«علی ناهید» می گوید: یک روز دیدم مورچه‌ها صبح تا شب برای خودشان یکی یکی دانه جمع می‌کنند، بعد می‌شود یک عالم؛ من هم کم‌کم کار می‌کنم، ولی بعدِ دو روز می‌بینم یک عالم کار کرده‌ام، این روزها کمتر از 15 ساعت کار نمی‌کنم.

کار کردن را از مورچه‌ها آموختم!

به گزارش گروه فرهنگی قدس‌آنلاین، زمین از شوری به سفیدی می‌زند، آسمان همچون همیشه کویر، آبی است، با ابرهای پراکنده‌ای که تا خود افق ادامه دارند و آنجا به شوره‌زارهای بشرویه وصل می‌شود. «علی ناهید» باید همین اطراف باشد، جایی در قلب کویر، در دل شوره‌زارهایی که قرار است روزیِ مرد نمکی را بدهند. از میان جنگل‌های گز و تاغ می‌گذریم؛ نیم ساعت بیرون از بشرویه، جایی پر از بده‌بستان‌های جاده و ماشین که صدای کمک‌ها را درمی‌آورد، جایی در میان کفه‌های نمکی که همچون برفی در زیر پای کویرنوردان نشست می‌کند، جایی که هر گوشه‌اش نشانی از «علی ناهید» هست، چه آنجا که بطری‌های آب را برای گمشدگان کویر در میان مسیر چیده و چه آنجا که از میان 70هکتار جنگلش می‌گذریم، جنگلی که حالا برای او آیینه دق شده.

او در دل کویر خانه دارد؛ خانه‌ای به نیم‌قدِ یک انسان بالغ، چنان که باید خم‌خم در میانش حرکت کنی. اطراف هم جابه‌جا حوضچه‌های نمک است، ده‌ها حوضچه که مانند تصفیه‌خانه‌ای در دل کویر رخ می‌نماید. «علی ناهید» باید تمام هفته‌ها را اینجا تنها سپری کند؛ تنها یعنی بی‌هیچ همراهی، الّا پرنده‌هایی که به هوای خرده‌نان‌های سفره‌ او دورش جمع می‌شوند، الّا 12 مارمولکی که هر روز می‌آیند تا او سفره‌شان را با کنسروهایش بیاراید، چنان که خودش می‌گوید: «کار مارمولک‌ها این است که حشرات روی حوضچه‌ها را بگیرند. وقت‌هایی هم که گرسنه می‌شوند، خودشان را نشانم می‌دهند. من هم برایشان تُنِ ماهی باز می‌کنم. اخلاق من این طوری است. وقتی می‌خواهم غذا بخورم، دور و برم را نگاه می‌کنم تا اگر مورچه یا جک و جانوری هست، اول او غذا بخورد. هفته پیش هم یک سگ اینجا آمد که پاهایش خونی بود. آنقدر گرسنه بود که کلی از غذاهایم را خورد. مجبور شدم زودتر برگردم شهر.» 

 قصه «علی ناهید» و نمک‌های کویر از کجا شروع می‌شود؟

از زمان کودکی‌ام. قبلاً پدرم با شتر اینجا می‌آمد و نمک می‌برد، اما بعدها به خاطر سال‌خشکی بساط نمک هم جمع شد. من ولی جای دیگری پیدا کردم که هم راه سختی داشت و هم دورتر بود. وقتی که آنجا می‌رفتم، کسی آنجا نبود. راه رفتنش را هم خودم درست کردم، ولی دیگران رفتند و آنجا را به نام خودشان ثبت کردند. کسی هم به من نگفت آنجا نروم، ولی خودم از آن گذشتم. اوضاع سال‌خشکی که بهتر شد، با موتور می‌آمدم اینجا و نمک می‌بردم... سه کیسه نمک بار موتورم می‌شد. بعد یک جیپ خریدم. بعد هم با تراکتور نمک می‌بردم... الان هم که همین پیکان سنگ دستم است. موقع سال‌خشکی چند باری راه‌بلد گروه‌های کویرنوردی شدم. یک بار که شهردار طبس هم همراهمان بود، رسیدیم به همین جا که آثار کار من هم روی زمین پیدا بود. از من پرسیدند: «این‌ها چیست؟» گفتم: « این‌ها مال برداشت نمک است، اما حالا که نمکی نیست...» شهردار گفت: «خب زمین را بکن تا آب بالا بیاید. بعد هم از آب، نمک بگیر.» اول با خودم فکر کردم این بنده‌خدا کارش دفتری است و از این چیزها خبر ندارد، ولی بعد که با یک آچار چرخ زمین را کندیم، هنوز به 20سانت نرسیده آب بالا آمد. بعد هم شهردار طبس بیل مکانیکی برایمان فرستاد. 

