یک‌جورهایی با همه شخصیت‌های مثبت و منفی واقعه کربلا فرق دارد. بر خلاف خیلی‌ها که پیش از ماجرا، سنگ‌هایشان را با خودشان وا کنده، در دعوای قدیمی عقل و عشق، طرف عشق را گرفته یا دست به دامن عقل معاش‌اندیش شده و در نهایت خط و صفشان را مشخص کرده و یک طرف ماجرا ایستاده بودند «حر بن یزید ریاحی» تا آخرین روزها و ساعت‌ها، حتی تا دقایق آخر هنوز با خودش دست به گریبان بود.

افتادن در چشمه مهتاب

مجید تربت زاده /

یک‌جورهایی با همه شخصیت‌های مثبت و منفی واقعه کربلا فرق دارد. بر خلاف خیلی‌ها که پیش از ماجرا، سنگ‌هایشان را با خودشان وا کنده، در دعوای قدیمی عقل و عشق، طرف عشق را گرفته یا دست به دامن عقل معاش‌اندیش شده و در نهایت خط و صفشان را مشخص کرده و یک طرف ماجرا ایستاده بودند «حر بن یزید ریاحی» تا آخرین روزها و ساعت‌ها، حتی تا دقایق آخر هنوز با خودش دست به گریبان بود. گاهی یقه عقل را گرفته بود و گاهی به گریبان دلش چنگ زده بود. همه شیرینی داستان «حر» به همین دقیقه آخری بودنش است. به اینکه پاهای عقلش تا ساعتی مانده به آن رخداد بزرگ و هولناک، داشتند در صف باطل دنبال جایی برای ایستادن می‌گشتند، دلش اما از چند روز پیش، پیش پای حسین(ع) زانوی ادب به زمین زده بود و حالا داشت بالای خیمه‌های اهل بیت پروبال می‌زد.

منهای سیاست

از مشهورترین جنگاوران کوفه بود و  اصل و نسب‌دار، زاده و بزرگ شده در خاندان تمیم، خاندانی که سران و اعضایش، دوران پیش از اسلام هم به بزرگی و ریاست سرشناس بودند. اینکه برخی منابع او را رئیس پلیس یا ژاندارم تشکیلات عبیدالله بن زیاد دانسته‌اند، قطعاً اشتباه کرده‌اند. حُر تقریباً اهل سیاست نبود. بیشتر، بزرگ زاده‌ای بود که مرد جنگی به شمار می‌رفت و همان‌قدر که دل و دماغ جنگیدن داشت از سیاست و ریاست بیزار بود. دلیلش هم اینکه شما اگر تاریخ را شخم هم بزنید هیچ نشانه و سندی از حضور یا موضعگیری‌های سیاسی او در دوران پرتنش شهر کوفه و در سال‌های پیش از واقعه عاشورا پیدا نمی‌کنید. در حال حاضر، تاریخ‌نویسان، دو خاندان را منسوب به حر می‌دانند. اول «مستوفیان» کشور خودمان که برخی‌ها معتقدند از نسل حر و خاندان او هستند و دومی هم «آل حر» ساکن در منطقه جبل عامل» لبنان که سرشناس‌ترینشان شیخ حر عاملی، نویسنده کتاب وسائل الشیعه است. 

به دلیل بی خبری تاریخ از گذشته و سوابق حر، برخی‌ها در سال‌های اخیر این پرسش را مطرح کرده‌اند که آیا این شخصیت سرشناس، تا پیش از پیوستن به امام(ع) در صحرای کربلا، شیعه بوده است یا نه؟ البته با توجه به سرنوشت و پایان شیرین داستان زندگی‌اش و اینکه در میان دیگر شهیدان این روز، شهید مسیحی نیز داریم، شیعه بودن یا نبودن او چندان مهم نیست. با وجود این، پاسخ پرسش را شاید بتوانید در سطرهای بعدی مطلب و نوع رفتار و کردار حر پیدا کنید.

