۱۳ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۱:۲۸
کد خبر: 658720

چند سال پیش بود؛ دعوت شدم به یک جلسه مهم (از نظر میزبان) با موضوع سیاست‌گذاری ایران در آسیای مرکزی. بنا بود من سخنران بخش افغانستان باشم. قریب 100 درصد این جلسات اتلاف وقت و هزینه است. استنکاف کردم، اما بسیار اصرار کردند. وقتی رسیدم نزدیک 20 نفر دور یک میز گرد نشسته بودند.

از معاون فلان وزیر تا نمایندگانی از مجلس و کمترینشان رؤسای چند دانشگاه مشهور مملکت. یکی یکی منبر رفتند و هر کدام تکه‌ای از پازل قبلی را تکمیل می‌کردند. جوهر کلامشان این بود که در آن منطقه برای ارتباط با مردم و کسب محبوبیت ایران باید از پافشاری بر آرمان‌های انقلابی و اسلامی دست برداریم. جایگزین؟ اصرار بر تاریخ ایران پیش از اسلام و هخامنشیان و هوخشتره و کوروش و... دلیل؟ مردم نمادهای اسلامی را بدل از افراطی‌گری می‌دانند و ذیل داعش می‌شناسند. چاره عقب‌نشینی ماست.

حین بحث دریافتم جز یکی دو نفر به منطقه سفر نکرده و شناختشان در حد رسانه‌هاست. رسانه‌های ما هم که آنجا چیزی ندارند، در حد اخبار رسانه‌های غربی. می‌دیدم چطور چند خبرنگار حرفه‌ای، افسران خط اول دیپلماسی آرمانی ما را بدون شلیک یک تیر، بدون یک ملاقات حتی، شکست داده‌اند. من که از «تورخم» و «قندهار» تا «بیشکک» و «آستانه» و «دوشنبه» و «سمرقند» و «خجند» و... را به‌قول مشهدی‌ها پته داده بودم، آن هم در تاریخ‌های مختلف، حین طرح مباحث، خون خونم را می‌خورد. نوبت من که رسید وقت نماز شد. هر چه فکر کردم دیدم با این پای لنگ و نداشتن هیچ سمت و یکجوری نخودی بودن در آن جلسه، توان اقناع این‌همه دکتر و وزیر و وکیل مدعی را نخواهم داشت. بویژه که آن‌ها روی هوا بودند و بر باد رسانه‌ها و من روی زمین با حقایقی که دیده بودم و در جنگ‌هایی که دوربین به دست گرفتار آمده بودم. پیش از نماز به میزبان گفتم جای من اینجا نیست، می‌روم. خیلی پکر شد. گفت؛ خب شما هم حرف‌هایت را بگو! گفتم: این‌ها به زبان فارسی حرف نمی‌زنند.

بیش از دو دهه پیش در یکی از مناقشات آسیای مرکزی سرگرم تولید مستندی بودم. در خط مقدم یکی از جبهه‌ها دو تن از جنگجویان را مقابل دوربین نشاندم و مصاحبه‌ای کردم. آخرین سؤالم این بود؛ فرض محال محال نیست. این فیلم برای تلویزیون ایران است. فکر کنید امام خمینی(ره) صدا و تصویر شما را از تلویزیون ایران ببیند. به او چه می‌گویید؟ حدود 100 نفری دور ما را گرفته بودند. ناگهان سکوت بسیار سنگینی حاکم شد و به دنبالش هر دو مصاحبه‌شونده که پیشتر محکم اسلحه به دست شعار می‌دادند و... چون زنی فرزند مرده زدند زیر گریه و یکی از آن‌ها ناله کرد: به او می‌گفتم، چرا ما را یتیم کردی؟ ما به عشق تو از خانه‌هامان برآمدیم. ما با تو جهاد را شناختیم، پدرجان! بسیار وقت است صدایت را نشنیده‌ایم و... همان‌طور گریه می‌کرد. کات!

ما فقط شعار صدور اندیشه‌های امام(ره) را دادیم. حتی ترجمه صحیفه نور را به عشاق او نرساندیم. آن‌ها را رها کردیم. آن فرمانده جهادی گریان مقابل دوربین من نامش «جمعه بای نمنگانی» بود. بعدها دریافتیم فرمانده بخش غیرعربی القاعده شده است. اصلاً تعجب نکردم. آن‌ها تشنه بودند و به ما پناه آوردند و ما میان گرگ‌ها رهایشان کردیم.

روشن بود به یغما می‌روند. حالا همان‌ها که اندک وظایف انقلابی خویش را از عهده برنیامده‌اند، سوار بر شاسی بلندهایشان، فلسفه می‌بافتند که با آسیای میانه در دیپلماسی ما باید چنین برخورد ‌شود چون اسلام را افراطی می‌شناسند و چون... اما پاسخ واقعی این بود؛ چون ما بی‌عرضه بودیم و حتی از رساندن یک صحیفه نور به آن‌ها عاجز. اما اندیشه امام(ره) معطل کارگزاران معلول خارجی جمهوری اسلامی نمی‌ماند. اندیشه‌های این پیرمرد آسمانی، جهان را فتح خواهد کرد.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.