 و از همان موقع کار همیشه‌تان شد برداشت نمک.

بله. گاهی تا 15 روز همین جا هستم و برنمی‌گردم بشرویه، تا وقتی که نان و صفحه تخم‌مرغم تمام شود. 

 یعنی همین نیم ساعت، چهل دقیقه را تا شهر برنمی‌گردید؟ برایتان سخت نیست؟

اعصاب شهر را ندارم. عشقم هم بیل زدن به خاک کویر است. برای همین ماندن و کار کردن در اینجا برایم سخت نیست. در عوض وقتی برمی‌گردم خانه، شب‌ها نمی‌توانم بخوابم. باید یک‌جوری سرم را گرم کنم. آن‌وقت باید حواسم باشد که مزاحم کسی نشوم، ولی اینجا خودم هستم و خودم. آن قدر کار می‌کنم تا حسابی خسته شوم. آن وقت ایستاده هم خوابم می‌برد. 

  این اطراف پر از گودال‌های نمکی است که شما کنده‌اید، چیزی شبیه تأسیسات یک تصفیه‌خانه یا چیزی شبیه آن. همه این نمک‌ها از این گودال‌های آب درمی‌آید؟

بله. از برج یک و دو تا برج هفت باید این گودال‌ها را پر و خالی کنم. هر چهار، پنج روز یک گودال را آب می‌کنم. وقتی هوا گرم است، هر چهار، پنج روز 10 سانت از آب گودال کم می‌شود. الان ولی هر 20 روز یک بار آب می‌ریزم توی گودال‌ها. از یکی از همین گودال‌های 60 متری تا 18 تن نمک برداشت می‌شود. هر 35 لیتر آب کویر یک کیلو نمک می‌دهد. 

 پس حسابی کار و بارتان سکه است...! این یعنی سالی چقدر نمک؟

الان مشتری خیلی کم است، ولی اگر مشتری باشد و بتوانم چند تا کارگر بگیرم، تا سالی 500 تن هم می‌شود نمک برداشت کرد. همین جا هم نمک را کیلویی 400 تومان می‌خرند. شهر هم که برود، 500، 600 تومانی فروش می‌رود. حالا ولی خودم تنهایی بخواهم یک گودال درست کنم، خیلی کار می‌برد. الان خودم تنهایی کار می‌کنم. هر کسی هم که می‌آید، یکی دو روز می‌ماند و فرار! فقط خودم هستم که بیل زدن را دوست دارم. بعضی وقت‌ها این‌قدر بیل می‌زنم که دست‌هایم آبله می‌زند، ولی آبله‌ها را با تیغ می‌برم که دسته بیل توی دستم جا بیفتد. 

 تنهایی کار کردن، بدون هیچ کمک‌دستی... سخت نیست؟

من مثل مورچه‌هایم. یک روز دیدم مورچه‌ها صبح تا شب برای خودشان یکی یکی دانه جمع می‌کنند، بعد می‌شود یک عالم. من هم کم‌کم کار می‌کنم، ولی بعدِ دو روز می‌بینم یک عالم کار کرده‌ام. این روزها کمتر از 15 ساعت کار نمی‌کنم. کل خوراکم هم یک تخم‌مرغ و یک پیاز است تا روز بعد. همین امروز صبح هم چند دانه بیسکویت خوردم و تا شب.... 

 و این قصه همه سال ادامه دارد؟

از برج دو و سه هست تا برج شش و هفت. هوا که سرد شود، کویر گل است. باید آفتاب داغ باشد که آب زود تبخیر شود. بعد هم باران که شروع شود، چاله‌ها با آب و خاک پر می‌شود. البته من همیشه اینجا هستم. سالی اگر 60، 70 روز برای حمام و قبرستان رفتن یا خدای ناکرده گرفتاری‌ای بروم شهر. اینجا را دوست دارم. عید همین امسال هم فقط یک روز تعطیل کردم. حتی روز 13 هم اینجا بودم... کارم تعطیل بود، اما اینجا بودم. با خودم فکر کردم بنده‌خداهایی که می‌آیند کویر، اگر راه‌بلدی خواستند کمکشان کنم.

