عرق خوری‌اش ترک نمی‌شد، دنبال بیشتر خلاف‌ها رفته بود اما وسط این همه سیاهی و پلشتی، قوانین خودش را داشت. توی کَتِ غیرتش نمی‌رفت زنی با این اوصاف، تن به کار کردن در کاباره بدهد.‌ای تُف توی این مملکت!

به گزارش گروه فرهنگی قدس‌آنلاین، اول، دعای مادر؛ بعد هم نان حلالی که آن قدیم ها، پدر سر سفره آورده بود. لابد اثر این دو تا بود وگرنه گُنده لات تهرانی که می‌گویند زمانی تا ۲۵۰ نوچه و جوجه لات، دور و بَرش می‌پلکیدند و اگر «شاهرخ» لب‌تر می‌کرد، شکم بدخواهش را سفره می‌کردند، چطور یکباره قید گنده لاتی را می‌زند؟ بدون دعا و اشک‌های مادر محال بود شب‌های کاباره‌ای «شاهرخ» رنگ عوض کنند و بوی تسبیح و عطر نماز بگیرند... محال بود « شاهرخ سبیل» یکباره بزند زیر میز کاباره و تبدیل شود به «حُر انقلاب»... محال بود رِند جرعه نوش این ماجرا، با یک ترانه به منزل برسد! 

 کاباره ها
همه گذشته‌اش همان لات بازی‌های تمام نشدنی، دعوا و زد و خورد، عرق خوری، کاباره گردی و... نبود. «شاهرخ» از کودکی با آن هیکل درشت، یکی دو سر و گردن از همسن و سال‌هایش بالاتر بود. اگرچه حرف زور توی کَتش نمی‌رفت و در برابرش گردن‌کشی می‌کرد، در برابر حرف حساب اما رام و مطیع بود. یکی از معلم‌ها شاید برای اینکه برق چشم بقیه دانش‌آموزان را بگیرد، گُنده ترشان را نشان کرده بود و خوابانده بود توی گوشش! «شاهرخ» اما با سیلی محکم‌تر پاسخش را داده بود تا مسئولان مدرسه پرونده‌اش را بگذارند زیر بغلش و اخراجش کنند. همین شده بوده پایان رابطه شاهرخ با درس و مدرسه. پدرش در راه آهن کار می‌کرد و به اقتضای شغلش مجبور شده بودند چند سالی را بروند آبادان. آنجا با فوتبالیست معروف «محراب شاهرخی» رفت و آمد کرد و شاید همین مقدمه ورزشکار شدنش شد. قد و قواره مناسب، دست‌های کشیده و زوربازویی که انگار تمامی نداشت، جان می‌داد برای کشتی گرفتن و پشت بقیه را به خاک مالیدن. به تهران که برگشتند «شاهرخ» سراغ ورزش کشتی رفت. حاصلش این شد که در نخستین حضورش قهرمان وزن ۱۰۰ کیلوگرم جوانان تهران شد. سال ۱۳۵۰ هم در دسته فوق‌سنگین به قهرمانی جوانان کشور رسید. نایب قهرمانی در کشتی آزاد، نایب قهرمانی در فوق سنگین، قهرمانی در کشتی «سامبو» و... را هم در پرونده‌اش داشت. این همه زور بازو، دماغش را پُر باد کرده بود. دوست داشت آن را جای دیگری جز تشک کشتی خرج کند. پدر چند سالی بود به رحمت خدا رفته بود و «شاهرخ» افتاده بود به راهی که تهش چندان معلوم نبود.

در شبگردی و نوچه پروری کسی جلودارش نبود. کاباره دارها خوب پول می‌دادند به جوان قلدر و بزن و بهادری که دل شیر داشت و می‌توانست بد مست‌ها و سیاه مست‌ها را بموقع سرجایشان بنشاند.

