۲۶ شهریور ۱۳۹۷ - ۱۶:۰۶
کد خبر: 620283

از جمله نشانه‌های (معجزات) حضرت علی (علیه السلام) جنگیدن ایشان با جنیان است؛ روایتی است که زاذان از سلمان فارسی نقل کرده نیز به یکی از ماجراهای کمتر شنیده شده در این زمینه مربوط است.

ماجرای کمتر شنیده شده از جنگ حضرت علی با جنیان!

زاذان از سلمان فارسی روایتی نقل کرده است که شرح آن را در ادامه آورده‌ایم: روزی رسول خدا (صلی اله علیه و آله) در بطحاء نشسته و جماعتی از اصحاب نزد ایشان بودند. آن حضرت در حالی که روی به ما داشت و حدیث می فرمود؛ ناگاه به گردبادی نظر افکند که گرد و غبار به پا می‌کرد و همین طور که نزدیک می شد، گرد و غبار بالاتر می رفت تا این که در مقابل رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ایستاد. در میان آن شخصی بود که گفت: ای رسول خدا، سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد. بدان من فرستاده قوم خود هستم که به تو پناه آورده ام. ما را پناه ده و کسی را همراه من از جانب خودت بفرست که بر قوم ما تسلط داشته باشد؛ زیرا جمعی از آنان بر جمع دیگر ستم کرده اند. تا او بین ما و آن ها مطابق حکم خداوند و کتابش قضاوت کند و من از عهد و پیمان های مؤکد بگیر که فردا صبح او را صحیح و سالم به سوی تو برگردانم ؛ مگر این که برای من حادثه ای از جانب خداوند پیش آید.

پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: تو کیستی و قوم تو چه کسانی هستند؟، گفت: من عطرفة بن شمراخ یکی از بنی کاخ هستم. من و جماعتی از خانواده ام استراق سمع می کردیم؛ ولی هنگامی که ما را از آن منع کردند، مؤمن شدیم و زمانی که خداوند تو را به پیامبری مبعوث کرد، به تو ایمان آوردیم و تو را تصدیق نمودیم. اما گروهی از این قوم با ما مخالفت کردند و بر اعمال گذشته خویش پایدار ماندند و بین ما و آنها اختلاف افتاد. آنها از نظر تعداد از ما بیشتر و از نظر قدرت از ما نیرومندترند و بر آب و چراگاه دست یافته اند و به ما و حیوانات مان ضرر وارد می کنند؛ پس کسی را با من به سوی آنها بفرست که بین ما به حق حکم کند.

پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: پوشش صورتت را بردار و خودت را به ما نشان بده تا تو را با آن صورت حقیقی ات که هستی ببینیم.، آن شخص صورتش را برای ما گشود. دیدیم پیرمردی است که بر او موی فراوان بود و سری دراز داشت و چشم هایش نیز دراز و در طول سر او قرار داشت. حدقه چشمش کوچک بود و در دهانش دندان هایی مانند دندان های درندگان بود. سپس پیامبر از او پیمان گرفت کسی را که همراهش می فرستد، فردا صبح برگرداند. چون کلامش پایان یافت، پیامبر به ابی بکر (و عمر و عثمان) رو کرد و فرمود: کدام یک از شما با برادر ما عطرفه می رود تا ببیند آنها در چه حالند و بین آنان به حق حکم کند؟ گفت: آنها کجا هستند؟، حضرت فرمود: آنها زیر زمین هستند. ابوبکر گفت: چگونه ما طاقت داخل شدن در زیر زمین را خواهیم داشت و چگونه بین قضاوت کنیم، در حالی که زبان آنها را نمی دانیم؟ پیامبر جواب او را نداد.

 سپس رو به عمر بن خطاب کرد و همان سخنانی را که ابوبکر فرموده بود به عمر گفت و عمر نیز جوابی مثل جواب ابوبکر داد. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روبه عثمان کرد و همان حرف ها را که به آن دو؟(ابوبکر و عمر) فرموده بود به عثمان گفت و عثمان نیز همانند ابوبکر و عمر پاسخ داد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) علی (علیه السلام) را خواست و به او فرمود: یا علی، با برادرما عطرفه برو و بر قومش اشراف پیدا کن و ببین آنها در چه حالند و در بین آنها به حق حکم کن. امیرالمؤمنین برخاست و عرضه داشت: گوش می سپارم و اطاعت می کنم، آنگاه شمشیرش را حمایل نمود.