 پس راه‌بلدی کویر هم می‌کنید؟

برای پول نه. علاقه‌ای به این‌جور پول‌ها ندارم. ولی وقتی کسی کمکی می‌خواهد، برای رضای خدا هم که شده باید جوابش را بدهیم. این چیزی است که می‌دانم و در توانم هست. خیلی از کویرنوردها یا مسافرها هم وقتی کارم را می‌بینند از من سؤال می‌کنند. جواب این جور سؤال‌ها را من می‌دانم. پس من باید جواب بدهم. 

 قبل از اینکه کار نمک را شروع کنید، چه کاره بودید؟

تا سال 73 مکانیک ماشین بودم، ولی آن کار را بوسیدم و گذاشتم کنار. یعنی از کارم و از دست مردم ناراحت شدم. آن موقع هم تعمیرکاری می‌کردم و قطعاتی را که لازم داشتم، از مشهد می‌خریدم و به مردم می‌فروختم، اما بعضی‌ها کم لطفی می‌کردند و پولم را نمی‌دادند. باید دنبال پولم می‌دویدم. البته می‌گفتند پولش را می‌دهیم، ولی نمی‌دادند. زمانی رسید که دیدم از کلی از مردم طلبکارم، اما پول نان خانه‌ام را هم ندارم. قطعه‌ای به قیمت 3800 تومان فروخته بودم، ولی وقتی 140هزار تومان شده بود، هنوز هم طرف پولش را نداده بود. با خودم گفتم بیایم همین‌جا در کویر بیل بزنم و زحمت بکشم. اینجا دیگر لازم نبود با مردم طرف شوم. البته هنوز هم از همان زمان از خیلی‌ها طلبکارم. وقت‌هایی که به قبرستان می‌روم، می‌بینم خیلی از بدهکارهایم زیر خاک دفن‌اند. من که از آن‌ها راضی‌ام. آن‌هایی هم که زنده‌اند، وقتی توی شهر می‌بینمشان، برای این که خجالت نکشند، خودم را به آن راه می‌زنم. یادم هست سال 70 بنده‌خدایی برای تولد دخترش 30 هزار تومان از من قرض گرفت که یک هفته‌ای پولم را برگرداند. آن دختر الان عروس شده، اما آن بنده‌خدا هنوز پول من را نداده. جالب اینکه چند وقت قبل که او را دیدم، گفت 6 ماه دیگر پولت را می‌دهم!
 
 پس می‌شود گفت که به خاطر مردم خودتان را به این سختی انداخته‌اید. درست است؟

سخت نیست. فقط گاهی وقت‌ها که اینجا تنها هستم، سروصداهای زمان جنگ توی سرم می‌آید. فکر می‌کنم عراقی‌ها آمده‌اند اسیرم کنند. یا اگر هواپیمایی در آسمان می‌بینم، فکر می‌کنم دارد پایین می‌آید. خواب می‌بینم عراقی‌ها اسیرم کرده‌اند. برای همین بعضی وقت‌ها دو، سه روز نمی‌خوابم. 

 این‌ها خاطرات واقعی شما از جبهه است...

من 50 ماه جبهه بودم. همه جا هم بودم، از جبهه غرب گرفته تا جبهه جنوب. روی لودر و بولدوزر کار می‌کردم. خیلی چیزها هم به چشمم دیده‌ام. حلبچه بودم زمانی که صدام آنجا را بمباران شیمیایی کرد. یادم هست قرار بود خاکریزی زده شود. برای زدن خاکریز چند نفر شهید شده بودند، ولی هنوز 500 مترش مانده بود. چند نفری شهید شده بودند و چند نفر زخمی بودند. به راننده آمبولانس گفتیم مجروح‌ها را به عقب برگرداند، ولی قبول نکرد. چون همان‌جا یکی از ماشین‌ها را با خمپاره زده بودند. تصمیم گرفتم خودم مجروح‌ها و شهدا را برگردانم. آن روز خیلی چیزها به چشمم دیدم. چند ماشین سر راهم بود که راننده‌هایشان با چشم باز پشت فرمان شهید شده بودند.