گزینه بهتر

جاسوسان خبر رسانده بودند که حسین(ع) و یارانش دارند به سمت کوفه می‌آیند. «عبیدالله بن زیاد» که همه تشکیلاتش را چشم و گوش کرده بود تا از پیوستن مردم کوفه به این میهمان خطرناک جلوگیری کند، احساس کرد به مخمصه جدیدی افتاده است. می‌دانست با این وضعیت اگر پای حسین(ع) به کوفه برسد، جمع کردن پیامدهای ماجرا کار آسانی نخواهد بود و حتی کوفه می‌تواند به نقطه آغاز فروپاشی حکومت بنی‌امیه تبدیل شود. یزید لابد دمار از روزگارش درمی‌آورد اگر نمی‌توانست اوضاع را مدیریت کند. بنابراین طبیعی بود که بگردد دنبال جنگاوران شجاع و با لیاقت که توان برخورد با فرزند رسول خدا(ص) را داشته باشند و اگر شد، حسین(ع) را جوری به کوفه بیاورند، انگار برای بیعت یا صلح آمده است.  یکی از بهترین گزینه‌ها حر بود که هم  کوفه و کوفیان و تمام منطقه را خوب می‌شناخت، هم می‌توانست هزار مرد جنگی را فرماندهی کند و هم اینکه کوفیان او را خوب می‌شناختند و روی حرف و عملش حساب می‌کردند. البته برخی از تاریخ‌نویسان هم نوشته‌اند حر و لشکر هزار نفری‌اش در واقع بخشی از سپاه 4 هزار نفره‌ای بودند که به فرماندهی رئیس پلیس تشکیلات ابن زیاد یعنی حصین بن نمیر، راه افتاده بودند به اطراف و اکناف تا همه راه و بیراهه‌هایی را که ممکن بود حسین(ع) و همراهانش از آن عبور کنند، تحت کنترل گرفته و فرزند پیغمبر را وادار به تسلیم کنند.

بهشت کدام طرف است؟

درست است که از تصمیم ساعت و دقیقه آخرِ حر گفتیم، اما چه روان‌شناسانه و علمی و چه احساسی که به ماجرا نگاه کنید، تصمیم شیرین و لحظه آخری او نمی‌تواند نتیجه همان یکی دو ساعت یا حتی یکی دو روز پیش از واقعه باشد. دعوا و درگیری آزاده داستان کربلا با خودش از مدت‌ها پیش آغاز می‌شود. حتی برخی منابع تاریخی آن را مربوط به نخستین روزی می‌دانند که حکم فرماندهی را گرفت و برای انجام مأموریت به راه افتاد. برخی منابع و مقتل‌ها از قول خودش نوشته‌اند که وقتی در حال خارج شدن از دارالاماره کوفه است کسی، یا ندا و الهامی او را خطاب می‌کند که: «‌ای حر... تو را به بهشت بشارت باد»!

این ندا، چه صدای عوامل و افراد ابن‌زیاد بوده باشد و چه الهامی آسمانی یا درونی، فرقی نمی‌کند. چون در آن لحظه، بدجوری حر را به هم می‌ریزد که: کدام بشارت...کدام بهشت؟ دارم می‌روم راه پسر پیغمبر را ببندم... مگر بهشت کدام طرف است؟ مگرنگفتند حسین(ع) سرور جوانان بهشت است... چطور راه را بر آقا و سرور جوانان بهشتی ببندم و مرا به بهشت بشارت بدهند؟... سؤال‌ها توی سرش غوغا کرده بودند و رهایش نمی‌کردند تا اینکه یکی از گوشه ذهنش زمزمه کرد: قطعاً کار به جنگیدن نخواهد کشید... محال است ابن زیاد و امویان قصد کشتن فرزند رسول خدا را داشته باشند... فقط قرار است او را وادار به صلح و بیعت کنند... خدا را چه دیده‌ای... شاید حسین(ع) هم قرار است با خلیفه از سر صلح در آید و ماجرا ختم به‌خیر شود... حُر می‌رفت و امیدوار بود کار به جایی نمی‌رسد که شمشیر به روی اهل بیت(ع) بکشد... این را یقین داشت... .

