ما ایرانی‌ها فقط به عنوان شاعری بزرگ می‌شناسیمش. واقعیت این است که « تاگور» علاوه بر شاعری، نویسنده‌ای تواناست، موسیقی‌دان خوبی است و سرود ملی هند و بنگلادش امروزی از ساخته‌های اوست و تنها برنده آسیایی جایزه نوبل ادبی است.

به گزارش گروه فرهنگی قدس‌آنلاین، نمی‌شود ما ایرانی‌ها را به مصادره مشاهیر دیگر ملت‌ها متهم کرد. تاریخ ایران زمین آن‌قدر مشاهیر، نوابغ و شاهکارهای فرهنگی را به خودش دیده که نه تنها دیگر ملت‌ها را وسوسه می‌کند تا با بهانه‌ها و نشانه‌های مختلف، آن‌ها را به نام خودشان سند بزنند بلکه برخی از نوابغ و مشاهیر جهان را وا می‌دارد تا دنبال رگ و ریشه خود را بگیرند و نشانه‌های ایرانی بودنشان را پیدا کنند. یک نمونه‌اش «رابیندرانات تاگور» که در سفر به کشورمان، حرف از ایرانی بودنش زد و حتی به آن افتخار کرد. البته همان‌قدر که «تاگور» خودش را ایرانی می‌دانست، ایرانی‌ها نیز با او، اندیشه‌ها و اشعارش، احساس خویشاوندی می‌کردند و برای این اندیشمند بزرگ احترام قائل بودند. نخستین بزرگداشت درست و حسابی «تاگور» در ایران، ۵۷ سال پیش در چنین روزی و به مناسبت یکصدمین سال تولد او در دانشگاه تهران برگزار شد. 

■ فال حافظ

چون حرف از اصالت ایرانی‌اش زدیم، به جای اینکه اول مطلب سراغ زندگینامه، کودکی و نوجوانی‌اش برویم،اجازه بدهید از نخستین سفرش به ایران بگوییم. «تاگور» در اردیبهشت ماه سال ۱۳۱۱ به دعوت شاه و دولت ایران از طریق بوشهر وارد ایران می‌شود. بخشی از سفرنامه خودش در این باره را بخوانید: «از هنگام ورورد ما، به افتخار من همه گونه تشریفات به عمل آمده... من قلباً خود را شایان این همه احترام نمی‌دانم و معنای آن را نمی‌فهمم. من در نظر این جمعیت بوشهری کی‌ام؟ من در کارم، در فکرم و در زندگی روزانه‌ام از جهان آن‌ها بسیار دورم. وقتی در اروپا بودم، افراد در آنجا با شعر من اندک آشنایی داشتند، می‌توانستند از روی آثار در دسترس، داوری‌ام کنند... مردم اینجا هم مرا شاعر می‌دانند... اما این شناخت صرفاً به نیروی تخیل است... ایرانی‌ها شوق و ذوق شعر دارند، به شاعران خود براستی دل می‌بندند و من بدون ارائه دادن چیزی به آن ها، از این دلبستگی سهم برده‌ام...».

این را که «تاگور» شیفته شاعران فارسی زبان از جمله « حافظ» است، لابد خیلی شنیده‌اید. پس تعجبی ندارد اگر پس از ورود به بوشهر، پیش از همه به شیراز برود. دکتر « پروین دخت مشهور» در مقاله‌ای به نام «حافظ و تاگور»، شرح حضور این اندیشمند هندی در کنار مقبره حافظ را آورده است: «دکتر مقتدری... شاهد بازدید تاگور از مرقد حافظ بوده و دیده‌های فراموش نشدنی خویش را چنین به رشته تحریر در آورده است: بر سر تربت حافظ که زیارتگه رندان جهان است به احترام بایستاد. پیشنهاد شد فال بزند، استقبال کرد. کتاب آوردند و تاگور دیوان را گرفت، بوسید و بر دیده گذاشت و خود آن را گشود... در این حال براستی مشهود بود که تاگور در عالمی دیگر سیر می‌کند و از خود، بی‌خود است».

