۲۶ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۴:۱۰
کد خبر: 644375

مازندران- فامیل مادری جمع اند و به سرعت نور، خبرهای دست اول است که دارد به سمت مان سرازیر می شود... ازدواج، طلاق، بارداری، خرید ویلا، ارشد، ترک وطن.

به گزارش قدس آنلاین، توی کارت تایپ شده بود «هفت و نیم منتظر روی ماهتان هستیم» و ما، یک ربع به نُه داریم قطاری توی سالن عروسی احوالپرسی می کنیم که پرتاب می شویم به دلِ قصه.

از وقتی که صاحب مجلس آمد سر میزمان و فامیل هایش را از وجود اقوام درجه یک شان روی میز ششم باخبر کرد و رفت؛ فقط «یودیت هرمان» جلوی چشمم است. کتاب «این سوی رودخانه اُدر».

از وقتی دو خواهر جوان هم میزی، اول گردن کشیدند برای پیدا کردن و موفق نبودند... بعد چند تماس گرفتند و موفق نبودند... بعد، از صندلی هایشان کندند و رفتند و با بغض برگشتند و موفق نبودند، دیگر نویسنده آلمانی دست از سرم برنمی دارد در عروسی... «هرمانی» که گفت آدم هیچ چیز را نمی تواند به زور به دست بیاورد، از همه کمتر چیزی مثل دوست داشتن را.

سرم تیر می کشد... از هیجان و شور جمعیت، کم می شود چون مراسم طلاست اما سر سوزنی از هیاهوی درونی من، نه.

با دیدن تَه اشک دو خانومی که نمی شناسم شان، حالم دگرگون شده... خودم را جای آنها می گذارم که وابستگان برادرم، پس ام بزنند و نُقل مجلس ام کنند پیش دیدگان آشنا و غریب.

خانوم «یودیت»! شما چقدر خوب این صحنه را درک کردید و در مورد حسرت های نهفته و فرصت های از دست رفته توی کتاب تان گفتید. اینکه زمین جای خوبی می شود اگر گذشت و احترام را چاشنی زندگی بکنیم.

دو خواهرشوهر روی میز یازدهم، خانواده ی دونفره برادر روی میز ششم... و کیلوکیلو اَخم و غرور و چشم غرّه که جابجا می شود.

غرق قصه عروسی ام که آبان، هوس راه رفتنش می گیرد با خاله... سالن را دوبار می چرخیم تا می رسیم به رختکن بانوان... در را برایش تا انتها باز می کنم... کاملاً وارد نشده ایم که از پشت سر، صدای غرولند می آید: «از بس داخل آدم حساب شان کردیم پُررو شدند... فروختیم که فروختیم، ماشاالله مون باشه... مادرِ من، شما هم کمی سیاست داشته باش.»

ندیده می فهمم همان برادرزاده ی قصه است که سوارِ خرِ شیطان شده! از دادوقالش می آیم بیرون، آبان اما هنوز سرش سمت آنها کج است و متعجب به دخترک پاشنه ۱۲ سانتی نگاه می کند.

عروسی نوشت یک: عزیز به خواهران قصه می گوید: ماجرا را به خانواده نبرید... به جای شما باشم به برادرم هم حرفی از امشب نمی زنم... باور کنید عمر دلخوری کوتاه است اگر عقلی کنیم!

دو: «آفرینش» که خودش را می اندازد وسط من و خواهری، با عشق نگاهش می کنم و می گویم: ارث من هم، مال شما... فقط هیچ وقت نگو عمه کیلویی چند؟

انتهای پیام /

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.