برنجکار سخت‌کوش گلستانی می‌گوید: «شب‌ها که توی کومه بیدار هستم، همه غم‌های عالم می‌آید روی دلم. خاصیت شب‌بیداری همین است. فکر و خیال می‌زند به سر آدم. فکر زن و بچه، فکر قسط و قرض‌ها.»

روایتی درباره برنجکار گلستانی که شب‌پایی شالیزار می‌کند

به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی قدس آنلاین، آتش، خاموش شده. زیر خاکسترها اما هنوز مختصری زغال افروخته هست و گرمای مختصری به کتری سیاه می‌دهد. چشم‌های آقا محمود، حسابی سرخ شده. معلوم است همه دیشب را بیدار بوده. حالا زیر آفتاب رنگ ‌پریده صبحگاهی، جلوی کومه نشسته و می‌خواهد دوباره آتش روشن کند.

آسمان ابر و آفتاب است. چوب خشکی را می‌شکند و می‌گذارد کنار زغال‌ها. فوت می‌کند به زغال‌ها و خاکسترها به هوا بلند می‌شود. بوی دود، با بوی رطوبتی که در هواست، می‌آمیزد. بوی نم برنج اما بیشتر از هر بوی دیگری در هوای صبحگاهی، موج می‌زند. شالیزارها همیشه همین بو را دارند.

انگار کسی برنج فراوانی در آب خیسانده تا پلوی عروسی بپزد؛ یک عروسی مفصل با یک عالمه میهمان که از دور و نزدیک آمده‌اند تا دست بزنند و پا بکوبند و پلوی عروسی بخورند... اما نه از عروسی خبری هست و نه از پلوپزان.

صبح ساکتی است. هر از گاه ماشینی از جاده دوردست رد می‌شود یا صدای پرنده‌ای که دیده نمی‌شود از بالای درخت پشت کومه شنیده می‌شود. 

«محمود مسعودی»، برنجکار است؛ یکی از هزاران برنجکاری که در ارتفاعات سرسبز استان گلستان، برنج می‌کارد. او 56 سال دارد. یکی از پسرهایش در اداره منابع طبیعی جنگلبان است و پسر دیگرش هنوز دارد درسش را می‌خواند.

روستای آن‌ها در نزدیکی «علی‌آباد» است و 30 کیلومتری با شهر فاصله دارد. «سیاه‌رودبار» در دل کوهستانی وسیع قرار گرفته که یک سرش به روستای ابر در نزدیکی شاهرود می‌رسد و سر دیگرش به علی‌آباد. روستای آن‌ها با چندین و چند روستای دیگر، حدفاصل دو استان سمنان و گلستان است؛ جایی که جغرافیای خشک کویری به پهنه‌های وسیع سرسبز می‌پیوندد.

سیاه‌رودبار در کنار «افراتخته» و «میان‌رستاق» اما روستای سرسبزی است؛ آن قدر سرسبز که می‌شود در آن‌ها گندم دیم کاشت. رودخانه‌ای هم که از نزدیکی روستا می‌گذرد، آب سردی دارد که صرف کاشت برنج در شالیزارها می‌شود؛ شالیزارهایی که چندین و چند ماه، هر شب باید کسی در آن‌ها نگهبانی بدهد تا خوک‌ها سر نرسند و به جان شالیزار نیفتند. 

 باران‌های دلگیر پاییزی

شالیزار آقای مسعودی، جزو آخرین شالیزارهایی است که هنوز محصولشان درو نشده‌اند. برنجی که او امسال کاشته برنج دیررسی است؛ بماند که فروردین ماه، تا جوانه‌های برنج را از «توم‌بیجار» به شالیزار آورده و کاشته، چند هفته‌ای زمان را از دست داده. این است که حالا برداشت محصولش به اول پاییز افتاده.

پاییز که برسد، باران‌های شدید می‌تواند شالیزار را خراب کند و بوته‌ها را بغلتاند؛ باران‌های معمولی ضرری برای شالیزار ندارند. برنج‌ها در غلاف هستند و خیسی باران، آسیبی به آن‌ها نمی‌رساند. با این وجود اما او از باران‌های پاییزی دل خوشی ندارد.

بارانی هم که همین روزها باریده، بوته‌های به خوشه نشسته برنج را در گوشه‌هایی از شالیزار خوابانده. امروز و فرداست که او هم دست به کار درو شالیزارش بشود. پایین‌تر از شالیزار او، چند شالیزار دیگر هم هستند که هنوز درو نشده‌اند.

