این‌طوری نبینیدش که نزار روی تخت افتاده. هوای «هزارمسجد» که بیفتد به سرش، با همین پایی که دیابت کشانده‌اش زیر تیغ جراحی می‌زند به دل جاده. هیچ چی هم جلودارش نیست.

پنجاه سال قُرُقبانی
در هزار مسجد

حسن احمدی‌فرد /

این‌طوری نبینیدش که نزار روی تخت افتاده. هوای «هزارمسجد» که بیفتد به سرش، با همین پایی که دیابت کشانده‌اش زیر تیغ جراحی می‌زند به دل جاده. هیچ چی هم جلودارش نیست. هوای هزارمسجد همه را هوایی می‌کند؛ حاجی را بیشتر. حاجی عمرش را همانجا گذرانده است. لابه‌لای همان تپه‌ماهورهایی که همیشه خدا علف‌هایش تا زیر زانو می‌رسد و اُرس‌هایش همیشه خدا سرسبزند. بهار که از راه می‌رسد و برف‌ها که آب می‌شود، حاجی را هیچ‌جا نمی‌شود پیدا کرد جز در هزارمسجد. از «زوی مارشک» تا «عرب‌چاه» و از آنجا تا «جنگل نورالی» و «کوه آت‌قولاق»، حاجی گم می‌شود در دل اولنگ‌ها؛ تا رمه‌ای قُرُقی را نشکند یا شکارچی بی‌ملاحظه‌ای تیر نیندازد سمت کل و بزها.

«محمدعلی کارآزما» 50 سال است که در هزارمسجد قُرُقبانی می‌کند. حالا اما در 70 سالگی، چند ماهی است که بیماری خانه‌نشینش کرده. او زمستان پارسال را در چهاردیواری خانه‌اش گذراند؛ در شلوغی‌های مشهد. حالا اما یک ماهی است که بهار شده. همین روزها زخم تیغ جراحی روی پایش که بهتر بشود، حاجی کوله‌اش را برمی‌دارد، اُورکت کارکرده‌اش را می‌اندازد روی شانه‌اش و کلاه پوستی را می‌کشد به سرش. آن وقت دیگر نه خبری از چهاردیواری اتاق باقی می‌ماند، نه سر و صدایی از شلوغی شهر. آن وقت هر چه هست بوی علف‌های نم‌خورده است و بوی سنگ و صخره باران‌دیده که موج ‌می‌خورد در هوای مه‌آلود قله‌های هزارمسجد.

• قُرُقبانی کار سختی است؟

سخت است. آدم خودش را می‌خواهد. قبل از من، یکی دو نفر دیگر هم بودند اما نمی‌توانستند قُرُقبانی کنند. نمی‌توانستند قُرُق را نگه دارند. رمه‌دارها می‌آمدند و مرتع‌ها را می‌چراندند و می‌رفتند. قُرُقبان باید ابهتش را داشته باشد تا کسی از ترس او نیاید و مرتع‌ها را چرا نکند. همین حالا هم وقتی عشایر یا رمه‌دارها اختلاف پیدا می‌کنند، من را می‌برند تا محدوده‌ها را مشخص کنم.

منطقه‌ای را که من بگویم امسال قُرُق است، امسال قُرُق است. حرف همان است و دو تا نمی‌شود. کسی جگر نمی‌کند وارد منطقه بشود. این‌طوری بوده که هزارمسجد، هنوز هزارمسجد است.

