۲۵ فروردین ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۲
کد خبر: 651860

گزارش از شخص

اولین فرمانده

اولین فرمانده سردار شهید «رضا چراغی» فروردین سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید

مجید تربت‌زاد/

حکایت اول و «اولین» بودن برای بر و بچه‌های شهید جنگ تحمیلی، حکایت تازه و دست اولی نیست. چه با حساب و کتاب این دنیایی و چه آن دنیایی، شهیدان در خیلی از عرصه‌های جنگ و زندگی، رکورددار و «اول» ‌اند. با این همه «رضا چراغی» در این زمینه، رکورد کمتر گفته شده‌ای دارد که البته تا قیامت هم کسی نمی‌تواند آن را بشکند. ۲۷ فروردین سال ۱۳۶۲ و در اوج عملیات «والفجر یک» خبر شهادت «رضا چراغی»، قرارگاه عملیاتی نجف اشرف و ستاد فرماندهی «سپاه ۱۱ قدر» را در ماتم فرو برد. در طول عمر سه سال و چند ماهه جنگ، این نخستین بار بود که یک فرمانده لشکر به شهادت می‌رسید. «چراغی» پیش از این فرماندهی گردان، تیپ، قائم مقامی سپاه ۱۱ قدر و ۱۱ بار مجروحیت را در پرونده‌اش داشت. ترکش‌ها سرانجام، بار دوازدهم کلید درِ باغ شهادت شده و «رضا» را با خودشان بُرده بودند.

عبدالرزاق

چند روزی می‌شد که از سفر کربلا برگشته بود به روستایشان «ستق»، جایی اطراف ساوه. حس می‌کرد هنوز گَرد و عطر حرم همراهش است. با اینکه چشم به راه نوزادی بود که گفته بودند همین روزها می‌رسد، حال و هوای سفر رهایش نمی‌کرد. در کربلا «عبدالرزاق» را پیدا کرده و رفاقتشان جوری گرم و صمیمانه شده بود که حالا حس می‌کرد دلش برای او تنگ شده است. شاید همین رفاقت سبب شد وقتی صبح یکی از روزهای سال ۱۳۳۶، نوزاد تازه رسیده را بغلش دادند، او را نرم ببوسد و بعد هم با لبخندی که همه صورتش را پر کرده بود، بگوید: بابا قربونِ «عبدالرزاق» بشه! به همه هم اعلام کرد نام پسرش را «عبدالرزاق» می‌گذارد. روزی که مأمور ثبت احوال شناسنامه را آورد، همه تعجب کردند. توی شناسنامه نوشته بود: رزاق چراغی! مرد اعتراض کرد و مأمور خونسردانه گفت: حالا شده دیگه... کاریش هم نمیشه کرد! پدر و مادر اما به خونسردی مأمور نبودند و کاری هم از دستشان بر نمی‌آمد. از آن روز نوزاد را «رضا» صدا زدند تا پسرشان حتی بیست و چند سال بعد میان دوست، فامیل و همکار با نام «رضا» شناخته شود. فروردین سال ۱۳۶۲ هم اعلام شد «رضا چراغی» فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به شهادت رسید.

کردستان دوست داشتنی

مثل خیلی از فرماندهان جنگ تحمیلی، نه دانشکده جنگ رفته بود و نه دوره‌های ویژه ستاد و فرماندهی را گذرانده بود. تجربه‌های دوره خدمت سربازی و بعد هم دانشگاه حوادث و رخدادهای انقلاب و شور شوق انقلابی همه اندوخته نظامی‌اش را تشکیل می‌داد. با همین اندوخته‌ها، سال ۱۳۵۸ به سپاه پاسدران پیوست و خیلی زود یاد گرفت آموخته‌هایش را در غائله کردستان به کار بگیرد. برادر بزرگ‌ترش می‌گوید: «رضا ۱۰ سال کوچک‌تر از من بود... در همین محله خانی‌آباد جنوب تهران تا راهنمایی درس خواند و بعد هم به دوره دبیرستان شبانه رفت... روزها در رفوگری فرش کار می‌کرد و شب‌ها به دبیرستان می‌رفت... گاهی هم پیش من به بازار می‌آمد... پیش از  انقلاب تابستان‌ها برای تدریس قرآن به روستایمان می‌رفت... دیپلمش را که گرفت به خدمت سربازی رفت بعد هم با فرمان امام(ره) از پادگان فراری شد تا بقیه خدمتش را پس از انقلاب تمام کند... ماه رمضان ۱۳۵۸ گفت می‌خواهم پاسدار شوم... او را بردم پیش یکی از دوستان سپاهی‌ام و ثبت‌نام کرد...».