■ چهاردهمی

سال ۱۸۶۱ که در «کلکته» و در خانواده مهاراجه‌ای بسیار ثروتمند به دنیا آمد، ۶۰ سالی می‌شد که انگلیسی‌ها، هندوستان را به اشغال خود درآورده بودند. اجداد «تاگور» از بزرگان منطقه بودند و ضمن داد و ستد با انگلیسی‌ها نه تنها بر ثروت خود افزوده بودند بلکه کلکته آن زمان را که هنوز روستا بود، به انضمام مناطق اطرافش یکپارچه کرده و به شهری پرجنب و جوش تبدیل کردند. پدربزرگش به جوانمردی و بخشندگی معروف بود و پدرش هم علاوه بر ثروت و دارایی به خاطر پارسایی و دینداری به «مهاریشی» معروف شده بود که هندوها معمولاً آن را برای رهبران دینی‌شان به کار می‌بردند. بنابراین «رابیندرانات» در واقع اشراف‌زاده بود. اشراف زاده‌ای که البته فرزند چهاردهم و آخر خانواده اشرافی‌اش به حساب می‌آمد! حالا خودتان حساب کنید، پدری زمین دار که به خاطر رسیدگی به املاکش اغلب در سفر است، چقدر فرصت برای رسیدگی به اهل و عیالش دارد و اگر هم فرصتی دارد، وقتی آن را ۱۴ قسمت می‌کند، چقدرش به فرزند ته تغاری می‌رسد؟ با این همه پدر علاوه بر زمین داری اهل شعر و شور هم هست و خیلی‌ها معتقدند «تاگور» آشنایی با زبان فارسی و اشعار حافظ را مدیون حافظ خوانی‌های گاه و بیگاه پدر برای فرزندانش است. البته با توجه به اینکه در ۱۳ یا ۱۴ سالگی مادرش را از دست می‌دهد، بخشی از نگهداری و تربیتش در کودکی و نوجوانی به عهده برادرانش قرار می‌گیرد. چون شاعرانگی پیش از این‌ها و در ۸ سالگی به سراغش آمده است، نمی‌توان نقش برادران بزرگ‌تر را، دست کم در شاعری او پر رنگ یا حتی رنگ دار فرض کرد!

■ دایره زغالی

این‌ها که بالاتر گفتیم، بخشی از زندگینامه دوران کودکی اوست که به صورت کلی و عمومی در باره‌اش نوشته‌اند. اما آن هایی که عمیق‌تر و جدی‌تر، زندگی‌اش را کاویده‌اند، در باره کودکی‌اش گفته اند: «تاگور کودکی سختی را پشت سرگذاشته است... بیشتر دوران کودکی را به جای گذراندن در آغوش مادر یا کنار پدر، در تنهایی خیال انگیزی گذراند که او را به سوی شاعرانه دیدن جهان سوق می‌داد... مادر به سبب زاد و ولد بسیار، توان چندانی برای پرستاری کودکانش نداشت... پدر علاوه بر زمین داری، بیشتر یک مُصلح و رهبر دینی بود و گرفتار مسئولیت‌های خطیر اجتماعی... همین سبب شد تاگور، بیشتر سال‌های کودکی را در کنار خدمتکار جوان و کم تجربه‌ای به نام « شیام» بگذراند...». 

خدمتکار جوان ظاهراً سختگیر و بی‌رحم هم بوده است. هرچند از او مراقبت می‌کرد، غذایش را آماده می‌کرد، لباس‌هایش را می‌شست و... اما برای اینکه وقت بیشتری برای کارهای شخصی‌اش داشته باشد، رابیندرانات کوچک را گاهی در اتاقی متروک، دور از دیگران زندانی می‌کرد، اطرافش را با زغال دایره‌ای می‌کشید و تهدید می‌کرد، که بیرون زدن از دایره مساوی با تنبیه سخت است! مهاراجه کوچک، این جور مواقع مجبور بود، وسط دایره تنهایی‌اش بنشیند و غرق خیال‌پردازی شود. تنها دلخوشی‌اش هم وقتی بود که اجازه پیدا می‌کرد از دایره بیرون بیاید و فقط از پشت پنجره، باغ سرسبز و بی‌انتها را تماشا کند و حسرت شادی و هیاهوی زنان و کودکانی را بخورد که کنار برکه آب به بازی مشغول بودند. 