شیمیایی خیلی از موجودات را کشته بود، از انسان و اسب تا بوقلمون و مرغ و خلاصه هر چیزی. جنازه زنی را دیدم که بچه‌اش با گریه لباسش را می‌کشید. رحمم آمد و خواستم او را و بچه‌اش را با خودم ببرم، اما مادرش را ول نمی‌کرد. ماسکم را به سرش کشیدم و به جایش چفیه‌ام را از جوی آبی که آن‌جا بود خیس کردم تا شیمیایی نشوم، اما نمی‌دانستم که آب هم آلوده است. جلوتر که رفتم، دیدم بدنم به خارش افتاده و چشم‌هایم درست نمی‌بیند. خیلی طول کشید تا از آن مهلکه نجات پیدا کنم.

 چطور؟

93 روز بیمارستان بودم و خانواده‌ام نمی‌دانستند کجا هستم. من در بیمارستان نجمیه تهران روی تخت افتاده بودم. آن زمان هم مثل حالا تلفن زیاد نبود. به هر کسی می‌گفتم به خانواده‌ام خبر بدهید، وقتی می‌پرسیدند «بچه کجایی؟» و من می‌گفتم «بشرویه»، به خاطر لهجه‌ام متوجه نمی‌شدند و دنبال خانواده من در «اشنویه» می‌گشتند. از این طرف به مادرم گفته بودند احتمالا من زنده نمانده‌ام. بعد هم که بالاخره توانستند خانواده‌ام را پیدا کنند و من برگشتم، یکی از آشناها به من گفت: «می‌خواهند به جانبازان حقوق بدهند. برو دنبال کار جانبازی‌ات...» ولی مادرم راضی نبود. گفت همین که زنده مانده‌ام جای شکرش باقی است.

 یعنی دنبال کارهای جانبازی نرفتید؟

آن موقع که مادرم زنده بود به خاطر نارضایتی او نرفتم، حالا هم که مادرم گوشه قبرستان است، دلم می‌خواهد مادرم در آن دنیا ناراحت نباشد. البته چون جبهه زیاد دارم، ماهی 600 هزار تومان به من می‌دهند.حتی چون جبهه زیاد دارم، پسرم می‌تواند از سربازی معاف شود، ولی نه خودش و نه مادرش راضی به این کار نیستند. 

 از ماجراهای جبهه هم بگویید. چه شد که تصمیم گرفتید بروید جبهه؟

من آن موقع سنم به جبهه نمی‌خورد. برای همین هم قبولم نمی‌کردند. این بود که یکی از همشهری‌ها توی شناسنامه‌ام دست برد. البته باز هم من را قبول نکردند و گفتند قدم کوتاه است. رفتم پیش یکی از نجارهای بشرویه و او هم برایم کفشی ساخت که قدم را بلندتر نشان بدهد. بعد هم رفتم مشهد، ولی باز هم قبولم نکردند. این بود که خودم را به راه‌آهن رساندم. می‌خواستم دزدکی سوار قطاری بشوم که رزمنده‌ها را می‌برد منطقه. از روی میله‌های راه‌آهن پریدم داخل، ولی سیم‌ خاردارها به یقه اورکتم گیر کرد و آویزان ماندم، مثل کسی که اعدامش کرده‌اند. همین‌طور بین زمین و هوا معلق بودم و سیم‌های خاردار هم پشتم را زخمی کرده بود. اگر کمک چند نفر از کارگران راه‌آهن نبود، نمی‌توانستم بیایم پایین، ولی آن‌ها بعد از اینکه کلی خندیدند، کمک کردند تا سوار قطار شوم. رزمنده‌ها هم من را زیر صندلی‌های قطار قایم کردند و این‌طوری به هر زحمتی بود، به اهواز رسیدم. البته وقتی خواستیم وارد پادگان شویم، متوجه شدند که اسم من در فهرست اعزامی‌ها نیست. گفتند باید برگردم. من هم منتظر ماندم تا شب شد و شبانه وارد پادگان شدم. البته قضیه لو رفت، ولی گذاشتند تا صبح بمانم. صبح هم هر طور بود خودم را به یکی از فرمانده‌ها رساندم و با گریه گفتم: «من حاضرم حتی ظرف بشورم.» خلاصه رحمشان آمد و اجازه دادند بمانم.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.