۲ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۶:۲۹
کد خبر: 657644

در وبلاگی می‌خوانم: «... فکر کنید به یک بازی عجیب دعوت شده‌اید. دوستتان شما را به کتابخانه‌اش می‌برد. باید آنجا چشم‌هایتان را ببندید و از بین انبوه کتاب‌های داخل قفسه تصادفی یکی را بردارید، باز کنید و اولین جمله‌ای که به چشمتان می‌خورد را بلند بخوانید و بعد فکری که از ذهنتان می‌گذرد را بگویید».

رقیه توسلی/

در وبلاگی می‌خوانم: «... فکر کنید به یک بازی عجیب دعوت شده‌اید. دوستتان شما را به کتابخانه‌اش می‌برد. باید آنجا چشم‌هایتان را ببندید و از بین انبوه کتاب‌های داخل قفسه تصادفی یکی را بردارید، باز کنید و اولین جمله‌ای که به چشمتان می‌خورد را بلند بخوانید و بعد فکری که از ذهنتان می‌گذرد را بگویید».

خانه را ورانداز می‌کنم. الحمدلله گوش تا گوش، آدم سر در تلویزیون و سر در موبایل یافت می‌شود. گلو صاف کرده و ماجرای وبلاگ و کتابخانه و... را برای جمع می‌گویم. متأسفانه با بازخورد افتضاحی روبه‌رو می‌شوم! از تک و تا نمی‌افتم اما... دسر لذیذ «مشکافی» را که می‌آورم، دو نفر به صورت معجزه‌آسایی اعلام آمادگی کرده و می‌افتند توی تور. برای بقیه هم از گزینه‌های تهدید و ارعاب و خواهش و تمنا استفاده می‌کنم و جملگی راه میفتیم سمت کتابخانه... .

«خواهری» اولین شرکت کننده است. چشم‌هایش را می‌بندد و باز می‌کند. «کبوتر توی کوزه» را صید کرده است. می‌خواند: «آدمِ عاقل وقتی می‌فهمد که از غم خوردن کاری ساخته نیست می‌زند زیر خنده». با چند ثانیه مکث و خجالت می‌گوید: والا... با عرض شرمندگی... یاد کلافگی دندان‌دار شدن «آبان» افتادم که یک شب به خدا گفتم آخه چرا سَرِ زا نرفتم من؟

«فرید» نفر بعدی است. چشم‌های بسته‌اش کتاب «پروژه شادی» را برمی‌دارد. از روخوانی می‌کند: «وقت آن رسیده که از خودم بیشتر انتظار داشته باشم». انگشت می‌برد لای موهای فرفری‌اش و رو به جمع که انگار بازی برایشان جدی‌تر و خواستنی‌تر شده می‌گوید: واقعاً هیچی... جز اینکه اسم کتاب روی مُخمه.

سومین داوطلب، خودم هستم. «فرزندان قابیل» می‌افتد به من. چشمم این جمله را می‌بیند: «نمی‌دانم چرا حرف زدن را هم ممنوع می‌کند». فقط «نادیا مراد» است که می‌آید به ذهنم و خط به خط دردهایی که بعد از بردگی داعش در کتابش آورده.

نفر چهارم، پسرخاله است و بازی به شکلِ پرکششی تا یازدهمین شرکت کننده ادامه پیدا می‌کند... دقیق نمی‌شوم اما به گمانم وقت رفتن از اتاق، همه از لحظه ورودشان، متفکرترند چون رشوه‌ای به نام «مشکافی» اصلاً در یاد کسی نمانده!

پیش از خاموش کردن کلید برق لحظه‌ای درنگ می‌کنم به تشکر از آدم‌هایی که توی خونشان، ایده‌های قشنگ و زیرپوستی است. مثل همین وبلاگ‌نویس باهوش که نشان داد چه جور شیک و مجلسی پای آن یار مهربان سفرکرده را می‌شود دوباره باز کرد به خانه‌مان. «اسم فامیل»، «پانتومیم» و «گل یا پوچ» به جای خود، اما واقعاً چه اشکالی دارد اگر گاهی وسط وقت‌گذرانی‌های تکراری، پای چهار تا کتاب و نویسنده غیرتکراری هم کشیده شود به دنیایمان؟

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.