان باشد بعد از «دوآب»، در ۵ کیلومتری «سوادکوه»، به تابلو کاشته شده ی «بِرنِت» بی اعتنایی نکنید.

اُتراق کرده ایم لب جوی زلال و روان... کنارِ لشکر بچه قورباغه ها و سمندرها... و مورچه هایی که انگار تابستان و فراغت سرشان نمی شود.

ابتدای مسیر پیاده شده ایم تا با درختان خندان و پرچین های کهنسال یکی شویم و حالمان با مشت مشت تخمه آفتابگردان که دنیا را خوشمزه تر می کند، عوض شود.

گویی که پرت شده ایم به دل قصه های قدیمی... آنجا که دور است و گردوغبار دارد و سکوت و صدای توآمان.

به کوه های پیش رو که استادانه، درهم تنیده شده اند نگاه می کنیم... می دانیم بعد از این، جاده آسفالته تمام خواهد شد و راه، خاکی و پیچ پیچ است... می دانیم گل بالای کوه، چیدنش آسان نیست!

پس زیر ابرهای کومولوس در جاده صعب العبور راه می افتیم... اتومبیلی در کار نیست... تا چشم کار می کند گیاهان خاردار است و شکاف درّه ها و تُندبادی که کلاه از سرتان برمی دارد.

در دو راهی «کردآسیاب» و «بِرنِت» واقعاً با ابرها دوست می شویم که می بینیم کوهستان با تمام جلال و جبروتش آمده استقبال مان.

پنج پیچِ بعد، درحالیکه دو پروانه آمده اند در اتومبیل، عروسِ بِرنِت برایمان رُخ نمایان می کند.

می رسیم به لشکر مِه در بالادست روستا... به خانه هایی که در شکاف کوه ها متولد شده اند... می رسیم به برنت... برنتِ مرطوب و سرد... برنتِ راش ها... برنتِ باغداران و زنبورداران و دامداران.

اهالی مشغول تعمیر جوی اند کنارِ «حسینیه سیدالشهدا» و «مسجد جامع»... خودمان را رها می کنیم در کوچه های خاکی این دیار که یک درمیان از تهاجم ویلا در اَمان نمانده اند. با پیربانو و پیرآقای بِرنتی که لوبیا چیده بر سَر، از مزرعه برمی گردند خوش و بش راه می اندازیم.

و بالای کوه در گوشه ای از سوادکوه مازندران پیاده گز می کنیم میان مرغ و خروس هایی که مثل ما آرام و قرار ندارند! میان درختان بید و گردو و کاج!

دیدن این روستای ۳هزارساله را که می گویند محل آمدورفت خان ها و علما بوده روزی، را که نباید پشت گوش انداخت! روستای آسیاب ها را!

واقعاً می شود اینجا با بادِ خنک همراه شد. همراه اردکی که عیالوار است و چهارده جوجه زیبا دارد. با زنی که علوفه بر بغل می گذرد. با گوساله بازیگوشی که کله اش را از حصار طویله می دهد بیرون تا عاشق چشم های یکساله اش بشویم.

تا از قلم نیفتاده بگویم اینجا مغازه؛ تک پنجره کوچکی ست که برای خرید باید به آن تقّه زد تا دکان دار بیاید.

برای رسیدن به آروشه و گردو و عسل و کشکِ برنت هم، ساده ترین راه این است که داد و ستد محلی را بلد باشی.

هر چند طی این ییلاق بلندبالا، گاهی فوبیای پرت شدن می دهد اما جدی اش نگیرید که ترس و دلهره اش هم زیباست. مثل ما که پیاده شدیم وسط راه و تکه سنگ ها را روی هم چیدیم. هفت سنگ را در رأس کوه.

از بِرنِت محال است که جز، منحصربفرد و بکر یاد کنید... از رودخانه «دلاور رود» اش... از مراتع و کوه های سربه فلک رسانده اش... از مردمان گندم کار و جوکار مجنونش.

یادتان نرود بِرنِت، زنبور کوهی دارد! بادی بیلدینگ رفته، فیتنس کار! و اینکه این جغرافیا از آن دلبرهاست که مسافر جماعت را، پاگیر و نمک گیر می کند!

انتهای پیام /

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.