■ گریزپا

این تنها کودکی‌اش نیست که با غم و سختی همراه می‌شود؛ نوجوانی، جوانی و بزرگسالی‌اش هم چندان بی غم و غصه و دشواری نیست. یعنی تصور مهاراجه ثروتمندی را که در ثروت و رفاه به ارث رسیده از اجدادش، غلت بزند، شعر بگوید و سفرهای پی در پی برود، از ذهنتان بیرون کنید. از کودکی عجین با تنهایی‌اش که بگذرید، در نوجوانی به سوگ مادر می‌نشیند، چند سالی اسیر این مدرسه زورکی و آن آموزشگاه اجباری است و در هیچ‌کدام از آن‌ها آن جور که برادران یا پدرش می‌خواهند آرام و قرار نمی‌گیرد. مدرسه‌های مختلف در برابر جهان فکری کسی که از کودکی و نوجوانی شعر می‌گوید و فلسفی می‌اندیشد، خُرد و حقیرند. وقتی ۱۲ ساله است، پدرش، فرزند گریزپا از مدرسه را با خود به سفر هیمالیا می‌برد. بعید است پدر آن سال‌ها متوجه شده باشد که فرزندش در این سفر به جز سیر و سیاحت و دلبستگی به طبیعت، دارد برای آینده‌اش نقشه می‌کشد. سال‌ها بعد «تاگور» در این منطقه زمین می‌خرد و مدرسه‌ای می‌سازد که به مرور توسعه پیدا می‌کند و به دانشگاه تبدیل می‌شود. از ۱۴ سالگی، مدرسه را کنار گذاشت و به سبک و سیاق خودش دنبال یادگیری رفت. چند سال بعد وقتی همسر برادرش که حکم دایه را برایش داشت، خودکشی کرد، برادرانش او را وادار کردند همراه آن‌ها به انگلستان برود و در دانشگاه حقوق بخواند. «رابیندرانات» بیشتر از یک سال، رشته حقوق را تحمل نمی‌کند و پس از آن به جای حقوق دنبال ادبیات و موسیقی می‌رود. زندگی متأهلی او که از ۲۴ سالگی به بعد آغاز می‌شود، همراه با تلخی بسیار است. مرگ دو فرزند و سپس از دست دادن همسرش از جمله این تلخکامی‌هاست.

■ آینده نگری تاگور

ما ایرانی‌ها فقط به عنوان شاعری بزرگ می‌شناسیمش. واقعیت این است که « تاگور» علاوه بر شاعری، نویسنده‌ای تواناست، موسیقی‌دان خوبی است و سرود ملی هند و بنگلادش امروزی از ساخته‌های اوست، تنها برنده آسیایی جایزه نوبل ادبی است و از ۶۰ و چند سالگی به بعد، دنبال نقاشی رفته و در این هنر هم آثار زیادی از خود برجای گذاشته است. نه تنها در شرق جهان، بلکه مشاهیر غربی هم او را فراتر از شعر و نقاشی و... حکیم و اندیشمندی بزرگ می‌دانند. 

اگرچه اندیشمندانی در این حد و اندازه معمولاً از سیاست دور بوده‌اند، سیاست اما انگار به سراغ «تاگور» رفته است. دوران زندگی او همزمان می‌شود با مبارزات «گاندی» و دوران تلاش هندی‌ها برای استقلال. «تاگور» اگرچه عمرش کفاف نمی‌دهد تا استقلال هندوستان را ببیند اما تا زمانی که زنده است با شور وطن‌دوستی بسیار در کنار «گاندی» قرار می‌گیرد و او را همواره تأیید و تحسین می‌کند. این همراهی البته به معنی این نیست که همه افکار و اندیشه‌های «گاندی» را قبول داشته باشد و همه برنامه‌های حزب «کنگره» را تأیید کند. او بر خلاف گاندی، حل مشکلات هند را فقط در تغییر هیئت حاکمه نمی‌دید. به گاندی هم گفته بود: «مشکل اصلی ما حکومت و حاکم نیست. اگر می‌توانی فرهنگ مردم را دگرگون کن». بر پایه همین نظریه تا توانست در شهرهای مختلف هند، مدرسه و دانشگاه ساخت و می‌گویند: « امروز هند بیش از آنکه وامدار استقلال‌طلبی گاندی باشد، بر سفره آینده‌نگری تاگور نشسته است». 

■ من شاعرم

چند سال پیش از اینکه در ۸۰ سالگی از دنیا برود، در نوشته‌ای که برخی‌ها آن را زندگینامه و برخی دیگر وصیتنامه‌اش می‌دانند، درباره خودش چنین می‌گوید: «شناخت واقعی خود آسان نیست... نه فیلسوف هستم و نه رهبر... کسانی هستند که پیامبران سپیدی و مظهر پاکی بوده‌اند... قلب خود را میان گل، خاک و علف و در میان درختان... خالی کردم... آنانی که در قلب خاک آشیان گرفته‌اند، کسانی‌اند که خاک را شکل داده‌اند، راه رفتن را بار اول بر خاک فرا گرفتند و در فرجام، سرهای خود را بر خاک می‌نهند و می‌آرامند... من دوست آنانم... من شاعرم»!

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.