محصول آن‌ها البته برنج کشت دوم است. چند سالی است که کشت دوم برنج در روستای آن‌ها هم رواج پیدا کرده. آقامحمود اما علاقه‌ای به کشت دوم ندارد. معتقد است شالیزاری که دوبار کاشته شود، برنجش از مرغوبیت می‌افتد؛ برنجی که او کاشته اما برنج مرغوبی است. 

آتش، گر گرفته و حرارت دلچسبی را در فضا پراکنده است. آسمان ابری شده. آقای مسعودی، روی تشکچه‌اش جابه جا می‌شود. آب کتری دارد جوش می‌آید. می‌گردد و قوطی چرکمردی را پیدا می‌کند که توی آن، چای سیاه دارد. می‌خندد که: «این‌جا برای شما قشنگ است؛ برای ما، فقط کار است و کار.»

یک کپه چای می‌ریزد توی کتری که دارد قل قل می‌جوشد و کتری را جابه جا می‌کند و می‌گذارد کنار آتش. می‌نالد که: «شما هم که دو سه شب تا صبح در شالیزار بیدار بمانید، دیگر قشنگی‌اش را نمی‌بینید.» 

استکان زنگار گرفته‌ای را از توی بساطی که گوشه کومه دارد پیدا می‌کند و می‌آورد کنار پیاله به زردی نشسته خودش می‌گذارد. کومه او، آلاچیقی کوچک است که با تیر و تخته و چوب و پلاستیک سر هم شده است.

منتظر است تا چای، دم بکشد. سیگاری می‌گیراند و پکی می‌زند، می‌گوید: «شب‌پایی، کار ساده‌ای نیست. چشم روی هم بگذاری، خوک‌ها سر و کله‌شان پیدا می‌شود و مزرعه را خراب می‌کنند.» 

 کاری که تمامی ندارد

چایش را داغاداغ هورت می‌کشد و می‌گوید: «کار ما تمامی ندارد؛ این کار تمام بشود، آن کار شروع می‌شود. این است که همه سال سرمان با کشت و کارهایمان گرم است و نمی‌فهمیم کی زمستان می‌آید و کی تابستان می‌شود؛ نه عید داریم و نه تعطیلی.»

با دستش به شالیزار اشاره می‌کند و می‌گوید: «ما به خزانه برنج، توم‌بیجار می‌گوییم. بذرهای برنج آنجا جوانه می‌زنند و پا می‌گیرند. فروردین ماه، توی شالیزارها آب می‌اندازیم تا برای کشت آماده بشود. بعد نشاها را از خزانه در می‌آوریم و می‌کاریم.»

می‌نالد که: «آب که در مزرعه بماند، زالو می‌افتد به آن. تا نشاها را بکاریم، زالوها نصف خونمان را می‌مکند.» می‌خندد که: «این‌ها را که شما نمی‌بینید. شما فقط می‌آیید دو سه روزی این‌جا می‌مانید و بعد هم می‌روید.»

برای خودش چای می‌ریزد و می‌گوید: «هوا که گرم بشود، شالی‌ها سر می‌کشند و برگ در می‌آورند. تازه آن وقت کار شب‌پایی شروع می‌شود. شب‌ها باید سر مزرعه تا صبح بیدار باشیم تا حیوان‌ها به جان مزرعه نیفتند و بوته‌ها را خراب نکنند.»

باز چایش را هورت می‌کشد و می‌گوید: «فقط شالیزار که نیست؛ گندمزار هم همین است.» جایی را در ارتفاعات دوردست نشان می‌دهد و می‌گوید: «زمین گندمکاری ما، آن‌جاست. گندم دیم می‌کاریم. این‌جا همه گندمکاری‌ها دیمه است. گندم‌ها هم که جوانه بزنند و علف کنند، حیوانات جنگل، می‌آیند برای چریدنش. جوانه گندم زودتر از علف‌های جنگلی قد می‌کشد. برای همین هم وقتی هنوز توی جنگل، علفی پیدا نمی‌شود، گندمزارها، سرسبز هستند. اگر مراقب نباشیم حیوانات جنگلی می‌آیند و همه کشت و کار را می‌چرند.»