• خب شما چطور توانستید این همه سال قرقبان بمانید؟

ما پشت در پشت مرتع‌دار و قرقبان بوده‌ایم. این منطقه، منطقه اجدادی ماست. این مراتع مال خودمان بوده. ما از «چولایی»‌ها هستیم. چولایی‌ها معروفند و بیشترشان در همین منطقه شمال مشهدند. از روستای «معین‌آباد» به بالا تا «مارشک» و «کریم‌آباد» و از آن طرف تا «انداد» و «ارداک»، همه این منطقه به «چولایی‌خانه» معروف است. این‌ها همه مال اجداد ما بوده. الآن هم قبر اجداد ما در مارشک هست. «محمدخان مینگ‌باشیان چولایی» از اجداد ماست. مینگ یعنی هزار؛ لقب مینگ‌باشی را به کسی می‌داده‌اند که هزار تا اسب و سوار داشته. یعنی قشون محمدخان در زمان خودش بیش از هزار سوار بوده. در قبرستان مارشک سنگ قبرهایی بوده که 2000 سال قدمت داشته؛ الآن معلوم نیست کی آن را برده. «گوهرشاد» هم از چولایی‌ها بوده. از خانواده ما بوده که عروس شاهرخ‌شاه تیموری شده و همین مسجد جامع را برای مشهد ساخته. به احترام گوهرشاد و منصبی که داشته، چولایی‌ها به او لقب «پیر زن» داده‌اند. کلمه پیر خیلی حرمت دارد. الآن زو(دره)ای نزدیک مارشک هست به نام «زوی پیرزن». این پیرزن، همان گوهرشاد است. «مهدی‌قلی بیک جانی قربانی» هم که میرآخور شاه عباس اول بوده، از ما چولایی‌هاست. «مسجد شاه» و «حمام شاه» را او وقف کرده. دور حرم مطهر را که خراب می‌کردند، رسیده بودند به این موقوفات. اختلاف افتاده بود بین اوقاف و آستانه. بعد دنبال گشته بودند ببینند کسی از چولایی‌ها مانده یا نه؛ که سراغ من آمدند. گفتند نظر شما برای این موقوفات چیست؟ گفتم اگر واقعاً نظر ما را می‌خواهید ما نظرمان این است که این‌ها بماند و خراب نشود. که خدا را شکر همان هم شد. الآن مسجد شاه دارد مرمت می‌شود؛ حمام شاه هم که مرمت شده.

• شما اهل کجای چولایی‌خانه هستید؟

من متولد مارشکم. پدر و پدربزرگم هم اهل مارشک بودند، اما در هزارمسجد هم مراتع داریم. اولنگ‌های هزارمسجد، هر کدامشان مال طایفه‌ای است. از قدیم همین بوده. سند دارند. محدوده دارند. بعدها اداره منابع طبیعی آمده، ممیزی کرده و پروانه داده. یک محدوده هزارمسجد مال اهالی «لاین» کلات نادر است. یک محدوده هم دست مارشکی‌هاست. آنجا عشایر هم می‌آیند؛ عشایر ایل بربانلو، ایل بشبانلو و ایلات دیگر. از قدیم همین بوده. من هم از بچگی که عقلم می‌کشید، قرقبان بودم در منطقه.

• آن‌سال‌ها وضعیت منطقه و حیات وحشش چطور بود؟

یک وقتی وضع خیلی بهتر بود. بالاسر همین کریم‌آباد زراعت بود. با گاو می‌کاشتیم. من بچه‌بودم. عصرها شکارها می‌آمدند توی زراعت‌ها؛ گَل گَل(گله به گله) از کریم‌آباد به بالا، یا از «گوش» به آن طرف، یا همین اطراف «مارشک»، همه این‌ها پر از شکار بود. بهترین کل و بزها بغل مارشک در زوی مارشک بود. همه آن زو، همه آن کمرها پر بود از کل و بز. اما کسی شکار نمی‌کرد. می‌گفتند این‌ها هم مخلوق خدا هستند. زمستان‌ها، هوا که یخبندان می‌شد، کبک‌ها همه می‌آمدند توی روستا. توی کاهدان‌ها پر بود از کبک. چیزی که بود این بود که آنجا کسی زنده‌گیری نمی‌کرد. البته شکارچی بود؛ شکارچی‌هایی پیدا شده بودند، اما کسی زنده‌گیری نمی‌کرد. کسی با دام و با چوب و سنگ، حیوانی را نمی‌کشت. کسی می‌آمد، تفنگی داشت و تیری می‌انداخت. گاهی می‌توانست حیوان را بزند و گاهی نمی‌توانست. هنوز شکار قاعده و قانونی نداشت. اداره شکاربانی بعدها راه افتاد.