 اسمت چیه همشیره؟

رفیق و نوچه بزرگ‌ترش گفته: «صبح رفتیم کاباره «پل کارون»... به محض ورود،چشمش افتاد به گارسون جدید که سر به زیر، پشت قسمت فروش ایستاده بود. با تعجب پرسید: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیدمش... زنی که نه ظاهر و سرووضعش به کاباره می‌خورد و نه حیا و شرمی که از رفتارش می‌بارید... همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا ؟ اصلاً قیافه‌ات به این جور جاها نمی‌خوره،اسمت چیه؟ زن همان طور که سرش پایین بود، گفت: مهین... شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ، لات و بزن بهادر بود. عرق خوری‌اش ترک نمی‌شد، دنبال بیشتر خلاف‌ها رفته بود اما وسط این همه سیاهی و پلشتی، قوانین خودش را داشت. توی کَتِ غیرتش نمی‌رفت زنی با این اوصاف، تن به کار کردن در کاباره بدهد.‌ای تُف توی این مملکت!  زن را برده بود جایی در خیابان نیروی هوایی برایش خانه گرفته و گفته بود: آبجی... شما بشین پسرتو بزرگ کن... فکر خرجی زندگی هم نباش! بعد از انقلاب، سال‌های جنگ، سروکله نوجوانی در جبهه، کنار دست «شاهرخ» پیدا شد. پرسیدند: آقا شاهرخ این کیه ؟ فقط یک بار گفت: آقا رضا... پسرمه! آن‌هایی که می‌دانستند هنوز زن و فرزندی ندارد، خنده شان گرفت. بعدها که جایی شاهرخ را تنها گیر آوردند و قسمش دادند، گفت: این پسر همون مهین خانومه... مادرش گفته دوست داره بیاد جنگ کنار دست من!»

 بعدِ عاشورا

حتی حُرّ با همه حُر بودنش، با همه اسم و رسمی که دارد، مگر یکباره و یکشبه «حُرّ» شده بود؟ مگر پیش از اینکه شمشیر بکشد و بزند به دل لشکر عمرسعد، روی خودش، روی هوای نفسش، روی سیاهی هولناکی که احاطه‌اش کرده بود، شمشیر نکشیده بود؟«شاهرخ» که دیگر جای خودش را داشت. حتماً بارها و بارها، وسط سیاهی‌های زندگی‌اش، کجراهه‌ها کلافه‌اش کرده بودند. دلش آشوب شده بود از عرق خوری. کامش تلخ شده بود از نفس کشیدن در هوای مسموم. نوجوانی، زور بازو، آرزوهای کوچک، به به و چهچه رفقا و بعد هم بی پدری او را انداخته بود به منجلابی که واقعاً اهلش نبود. همه دیده بودند «شاهرخ» حتی توی بد مستی هایش، مظلوم کُش نبود، دزد ناموس مردم نبود، غیرتش آب نمی‌رفت. تلنگر لازم داشت. یک نفر که بیاید هُلش بدهد، بزند زیرگوش همت، اراده و غیرتش. از خواب بیدارش کند. این اتفاق عاشورای ۱۳۵۷ برایش افتاد. پیش از عاشورا «ساواک» همه گنده‌لات‌ها را جمع کرده بود. «ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی». ساواک خواسته بود با نوچه‌هایشان جلوی مردم را توی راهپیمایی‌ها بگیرند و کتک شان بزنند. پول خوبی هم داده بود. «شاهرخ» اما گفته بود: یه کم فکر کنم حالا... بعد عاشورا خبرشو می‌دم. محرم آن سال رژیم همه چیز را ممنوع کرده بود. توی محله شان فقط هیئت جواد الائمه بود که با میانداری «شاهرخ» جرئت کرد دسته راه بیندازد. ظهر هم که برگشتند «شاهرخ» آدم دیگری شده بود. انگار کسی کنار گوشش گفته بود، این بار باید با «شاهرخ سبیل» کُشتی بگیرد و پشتش را به خاک بمالد. میدانی بود که یک طرفش شاهرخ سبیل ایستاده بود با همه پلشتی و سیاهی پشت سرش، طرف دیگر همان «شاهرخ ضرغام»، دعای مادر، لقمه‌های حلال پدر و غیرتی که حالا واقعاً «غیرت» شده بود. صحبت‌های حاج آقا تهرانی تا اذان مغرب طول کشید. شاهرخ انگار پشت خود و گذشته‌اش را به خاک مالیده بود و حالا داشت وضو می‌گرفت تا خودش را به صف جماعت برساند. یک حُر داشت به حُرهای عالَم اضافه می‌شد.