می‌گوید: «من توی مزرعه گندمکاری‌ام، همه جور حیوانی دیده‌ام. از شوکا و مرال بگیرید تا خرس. گرگ هم دیده‌ام. خرس هم زیاد می‌آید. خرس‌ها، بوته‌های سبز گندم را دوست دارند. بهار مراقب نباشیم، خرس‌ها هم می‌توانند مزرعه را خراب کنند. اینجا جنگل است و همه جور جانوری دارد.»

 بی‌پیرها برایم بپا گذاشته‌اند 
آقای مسعودی، هزار و یک خاطره دارد از شب‌هایی که تا صبح دور و بر مزرعه راه رفته و نگهبانی داده است. چشم می‌کشد به آسمان که ابرهایش دارد تیره‌تر می‌شود.

می‌گوید: «از سر شب، آتش روشن می‌کنیم و می‌نشینیم کنار آتش. حیوان‌ها از آتش فراری هستند،اما مزرعه بزرگ است ممکن است این ور که من آتش روشن کرده‌ام، خوک‌ها از آن ور خودشان را توی مزرعه بیندازند. برای همین هم باید دور تا دور مزرعه راه برویم و چرخ بزنیم. گاهی هم با چراغ قوه، چراغ می‌زنیم تا حیوان‌ها بترسند و دور بشوند. سر و صدا هم می‌کنیم. ما می‌گوییم «هوی کشیدن». صدا در می‌آوریم تا حیوان‌ها بدانند آدمیزادی اینجاست و نزدیک نشوند. البته علف‌های جنگل که بلند بشود، خرس‌ها دیگر سراغ مزرعه‌ها نمی‌آیند. اما حساب خوک‌ها جداست.»

او که از چای داغ سر صبح، کیفور شده، حالا زیر آسمان دم کرده ابری می‌خواهد همه سختی‌های کار شب ‍‌پایی را توضیح بدهد. می‌گوید: «چند شب پیش، صبح سحر، برای چند دقیقه‌ای توی کومه خوابم برد؛ شرط می‌بندم که یک ربع نشد، اما در همان چند دقیقه یک گله خوک‌ زد به مزرعه و خرابی کرد.» 

می‌خندد که: «بی‌پیرها انگار برای من بپا گذاشته‌اند. همین که چشمم روی هم بیفتد، همدیگر را خبر می‌کنند و می‌زنند به دل بوته‌ها».

با چوبی، هیزم‌های آتش را جابه جا می‌کند تا باز شعله بگیرند. می‌گوید: «معمولاً کار اصلی شب‌پاها برای گندمزارها از اول تیر است تا آخر مردادماه. از نیمه مرداد تا نیمه مهر هم برای شالیزارها شب‌پایی می‌کنیم.»

سیگاری دیگری می‌گیراند و محکم پک می‌زند. می‌گوید: «شب‌ها که توی کومه بیدار هستم، همه غم‌های عالم می‌آید روی دلم. خاصیت شب‌بیداری همین است. فکر و خیال می‌زند به سر آدم. فکر زن و بچه، فکر قسط و قرض‌ها.» و باز پکی می‌زند به سیگار. 

قطره آبی می‌چکد روی صورت تکیده آقامحمود. چشم می‌کشد به آسمان که بنا دارد ببارد و نگاه می‌کند به شالیزار که بوته‌های آن زیر خوشه‌های قهوه‌ای برنج سر خم کرده‌اند. کتری سیاه را برمی‌دارد و برای خودش چای می‌ریزد. چای، تیره شده و بد رنگ. آرام، انگار بخواهد برای دل خودش زمزمه کند، می‌خواند که: 

بارون بارونه، زمیناتر میشه

گل‌نسا جونم کارا بهتر میشه...

گونه‌های سازگار زیاد شده‌اند
روستای سیاه‌رودبار و روستاهای اطرافش در دل جنگل‌های هیرکانی استان گلستان قرار دارند؛ جنگل‌هایی که درختانش فسیل‌های زنده‌ای هستند که از دوره‌های دور زمین به جا مانده‌اند.

انواع درخت‌های سرخدار و نمدار و راش و صنوبر را می‌شود در این جنگل‌ها دید. هر جا که جنگل کم درخت بوده یا درختانش قطع شده‌اند، به مزرعه تبدیل شده است.

مزرعه‌هایی که عمدتاً با آب باران آبیاری می‌شوند؛ باران‌هایی که وقت و بی‌وقت در بهار و پاییز می‌بارند و خاک را سیراب می‌کنند.

دور تا دور این مزرعه‌ها هم جنگل است؛ جنگل‌هایی که محل زیست انواع حیوانات است از جانورانی مثل آهو(شوکا) و گوزن(مرال) گرفته تا خرس قهوه‌ای و پلنگ. 

