زمزمه‌ای برپا شد که یک دژبان ریزجثه نوجوان ناآشنا، مانع از ورود کاروان مربیان شده و طناب را نمی‌اندازد!

گلی گم کرده‌ام؛ می‌جویم او را...

سکانس اول: شاید تنها فرد بی‌ریش و محاسن میان نفرات اعزامی به پادگان آموزشی بجنورد در اواخر سال ۱۳۶۰ بود!. صورت گردی داشت و با توجه به جثه کوچکش به نظر کمتر از ۱۴ سال طلوع و غروب آفتاب را دیده بود اما خودش می‌گفت چهارده ساله است. بچه‌ها مرتضی صدایش می‌زدند و اهل تربت‌حیدریه بود.

اینکه بومی خود تربت‌حیدریه خراسان رضوی بود یا از اطراف و اکناف این شهرستان، خیلی اطلاع دقیقی ندارم. حضورش در دوره آموزش نظامی نیز ماجرایی داشت تا چه برسد به جبهه رفتنش!. قد آقا مرتضی علاوه بر نوجوانی و صغر سنی‌اش، کوچک‌تر از همسن و سالانش به نظر می‌رسید. بدون شک هر ارزیابی با رفتنش به دوره آموزش نظامی مخالفت می‌کرد چه برسد به اعزام به مناطق عملیاتی. به همین دلیل بنا به صلاحدید مسئولان اعزام، به وی گفته شد که شرایط اعزام به دوره آموزشی را ندارد و باید به تربت حیدریه برگردد. بدقلقی در برابر این تصمیم مسئولان داشت. کمی اخم، گریه و بغض اما مشخص بود که دلگیر است. از او اصرار و از مسئولان اعزام انکار که حتماً باید به شهر و دیارش برگردد. در نهایت با اصرار زیاد و بی‌تابی‌های بسیار، این قاسم جبهه‌های حق علیه باطل خراسان رضوی با این تعهد که فقط برای آموزش اعزام شود، توانست نظر موافق مسئولان اعزام را بگیرد. زیر لب می‌گفت «خدا بزرگ است». آن هنگام شاید کسی خیلی به این جمله توصیفی در وصف خدای متعال که از لبان آقا مرتضی تکرار می‌شد، دقت نمی‌کرد. خلاصه در دوره آموزشی پادگان بجنورد ماند. خیره‌سر و یکدنده‌ای بود برای خودش و بلافاصله بعد اتمام دوره آموزشی به اعزام نیروی مشهد مراجعه کرد و درخواست اعزام داد! طبیعی بود که همه مخالفت کرده و از رفتنش به جبهه ممانعت شد.

سکانس دوم: سال ۶۰ به پایان رسید و سال ۶۱ تب و تاب عملیات غرورآفرین فتح خرمشهر آغاز شد. پس از فتح خرمشهر در خرداد ۱۳۶۱ تصمیم گرفته شد تا شماری از مربیان را برای کسب تجربه، تبادل تجربیات و به روز شدن اطلاعات به خرمشهر ببریم. کاروان مربیان به دژبانی دژ خرمشهر که رسید در نهایت بهت و حیرت بچه‌ها طناب ورودی دژبانی برای ورود روی زمین پهن نمی‌شد. حکم مأموریت نشان داده شده و مشکلی به نظر نمی‌رسید؛ پس مشکل چیست!؟. زمزمه‌ای برپا شد که یک دژبان ریزجثه نوجوان ناآشنا، مانع از ورود کاروان مربیان شده و طناب را نمی‌اندازد!.  دژبان نوجوان جلو آمد و سمت شیشه‌های خودروهای کاروان قرار گرفت! هنوز کسی وی را نشناخته بود اما «او» با دیدن حکم مأموریت فهمیده بود مربیان کدام پادگان آموزشی اذن دخول می‌خواهند!. وقتی صدای نوجوان -که با لبخند دلنشین وی همراه بود- بلند شد تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است!. «می‌خواهید راهتان ندهم...!؟ «آه! اینکه مرتضی است و نشناخته بودیمش! وارد خودروها شد و با مربیان حال و احوالپرسی مهربانانه‌ای کرد. رفت پایین و طناب را انداخت. بین خودمان بماند اما غیرقانونی خودش را به پشت جبهه رسانده بود. آنجا بود که معنای «خدا بزرگ است» را فهمیدیم!. عشق به مجاهدت وی را تا این نقطه مناطق عملیاتی کشانده بود؛ مثل تمام «قاسم» های نوجوان کربلای جبهه‌ها. داخل دژ شهید چراغچی رفته و در خط شلمچه به اجرای مأموریت پرداختیم اما دیگر مرتضی را ندیدیم و خبری از وی تاکنون در دست نداریم! اگر شما اثری، ردی و نشانی از این نوجوان رزمنده آن دوران (نفر سمت راست تصویر) به نام مرتضی در دست دارید، اطلاع دهید تا این گل گمشده و رزمنده نوجوان سال ۶۱ را پیدا کرده و پای خاطراتش بنشینیم؛ اگر با شهدای عالی‌مقام همنشین نشده باشد.

منبع: روزنامه قدس

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.