اگر امام (ره) نبود

از چشم‌هایش، از حرف‌هایش، از قیافه‌اش، شرمساری و پشیمانی می‌بارید وقتی به مادرش گفت: ننه، جمع و جور کن می‌ریم مشهد پابوس آقا امام رضا(ع)! چقدر حظ می‌برد پیرزن وقتی توی حرم «شاهرخ» را می‌دید با آن هیکل درشت، مچاله شده و نه فقط شانه هایش که تمام بدنش حین گریه کردن می‌لرزد: «خدایا! ببخش، بد کردم، غلط کردم، توبه... توبه... یا امام رضا به دادم برس، عمرمو تباه کردم». وقتی برگشتند تهران، جز مادرش که تولد دوباره «شاهرخ» را به چشم دیده بود، کسی باورش نمی‌شد این همان شاهرخ دیروز است. بیشتر وقتش در مسجد و حسینیه می‌گذشت. انقلابی دو آتشه شده بود و عشق خمینی... داده بود تصویر امام را روی سینه‌اش خالکوبی کرده بودند. پیکانش را فروخته بود و خدا می‌داند شب و روزهای انقلاب پولش را خرج کدام یک از دلمشغولی‌های انقلابی‌اش کرد. چند روز مانده به ۱۲ بهمن ۵۷ «محمد رضا طالقانی» به «شاهرخ» خبر داد که امام(ره) دارد می‌آید. انتظامات جلوی در فرودگاه را سپردند به «شاهرخ» و دار و دسته انقلابی‌اش. آن روز نوچه‌هایش دیدند که شاهرخ با چه عشق و ارادتی خودش را رساند به امام(ره) و به کمتر از بوسیدن دست خمینی‌اش راضی نشد. مادر پیرش بارها در برابر پرسش‌های تمام نشدنی دیگران می‌گفت: «عشق امام(ره)، شاهرخ را نجات داد... امام(ره) نبود کار ِشاهرخ به اعدام می‌کشید».

 آدمخوار!

همان سال اول پس از پیروزی انقلاب، یک جورهایی مصداق « آتش به اختیار» بود. خبر درگیری‌های کردستان و بعد هم دستور امام(ره) که رسید، رفت، اتوبوس و مینی بوس کرایه کرد، تعدادی از نوچه هایش را هم برد، کنار خیابان ایستاد و فریاد زد: کردستان... کردستان. به همین سادگی نیرو جذب کرد و برای خودش دسته و گروهان راه انداخت. هرجا خطر بود، سر و کله او هم پیدا می‌شد. حالا می‌خواست درگیری با ضد انقلاب در شمال کشور باشد یا با تجزیه‌طلب‌های جنوب. ۳۰ سال را رد کرده بود و مادر اصرار داشت که باید زن بگیری. شاهرخ سرانجام تسلیم شد. اعتراف کرد گلویش پیش کدام دختر گیر است. مشخصات و آدرسش را هم داد که بروند خواستگاری. اما تا خبر حمله عراق رسید، گفت: بگذارین تکلیف جنگ معلوم بشه، بعد! پایش که به جبهه‌های جنوب رسید، گروه مخصوص خودش را راه انداخت. جنگ آن روزها حساب و کتاب و لشکر و گردان و گروهان درست و حسابی نداشت. شاهرخ هم گروه « آدمخوارها» را درست کرد و به شکار نیروهای عراقی رفت. با آن هیکل درشت، موهای فرفری و اسلحه‌ای که توی دستش کوچک به نظر می‌آمد، وحشت انداخته بود به دل دشمن. انگار تخصص جنگ روانی هم داشت. بلد بود روی روحیه و اعصاب دشمن کار کند. وقتی چند تکاور عراقی را گیر انداخت، گوششان را برید و آن‌ها را گوش بریده آزاد کرد که بروند! خودتان حساب کنید چه ترس و وحشتی به دل دشمن می‌افتاد وقتی تکاورهای گوش بریده شان را می‌دیدند. یک بار زبان و چشم کله پاچه‌ای را که شب قبل پخته بود، جلوی چهار اسیر عراقی خورد و گفت این‌ها زبان و چشم فرمانده تان بود که دیروز اسیرش کردیم! بعد هم ولشان کرد برگردند و خبر آدمخوار ایرانی را به سربازان دیگر عراقی برسانند!

 جاوید الاثر

تانک‌ها بی امان شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند... آرپی جی اولی که یکی از بچه‌ها شلیک کرد، از کنار تانک جلویی گذشت... تانک به جایش با گلوله مستقیم یکی از سنگرها را ترکاند... آرپی جی دوم را شاهرخ زد و تانک غرق آتش شد... تیربار تانک‌های دیگر ول کن نبودند... شاهرخ لابد مثل همیشه، بی محابا و نترس بلند شده بود برای شلیک آرپی جی... این بار اما افتاد... «هاشمی» شب قبل گفته بود: از شاهرخ حلالیت بطلبید... چهره‌اش نور بالا می‌زند! بچه‌ها حتی افتادنش را باور نمی‌کردند... حفره بزرگی را که روی سینه‌اش باز شده بود، باور نمی‌کردند... بچه‌ها زیر آتش تانک‌ها مجبور شدند عقب بکشند... شاهرخ با حفره روی سینه‌اش جا ماند... تلویزیون عراق روز بعد پیکر بی سر و تیرباران شده‌اش را نشان داد... پیکری که تا امروز هنوز نشانی از آن پیدا نشده است!

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.