شاید یک ماه و نیم بیشتر فرصت نکرد در تهران بماند. بعد از دوره آموزشی همراه دوستانش شهید «رضا دستواره» و دیگران به کردستان رفت. همه آن‌هایی که او را می‌شناختند از نبوغ نظامی و بعد هم اخلاق خوبش می‌گفتند. آن قدر خوب که مردم کردستان را شیفته خودش کرده بود و همین شیفتگی خیلی از آن‌ها را سال ۱۳۶۲ برای مراسم تشییع جنازه‌اش به تهران کشاند. همین کُردها بعدها به پدرش گفتند: «شما فرزندت را از دست دادی ما انگار پدر و حامی‌مان را از دست داده‌ایم»!

شاگرد «متوسلیان»

این را افتخار خودش می‌دانست که توانست کنار دست «حاج احمد متوسلیان» ریزه کاری‌های جنگ و فرماندهی را یاد بگیرد. آن روزها، فرماندهی به جز شجاعت و شمّ بالای نظامی ویژگی‌های دیگری را طلب می‌کرد. جوان‌های پاسدار انقلاب، نرسیده به ۳۰ سالگی یاد می‌گرفتند که چطور برای نیروهایشان دلسوزتر و مهربان‌تر از پدر باشند. چطور تئوری‌های سنتی و کلاسیک جنگ را دور بزنند و چگونه در سخت‌ترین شرایط با شجاعتی باورنکردنی دشمن را ناکام بگذارند. ۲۰ و چند ساله‌های انقلابی خیلی زود به بلوغ نظامی می‌رسیدند و مسئولیت فرماندهی به گردنشان می‌افتاد. برای «رضا چراغی» هم جنگیدن در کردستان و جبهه‌های غرب، دانشکده جنگ شد و او را برای فرماندهی تربیت کرد. در عملیات «محمد رسول الله(ص)» وقتی رزمندگان ایرانی، در مسیر یورش به عراقی‌ها، به کمین گسترده ضد انقلاب خوردند، کار خیلی دشوار شد. «رضا چراغی» در این عملیات با پس گرفتن منطقه استراتژیکی که به «راه خون» معروف شده بود، کارایی و قدرت فرماندهی‌اش را بیشتر از قبل نشان داد. عملیات دشوار چریکی در جبهه‌های سرپل ذهاب و گیلانغرب، مدتی جانشینی فرماندهی سپاه «دزلی» و بعد هم مسئولیت محور «مریوان» از جمله خدمات درخشانی است که «چراغی» در غرب از خود به یادگار گذاشت.

شلوار نو

وقتی قرار شد شهید «حاج احمد متوسلیان»، تیپ ۲۷ محمد رسول الله(ص) را راه بیندازد، معلوم بود که «رضا چراغی» هم یکی از آن‌هایی است که روی قدرت فرماندهی‌اش حساب کرده است. با همین تیپ که بعدها به لشکر تبدیل شد، «چراغی» هم فرماندهی گردان، مسئولیت محور عملیاتی، قائم مقامی لشکر و جانشینی فرماندهی قرارگاه را در عملیات‌های مختلف و کنار شهید «همت» تجربه کرد. فرقی نمی‌کرد فرمانده لشکر باشد یا گردان، محور عملیاتی را بگرداند یا قائم مقام و جانشین کسی باشد، «رضا» در همه حال روش و منش جنگیدنش یکسان بود. خیلی وقت‌ها با دیگر فرماندهان حتی عملیات شناسایی پیش از عملیات را هم خودش به عهده می‌گرفت و در حساس‌ترین شرایط عملیات ترجیح می‌داد، دستوراتش را به جای اینکه از قرارگاه و با بی‌سیم به گوش رزمنده‌ها برساند، در صحنه نبرد و زیر باران گلوله و ترکش، فریاد بزند. گواهش هم یکی از خاطرات شهید «ابراهیم همت» است: «... آن شب پیش ما ماند و دو سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۷ فروردین که بیدار شد، بعد از نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را از ساک درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم: آقا رضا چی شده... شما هیچ وقت شلوار نو نمی‌پوشیدی؟ با لبخند گفت: با اجازه شما می‌رم خط! گفتم: احتیاجی نیست... همین جا بیشتر به شما نیاز داریم». با ناراحتی گفت: حاجی جان می‌خوام وضعیت خط رو بررسی کنم... الان اونجا بچه‌های لشکر خیلی تحت فشار هستن... در همین موقع بی‌سیم مرکز پیام اعلام کرد لشکر یک مکانیزه سپاه چهارم بعثی‌ها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچه‌های ما انجام داده...».

