رقیه توسلی/
نمیدانند...! به نظرم برخی صاحب ملکها از مریخ آمدهاند و هیچ کدامشان نمیدانند صداهای مردمآزار و ساختمانهای بدقواره چشمخراش یعنی چه...!
آنها عمیقاً نمیدانند آلودگی صوتی و بصری چیست و چرا اینقدر همسایههایشان، جماعتی غُرغُرو مسلکاند که از سنگتراش، تخلیه مصالح، مرافعه کارگران، گودبرداری، جوشکاری، آرماتوربندی و الباقی قصه ساختن، دیوانهوار مینالند ...! حتی اگر آن مالک آنقدر فهیم باشد که پیش پیش روی بنر عریض و طویلی مراتب عذرخواهیاش را کتبی کرده باشد... مثل همین همسایه مسکنساز ما که به سلامتی برای هفت طبقه برنامهاش را تنظیم کرده و متأسفانه از دستش کاری برای آسایش دیگران برنمیآید.
«برادرخان» و «آفرینش» نشستهاند روی پلههای ایوان ... چادر گلدار را میکشم سرم و میروم کنارشان... خانه پدری از همیشه مظلومتر شده است وقتی جرثقیلهای غولآسا دورهاش کردهاند... وقتی نمیتوانیم بیدغدغه و آرام گپ بزنیم با هم در حریم شخصی... و مثل شهریورهای گذشته، عصرانه ببریم روی میز بالکن و آزادانه گشت و گذار کنیم در حیاط و آخرین میوههای باغچه را بچینیم و موها را شانه بزنیم و هوای پاک تهتههای تابستان را بدهیم توی ششهایمان.
من: کاش حداقل رخصت میدادند یک نفس راحت بکشیم بابت یکسال و خرده ای صبوری، بعد دوباره از خجالت اعصابمان درمیآمدند این بامعرفتها! (ریا نباشد همین یک ماه پیش ساختمان هشت طبقهای را در چندمتریمان فرستادیم خانه بخت.)
برادرخان: دقت کنید. انگار قرار نیست دیگر آرامشی در کار باشد؛ حتی به اندازه تماشای یک آسمان بی سنگ و سیمان. این روزها از خودمان هم حرف شنوی نداریم!
آفرینش: «نگار» دیروز میگفت سرت خبردار رفیق... باز آنجا شهر است، آدم میگوید جهنم! همه افتادهاند به ساخت و ساز... ما چه بگوییم پس... از اینجا و از دست بشر پُراشتها که آمده ییلاق را هم کرده بازار مسگرها... قدم به قدم، برج و بارو و قلعه و قصر و آسمانخراش... بهخدا اولش فکر کردیم آدرس را غلط آمدیم، بعد به نمره چشممان شک کردیم... اصلاً تو بگو در دو سال نبودنِ تو، مگر امکان دارد روستایی در کوهستان بشود شهر؟
نظر شما