سلمان گفت: من به دنبال علی (علیه السلام) حرکت کردم تا این که به وادی معهود رسیدند. وقتی امیرالمؤمنین (علیه السلام) وسط آن قرار گرفت و به من نگاه کرد و فرمود: ای اباعبدالله، خداوند جزای کوشش تو را عطا فرماید؛ برگرد. من برگشتم (ولی در عین حال) ایستادم و به آن حضرت نگاه می کردم که چه کاری انجام می دهد . دیدم زمین شکافته شد و حضرت در آن فرو رفت و زمین به حال اول برگشت.

اندوه و حسرت فراوانی به من دست داد که خدا به آن داناتر است و همه آن به خاطر شفقت نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. به هر حال، پیامبر (صلی الله علیه و اله) صبح کرد و نماز صبح را با مردم خواند سپس بر کوه صفا نشست در حالی که اصحابش دور آن جناب را گرفته بودند.  امیرالمؤمنین از مؤعد مقرر دیرتر کرده بود. تا این که خورشید کاملا بالا آمد و مردم در مورد (تأخیر) آن حضرت زیاد حرف می زدند تا این که ظهر شد. از جمله می گفتند: جن ها، پیامبر (صلی الله علیه و آله) را فریب دادند و خداوند ما را از دست ابوتراب راحت کرد و افتخار کردن او به پسر عمویش تمام شد.

سرزنش دشمنان و منافقین آشکار گردید و حرفهای بسیار زدند تا این که پیامبر نماز ظهر و عصر را نیز خواند و به جای خود بازگشت و مردم آشکارا سخن می گفتند و از امیرالمؤمنین مایوس گشتند. نزدیک بود که خورشید غروب کند و مردم مطمئن شدند که علی هلاک شده است، و نفاقشان هویدا گشت.  ناگهان کوه صفا شکافته شد و امیرالمؤمنین در حالی که از شمشیرش خون می چکید و عطرفه همراه او بود، هویدا گشت. پیامبر برخاست و میان دو چشم و پیشانی علی (علیه السلام) را بوسید و به او فرمود: چه چیز تو را تا بحال از من دور داشت؟

علی (علیه السلام) فرمود: به جانب خلق کثیری که به عطرفه و قومش ظلم کرده بودند رفتم و آنها را به سه چیز دعوت کردم، ولی نپذیرفتند. آنها را به توحید و نبوت شما فرا خواندم؛ از من نپذییرفتند. از آنها خواستم که جزیه بپردازند؛ قبول نکردند. (در مرتبه سوم) از آنها خواستم که با عطرفه و قومش صلح کنند؛ به طوری که جوی های آب و چراگاه ها، یک روز از آن عطرفه و یک روز از آن آنها باشد اما سرباز زدند و قبول نکردند. پس شمشیر کشیدم و از آنان بیش از هشتاد هزار جنگجو را کشتم و چون آن چه را که برسرشان آمد مشاهده کردند، فریاد زدند: الامان، الامان.، گفتم: امانی برای شما نیست، مگر به وسیله ایمان به خدا. پس ایمان به خدا و به شما آوردند. سپس میانه آنان و عطرفه و قومشان صلح برقرار نمودم و برادر شدند و اختلاف از میان آنها برداشته شد و تاکنون با آنها بودم. پس عطرفه گفت: ای رسول خدا، خداوند از جانب اسلام به شما جزای خیر دهد و به پسر عموی شما، علی (علیه السلام) از جانب ما پاداش خیر دهد. و عطرفه به سوی آن جا که می خواست بازگشت.

منبع: کتاب علی (ع) والمناقب، ص ۱۷۱ – ۱۶۷

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • اکبرمهری ۱۱:۰۶ - ۱۴۰۰/۰۶/۲۵
    1 0
    باتشکرازمطالب مفید شما
  • علی اصغر ۰۲:۴۶ - ۱۴۰۰/۰۷/۲۷
    6 0
    السلام علیک یا علی ابن ابیطالب ،ابوالحسن،ابوتراب،یاور شیعیان.نوکرتم آقا جونم
  • راضیه ۱۵:۱۰ - ۱۴۰۱/۰۲/۳۱
    6 1
    نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را
  • یوسف ۲۳:۰۴ - ۱۴۰۲/۰۸/۰۲
    4 1
    داستان اون جن اولی که بین صفا و مروه کشته شده، چیه؟!