سیراب شدن

هر جور بود حسین(ع) را راضی می‌کرد به دیدار ابن‌زیاد برود. وقتی در اوج گرما، خستگی و تشنگی چند روزه، سیاهیِ لشکر امام(ع) را دید، دستور داد شتاب کنند. پیش از آن دیده‌بان‌های سپاه امام(ع) آن‌ها را دیده بودند... اسب‌ها و سوارها، بی‌آب، تشنه و برخی افتان و خیزان رسیدند... با آب از آن‌ها استقبال شد... حر که به سیراب شدن یقین داشت، دیگران مات و مبهوت مانده بودند... آمده بودند راه را ببندند و شاید دستگیرشان کنند... هر لحظه امکان رویارویی و جنگ می‌رفت... اما خسته، تشنه و آسیب‌پذیر، به طعمه بی‌دفاعی تبدیل شده بودند که حتی 100 مرد جنگی هم می‌توانستند همه هزار و چند نفرشان را از پا بیندازند... با وجود این، دشمن داشت سیرابشان می‌کرد و حتی حواسش به تشنگی اسب‌هایشان هم بود... همین شد که تردید دوباره آمد و به جان حر افتاد که: چه می‌کنی مرد... چشمه نوری که روبه‌رویت ایستاده و با مهربانی تو را سیراب می‌کند کجا، امیرت ابن‌زیاد کجا؟ چه چیز این‌ها به هم شبیه است؟ کدامشان را دوست‌تر داری؟... آن همه آب، خودش را سیراب کرده بود، تشنگی روحش اما تازه گل کرده بود! این عطش جز با نگاه کردن به حسین(ع) و نماز خواندن پشت سر او فرو نمی‌نشست... الله اکبر... الله اکبر... حسین گفت: برو... به نماز بایست تا سپاهیانت به تو اقتدا کنند...اکنون تو امیرشان هستی... حر سر به زیر فقط توانست بگوید: من امیر این سپاهم فقط... و مأمور به ایستادن برابر سپاه شما... نماز را اما اجازه بدهید به امامت شما بخوانیم... الله اکبر... وقتی نیت کرد...دست‌ها و دلش می‌لرزید...  حسین(ع) که قامت بست، حر احساس کرد همه دشت، زمین و آسمان، خاک و سنگ، الله اکبر گفتند و اقتدا کردند... عطش دوباره برگشته بود... زانوانش از سنگینی این نماز داشت می‌لرزید... .

ورق را برگرداند

حر دوباره شده بود همان مأمور و معذور چند ساعت پیش: «... سرِ جنگ ندارم... فقط آمده‌ام شما را آن طور که امیر ابن‌زیاد مأمورم کرده به نزدش ببرم...». مذاکره به سرانجام نرسید و  حر نخستین بار برافروختگی و خشم حسین(ع) را دید و باز لرزید. اما هنوز مأمور بود و معذور. چند قدمی به انتخاب بزرگش مانده بود. باید سپاه «ابن سعد» و درندگی‌اش را از نزدیک می‌دید تا می‌فهمید جنگ قطعی است. نمازی که پشت سر حسین(ع) خواند کار خودش را کرد. چشم‌هایش به‌خوبی می‌دید که چشم‌ها و شمشیرهای کوفیان جز به طمع غنیمت و خون به این صحنه نیامده است... زانوهایش هنوز می‌لرزید... عاقبت اما اسبش را هی کرد... ورق زندگی‌اش را برگرداند و پشت به سپاه تاخت... همه شیرینی شهادتش هم به همین برگرداندن ورق در دقیقه 90 است. آن قدر شیرین که به قول شاعر: «عاقبت جان تو در چشمه مهتاب افتاد... آه از این مُردن شیرین دهنم آب افتاد».

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.