۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۲
کد خبر: 657927

جمعی از لغات، بی‌دعوت و بی‌خبر می‌آیند خانه‌ام... سروقتم.

رقیه توسلی/

جمعی از لغات، بی‌دعوت و بی‌خبر می‌آیند خانه‌ام... سروقتم.

یادم نمی‌آید در را کی برایشان باز کرده‌ام. یا اصلاً باز کرده‌ام؟

«سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث خلصنا من النّار یا رب».

بی‌حرکتم. شده‌ام شبیه تماشاچی‌ها. از آن‌ها که مُدام خاطراتی پُررنگ توی سرشان بازبینی می‌شود.

هر کلمه یک کدِ پافشاری ست انگار. می‌خواهند تنها نباشم. حرف دارند برای گفتن. خاکستری و سیاه پوشیده‌اند. رنگ لباس‌هایشان بشدت انرژی مثبت خانه را کم کرده است.

می‌خواهند متصلم کنند به سال‌هایی که گذشت. به آخرین رمضان‌های سه نفری احیا. به خانه پدری. لحظاتی که کنار دستِ آقاجان و عزیزِ ناخوش احوال، نقش بست. به پارسال. به شب‌های جوشن کبیر که قطره قطره با آنان سحر شد.

جواب سلامشان را می‌دهم و با تک تکشان چاق سلامتی می‌کنم. اضمحلال هست، ثقیل، زَمهریر، معلّق، غامض، تساهل و تسامح، واژگون، جنون‌آسا.

روی صندلی می‌نشینم. «اضمحلال» آمده و چشم‌هایش را نمی‌دوزد به من. «معلّق» اما خوب از خجالت اشک‌هایم درمی‌آید. «واژگون» می‌پرسد: چطوری بانوجان؟

«ثقیل» می‌گوید: از ما به دل نگیر بنده خدا، ما زوایای پنهان روح توایم.

«تساهل و تسامح» گل انداخته لپ‌هایشان و دوقلوهایی‌اند که برایم نرم دست تکان می‌دهند. «زمهریر» دارد کشفم می‌کند و بقیه پچ پچانه حرف می‌زنند و طلبکارانه نگاهم می‌کنند.

«الغوث الغوث خلصنا من النّار یا رب»

خودشان گفته‌اند برای دورهمی آمده‌اند. اما خُب شنونده باید عاقل باشد. کیست که راست و دروغ این قوم عجیب را نداند؟

بعد مدتی سکوت را محترمانه می‌گذارم کنار. می‌گویم: داخل باغچه‌مان یک بیل داریم. همین جا. داخل حیاط پدری. آقاجانم به بچه‌هایش می‌گفت هر وقت دیدید طایفه غم پا گذاشته روی گلویتان اول پناه ببرید به خدا، بعد هر روز یکی‌شان را ناکار کنید و توی همین باغچه خاک بپاشید رویش.

بلند می‌شوم و همه را صدا می‌کنم لبِ پنجره. می‌آیند. یکی از سه باغچه بی‌درخت و پرنده را نشانشان می‌دهم. همان که نامش گورستان است.

پی‌نوشت: حالا که تنهایم و کلمات ترسناک رفته‌اند باید اِقرار به آشوبم کنم آقاجان... یعنی چند دختر امسال پشت مفاتیح پدران سفر کرده‌شان اَحیا می‌گیرند!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.