• شروع به کار اداره شکاربانی را خاطرتان هست؟

بله. «شاهپور عبدالرضا» خودش آمد با «رشید جمشید» رفتند «اُرس سیستان» (منطقه حفاظت شده‌ای در مرکز کوهستان هزارمسجد) تا کل و بزهای آنجا را ببینند. به نظرم با «سیمرغ» هم آمدند. جاده‌ای نبود. حتی راه خاکی هم نداشت ارس سیستان. ماشین را گذاشتند مارشک و رفتند که منطقه را ببینند. وقتی دیدند، گفتند کل و بزهای اینجا بهترین کل و بزها هستند. من هنوز 20 سالم نشده بود. آن سال‌ها جمعیت شکارها خیلی خوب بود. این وضع بود تا اینکه سال 50 برف سنگینی آمد. آن‌قدر برف افتاد که ارتش آمد به کمک مردم. با هلی‌کوپتر کمک می‌رساندند. شکارها آنجا از بین رفتند. سرما کشتشان. اما باز دوباره گله‌ها رشد کردند.

• شکار مجوزدار هم از همان سال‌ها شروع شد؟

بله. اولین پروانه شکار را «حاج عباس رضایی» گرفت. تراشکار بود. تراشکاری داشت در مشهد، اما عشق شکار بود. اولین پروانه شکار را او گرفت. جیپ داشت. با همان جیپ رفتیم به منطقه. این، اولین ماشینی بود که وارد اُرس سیستان شد. دنبال راه مال‌رو را گرفتیم و با جیپ رفتیم. تفنگ برنویی داشت که تازه برایش جواز گرفته بود. آن وقت‌ها تفنگ‌ها یا برنو بودند یا «خفیف» یا «دولول». وقتی با برنو به شکارها تیر می‌زدند، شکارها فرار می‌کردند و می‌رفتند آن طرف‌تر می‌ایستادند. حیوان‌ها صدای برنو را نمی‌شناختند. فکر می‌کردند صدای پایه‌ای چیزی است. آن وقت‌ها گله‌های شکار زیاد بود. کل و بزها پایین نمی‌آمدند، اما قوچ و میش‌ها می‌آمدند و مراتع را چرا می‌کردند. اصلاً جایشان همانجا بود.

• اینکه شب و روز را در کوهستان در باد و باران می‌گذراندید، سخت نبود؟

نه. چرا سخت باشد؟ ما اصل کارمان از بهار بود تا برج پنج و 6. یعنی همان وقتی که رمه‌ها در منطقه هستند. پس از آن گاهی سری می‌زدیم و مراتع را سرکشی می‌کردیم تا کسی خانه یا مرتعی را خراب نکند. اوایل با اسب می‌رفتم، بعدها با موتور. نان می‌بردیم از روستا. 10 تا 20 تا نان را می‌بستیم لای دستمال و می‌رفتیم. قرمه می‌بردیم. رشته آش می‌بردیم و حبوبات. برنج می‌بردیم و سیب‌زمینی و پیاز. همه را توی توبره می‌چیدیم و می‌گذاشتیم ترک حیوان یا ترک موتور. پخت و پزش هم با خودمان بود. عشایر هم که می‌آمدند، ما را تحویل می‌گرفتند. مرتع را برایشان نگه داشته بودیم و نگذاشته بودیم کسی آسیبی بزند. با شتر می‌آمدند و «ملّه» (محل نگهداری دام‌ها در بهار)‌ را بر پا می‌کردند و چادر می‌زدند. از راه که می‌رسیدند، یک بره زمین می‌زدند و می‌کشتند. بعد هم که همیشه بساط شیر و ماست و فتیر مسکه به راه بود. وضع خوب بود تا وقتی که اسلحه‌ها افتاد دست مردم. آن موقع دیگر می‌آمدند و شکارها را می‌زدند. یک بنده خدایی، تیربار برده بود توی منطقه، 500 تا تیر به یک گله زده بود تا توانسته بود یک بز و یک بزغاله بزند. این وضعی بود که با آن درگیر بودیم. روی ستون‌های برق عقاب طلایی نشسته بود، یکی اسلحه‌اش را در آورده بود و ترق، حیوان را زده بود و رفته بود. حتی نمانده بود که ببیند حیوان زنده است یا مرده.