خواستگاری در جاده خرمشهر

حتی با بدن مجروح و پای گچ گرفته در منطقه می‌ماند. با همان وضعیت برای شناسایی می‌رفت، دوباره زخمی می‌شد، با همان گچ سنگین زیر بمباران دشمن وقتی همه روی زمین می‌خوابیدند تا کولاک ترکش‌ها فروکش کند، «رضا» فرصت خیز رفتن و پناه گرفتن پیدا نمی‌کرد، با همان عصا و گچ به اولین و آخرین خواستگاری هم رفت و نظر عروس خانم را جلب کرد. آن هم در جاده خرمشهر که تازه آزاد شده بود و هنوز عطر شهادت همه جایش پیچیده بود. گویا همسرش (معصومه دستواره) با نیروهای امدادگر به ‌جبهه‌ها رفته بود. «رضا» با هماهنگی بچه‌های سپاه و همسر شهید ممقانی ترتیبی داد تا در جاده خرمشهر برای نخستین بار با همسر آینده‌اش صحبت کند: من یک پاسدار ساده‌ام و چند ساله که در جبهه هستم... موافقت را که گرفت، در تهران با خانواده‌اش و البته پای در گچ و عصا به خواستگاری رفت: «من یک سپاهی ساده‌ام و در زندگی، هیچ چیزی از خودم و برای خودم ندارم. حقوق کمی از سپاه می‌گیرم و نمی‌توانم به دروغ بگویم که تمام خواسته‌های شما را در زندگی برآورده خواهم کرد». همسرش و حتی پدر و مادرش بعد از شهادت فهمیدند «رضا» فرمانده لشکر بوده است. تا پیش از آن واقعاً فکر می‌کردند فقط یک پاسدار و رزمنده ساده و البته خیلی گرفتار جنگ و جبهه‌هاست!

شمشیر لشکر

شهید «همت» وقتی شلوار نو، لبخند خاص و بعد هم اخم و جدیت «رضا» را دید، رضایت داد فرمانده لشکرش برای بررسی وضعیت خط برود. او را خوب می‌شناخت و دیده بود در عملیات‌های قبلی، زیر آتش شدید، حتی موقع عقب‌نشینی وقتی بالگردهای دشمن تک تک ‌بچه‌ها را دنبال می‌کردند و به کالیبر می‌بستند، با معاونش تک و تنها روی ارتفاعات مانده بود، با جنگ و گریز، بالگردها و نیروهای پیاده دشمن را مشغول کرده بود تا رزمنده‌ها به سلامت عقب بنشینند. می‌دانست «رضا» بی‌دلیل به «شمشیر لشکر» معروف نشده است. در سخت‌ترین شرایط وقتی کار جایی گیر می‌کرد، «رضا» مثل شمشیر حلقه محاصره یا ستون ‌تانک‌های دشمن را می‌شکافت و جلو می‌رفت. صبح ۲۷ فروردین «همت» باز هم اصرار کرد: آقا رضا...زود برگرد لطفاً... جلسه داریم. گوش «رضا» اما به پیام بی‌سیم و پاتک سنگین دشمن بود... به خط که رسید، شهدا را که روی زمین دید پشت بی‌سیم به بچه‌های ستاد معراج فریاد زد: چرا این ‌گُل‌ها را از روی زمین بر نمی‌دارید... بعد هم با صدای بلند شهادتین گفت و به دل تیر و ترکش‌ها زد... ساعتی بعد بی‌سیم اعلام کرد: برادر چراغی خمپاره ۶۰ را برداشته و دارد تکاورهای عراقی را یکی یکی شکار می‌کند...! «همت» پشت بی‌سیم فریاد زد: رضا رضا...همت... رضا رضا...همت... رضا جان جواب بده... آخرش یک نفر پاسخ داد: حاجی... برادر رضا نیست... صدا نزنید...برادر رضا رفت موقعیت کربلا...!  

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.