در این سال‌ها اما با کوچک شدن زیستگاه‌ها و جزیره‌ای شدن آن‌ها، از جمعیت جانوران جنگل هم کاسته شده. در عوض برخی گونه‌های سازگار که همه‌چیزخوار هستند، جمعیتشان رشد کرده و فراوان شده است.

این گونه‌ها عموماً دشمن طبیعی هم ندارند یا اگر هم دارند، جمعیتشان بسیار کم است. برای همین هم نرخ رشد و زادآوری در میان آن‌ها بالا و بالاتر رفته است. خوک، یکی از این گونه‌هاست. در نبود پلنگ‌ها، جمعیت خوک‌ها حسابی رشد کرده و به آفتی برای جنگل و برای کشاورزی تبدیل شده‌اند. 

آقا محمود می‌گوید: «خوک‌ها زیاد شده‌اند. گله‌ای هم زندگی می‌کنند. به ندرت پیش می‌آید که خوکی، تنهایی به مزرعه‌ای بیاید. آن‌ها وقتی می‌آیند، گله‌ای می‌آیند. گله‌های بیست‌تایی، سی‌تایی و حتی پنجاه‌تایی. می‌دانید وقتی یک گله خوک وارد مزرعه‌ای بشود، چقدر خرابی می‌کند؟»

او ادامه می‌دهد که: «معمولاً دورتا دور مزرعه را حصار می‌کشیم. با شاخه‌های درخت و چوب و سیم و هر چه که دم دستمان باشد، حصاری دور تا دور مزرعه می‌کشیم. حیوان‌های دیگر معمولاً از حصار رد نمی‌شوند، اما چیزی جلودار خوک نیست. آن‌ها با پوزه محکمشان و با دندان‌های نیشی که دارند، هر حصاری را خراب می‌کنند و راهی برای ورود به مزرعه می‌سازند.»

کسی که داغ بنشاند، داغ می‌بیند
آقا محمود هر جا برود، تفنگش را هم با خودش می‌برد. با این وجود تا به حال به حیوانی تیر نزده. می‌گوید: «تفنگ دارم، اما تا حالا به سمت زبان‌بسته‌ای تیر نینداخته‌ام. چرا باید تیر بزنم به حیوانی که او هم مثل ما آدم‌ها، مخلوق خداست؟ همین خوک‌ها که این قدر خرابی می‌کنند را هم تا حالا نزده‌ام. تیر می‌اندازم، اما فقط برای آنکه حیوان بترسد و فرار کند.

همین خوک‌ها بهار که می‌شود با توله‌هایشان می‌چرخند و می‌گردند. دلم می‌خواهد بیایید و ببینید چه منظره قشنگی است. وقتی پنج شش تا توله خوک دنبال سر مادرشان هستند. جیرجیر می‌کنند و دنبال هم می‌دوند. آدم در صدایشان و در راه رفتنشان می‌تواند شادی و سرمستی را ببیند. حالا من چطور می‌توانم گلوله داغ بنشانم در تن و بدن این حیوان؟ ما معتقدیم آدمی که گلوله داغ به سینه مخلوقی بنشاند، داغ خواهد دید.

ما کشاورزیم، پدران ما و پدران آن‌ها سال‌های سال همین جا در دل همین جنگل‌ها کنار همین مخلوقات خدا زندگی کرده‌اند. حالا من چطور می‌تواند با تفنگم حیوانی را نشانه بگیرم و ماشه را بچکانم؟ همین که جنگلشان را که خانه آن‌ها بوده، از آن‌ها گرفته‌ایم بس است. آن‌ها هم مثل ما چشم‌انتظار دارند.

آن‌ها هم مثل ما شب‌ها از جای گرمشان بیرون می‌زنند تا شکمشان را سیر کنند. شاید باورتان نشود، اما خیال می‌کنم حیوانات جنگل هم مرا می‌شناسند و با هم رفیق شده‌ایم و کدام رفیقی است که سر به سر رفیقش نگذارد؟ آن‌ها هم سر به سر من می‌گذارند. غافل بشوم، می‌آیند و زحمت چند ماهه‌ام را خراب می‌کنند. دلیل نمی‌شود که من به سمت آن‌ها تیر بیندازم. کشتن حیوان آن هم با گلوله داغ، که هنر نیست.»

حسن احمدی‌فرد

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.