همه عمرم را در کوه و کمر گذرانده‌ام و آب چشمه خورده‌ام

دلم غش می‌رود برای «هزارمسجد»

• الآن وضعیت در منطقه هزارمسجد چطور است؟

الآن الحمدلله وضع شکارها خوب شده. الآن گَل صدتایی هم در منطقه دیده می‌شود. همین الآن در «جنگل خواجه» نزدیک سرخس -ما آنجا ملکی داریم و زراعت می‌کنیم- شکارها می‌آیند و زراعت‌ها را می‌چرند.

• آنجا «گور» هم داشت؟

نه، گورخر نداشتیم. البته یکی دو تایی دیده شد، اما اینکه گله‌ای باشد، نه. گورها خود سرخس بودند؛ از «پل خاتون» به آن طرف. گله‌های گورخر آنجا بودند و کشت و کارها را چرا می‌کردند. الآن اما دیگر اصلاً خبری از گور نیست. خیلی حیوان داشتیم که الآن دیگر نیست. اما هزارمسجد این‌طور نیست؛ چون مراقبش بودیم. در هزارمسجد یکی دوبار حیوان قرمزرنگی را دیدم. هرچه فکر کردم نفهمیدم این چه حیوانی است. از شکار ریزتر بود. بعدها در جنگل‌های شمال، یک بار «شوکا» (گونه‌ای گوزن) دیدم و فهمیدم آن حیوانی که در هزارمسجد دیده‌ام، شوکا بوده.

• یعنی در هزارمسجد شوکا هم داشته‌ایم؟

داشته‌ایم چیست؟ همین تازگی‌ها دوباره دیدم.

• خب این ثبت شده؟ کسی توانسته از شوکا در منطقه عکسی بگیرد؟

نه هنوز، اما من خودم دیده‌ام. چه عکسی از این بالاتر؟ یکی در «زنبورک» نزدیک ریشخوار درگز دیدم، یکی در منطقه «کُرکان» نزدیک «اولنگ شاهی» و یکی هم در خود «ارس سیستان». رنگش به قرمزی می‌زد.

• پلنگ هم دیده‌اید؟

فراوان.

• درگیر هم شده‌اید؟

نه؛ اصلاً. پلنگ کاری به کار آدم ندارد. حیوان بی‌آزاری است. مگر روی طعمه‌ای باشد یا مثلاً بچه‌اش را کسی بگیرد، والّا پلنگ اصلاً کاری به کار آدم ندارد.

حالا که اینجا در شهر هستید، دلتان برای هزار مسجد تنگ نمی‌شود؟

تنگ نمی‌شود؟! دلم غش می‌رود برای منطقه. اتفاقاً تابستان که پایم بدتر هم بود، دو سه بار ماشین سوار شدم و رفتم توی منطقه. حالا هم می‌روم. پایم بهتر بشود می‌روم. اینجا نمی‌مانم. گاهی با خدا حرف می‌زنم. می‌پرسم آخر مرا چه به مرض قند؟ من از نورالی می‌آمدم به سیستان. از آنجا می‌آمدم به مارشک. شب و روز راه می‌رفتم. می‌دانید دنبال متخلف‌ها چقدر راه می‌رفتم؟ من چرا باید مرض قند بگیرم؟ اما خب کار خداست. با خدا که نمی‌شود چک و چانه زد. هر چه امرش باشد، مقدر می‌شود. باز هم خدا را شکر. عمرم را در کوه و کمر گذراندم. 70 سال از خدا عمر گرفته‌ام و عین 70 سال را در کوه و کمر بوده‌ام و آب چشمه خورده‌ام. نه مثل شماها که توی شهر به دنیا آمده‌اید و همینجا هم پیر می‌شوید. شماها از دنیا چه فهمیده‌اید؟

50 سال با طبیعت همراه بوده‌ام

همه خانواده‌ام یک‌پا قُرُقبانند

من 50 سال به بالاست که قرقبان عشایری‌ام. همیار محیط زیست هم هستم، اما افتخاری. بیمه اما با من نامردی کرد. 100، 150 نفر از عشایر نامه نوشتند که این آدم قرقبان است، قبول نکردند. بازهم دم همین اداره عشایری گرم که هوای من را دارد و حقوقم را می‌دهد. 50 سال است که قرقبانم. اگر دنیا را به من می‌دادند که یک خال علف بده، گوسفندی بچرانیم، می‌گفتم نه. الآن زنم، پسرهایم، دخترهایم همه عاشق محیط زیست هستند و احساس مسئولیت می‌کنند. همه‌شان یک پا قرقبان هستند. منطقه را ما حفظ کردیم. آن موقع کلات، اداره محیط زیست نداشت. سرخس هم اداره‌ای نداشت. این‌ها همه را ما یواش یواش جا انداختیم؛ اینکه کجا باید منطقه حفاظت شده باشد. شناسایی همه این مناطق با من بوده. افتخار هم می‌کنم. کارشناس‌ها را برده‌ام و شکارها را نشانشان داده‌ام که بدانند کجا را باید منطقه حفاظت شده اعلام کنند. یک روز رفتم سر سیستان، دیدم 9 تا ماشین است با هفت، هشت تا موتور. اوایل انقلاب بود. گفتم وضع این‌طوری است و من حاضرم کمک کنم. همان روز راه افتادیم، رفتیم از عشایری که آنجا آمده بودند، پنج تا شکاری که زده بودند را گرفتند.

عشایری که به منطقه می‌آمدند، توجهی نداشتند. اُرس‌ها را قطع می‌کردند و با چوبش سقف خانه‌شان را می‌پوشاندند. درخت‌های ارس چند صد ساله را آتش می‌زدند تا خشک بشود و سال بعد بیایند و اره‌اش کنند برای چوبش. یا درخت را می‌سوزاندند که از چوبش زغال درست کنند. می‌دیدی چوپانی، ارسی را آتش زده که گرم شود. چند دقیقه‌ای می‌ماند، گرم می‌شد و بعد هم می‌رفت به امان خدا.

من با این‌ها درگیری‌ها داشتم. دیدم نمی‌شود. نشستم و با مردم صحبت کردم. گفتم چرا این کارها را می‌کنید؟ توضیح دادم که این علف، این درخت، مال خودتان است. گفتم چرا زمین‌ها را تخریب می‌کنید؟ خب این‌طوری که اگر باران بیاید، همه خاک را می‌شوید و با خودش می‌برد. بگذارید زمین علف داشته باشد. ریشه‌های آن علف، زمین را برایتان نگه می‌دارد. خیلی با مردم حرف زدیم و شکر خدا که مردم هم همکاری کردند. حالا دیگر کسی اُرسی نمی‌برد و زمین مرتعی را خراب نمی‌کند. همین کارها را کردیم که هزارمسجد هنوز هزارمسجد است.

دیدید امسال همه جای مملکت سیل آمد. چرا از سمت آفتاب‌روی هزارمسجد سیلی نیامد؟ اگر می‌آمد، می‌دانید چه شهرها و روستاهایی را آب می‌برد؟ سیل نیامد چون هنوز خاک هزارمسجد علف دارد. خاکی که علف داشته باشد، آب را در خودش نگه می‌دارد و نمی‌گذارد سیل بشود. هرجا که مرتع‌ها را شخم بزنند، خب سیل می‌شود.

اما چه فایده از آن همه جان کندن؟ الآن باید در «ژرف» پاسگاه ‌می‌بود؛ مارشک پاسگاه می‌داشت؛ «آبقد» و «امرودک» و «بقمچ» و «ریشخوار» و «تیرگان» هم هر کدام پاسگاه می‌داشتند. الآن در کل منطقه یک پاسگاه است که خیلی کم است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ۱۸:۴۳ - ۱۴۰۱/۰۵/۱۱
    0 0
    ماشالله