در اینکه کودکان و بچه‌های امروز اصلاً شباهتی به بچه‌های دهه 60 ندارند، شکی نیست. منتها مقصر این شبیه نبودن، نه کودکان امروزی‌اند و نه بچه‌های دیروزی. یعنی اگر پس از خواندن این مطلب، احتمالاً حیرت‌زده شدید و یا از سرتان گذشت که: «بچه هم بچه‌های قدیم»! کمی به این بخش ماجرا فکر کنید که دلیل این همه تفاوت در شخصیت و رفتار کودکان دیروز و امروز، تفاوت شرایط و موقعیت یا همان روزگار است. و

ایران اوغلانی

مجید تربت زاده/

در اینکه کودکان و بچه‌های امروز اصلاً شباهتی به بچه‌های دهه 60 ندارند، شکی نیست. منتها مقصر این شبیه نبودن، نه کودکان امروزی‌اند و نه بچه‌های دیروزی. یعنی اگر پس از خواندن این مطلب، احتمالاً حیرت‌زده شدید و یا از سرتان گذشت که: «بچه هم بچه‌های قدیم»! کمی به این بخش ماجرا فکر کنید که دلیل این همه تفاوت در شخصیت و رفتار کودکان دیروز و امروز، تفاوت شرایط و موقعیت یا همان روزگار است. ویژگ‌ها و حال و هوای دهه 60 خواص و آثار عجیبی داشت. یکی اینکه می‌توانست کاری کند تا بچه‌ها خیلی زود دنیا و آرزوهای کودکانه‌شان رنگ عوض کند. دهه 60 می‌توانست یک‌شبه یا یک هفته‌ای، همه «بچگانه»‌های کودکان 11 یا 12 ساله را بشوید و از آن‌ها نوجوانان یا جوانانی بسازد که در 12 یا 13 سالگی مردانه فکر کنند، حرف بزنند و رفتار کنند.

این بچه از اردبیل آمده

رئیس جمهور از ساختمان ریاست جمهوری بیرون آمد تا خودش را زودتر به جلسه‌ای که باید در آن شرکت می‌کرد برساند. تا از ساختمان برسد به ماشین، سروصدا بلند شد. 20 متر آن طرف‌تر، محافظان ساختمان دور کسی حلقه زده بودند که حالا با داد و فریاد کودکانه‌اش، زمین و زمان را گذاشته بود روی سرش: آقای رئیس جمهوررررر... آقای خامنه‌ای، باید شما را ببینم... آقای رئیس جمهور...!

مسئول تیم حفاظت که دید رئیس جمهوری ایستاده و پیگیر ماجراست، رفت و چند دقیقه بعد برگشت که: «حاج آقا... بچه اس...نمی دونم چه جوری از اردبیل خودشو رسونده اینجا... گفته فقط می‌خوام آقای خامنه‌ای رو ببینم... حالا هم که دیده، التماس می‌کنه که می‌خوام حرف بزنم با آقا...».

رئیس جمهور عبایش را مرتب کرد و گفت: بذارین بیاد حرفش رو بزنه... وقت که داریم هنوز... پسرک یکی دو دقیقه بعد، با صورت سرمازده و اشک‌آلود جلو رهبر آینده انقلاب ایستاد و شنید که «سلام بابا جان... خوش آمدی... حالت چطوره پسرم؟...». زبانش اما بند آمده بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. پاسداری که او را آورده بود، گفت: «خب... اینم آقای خامنه ای... بگو حرفت رو دیگه...». فایده‌ای نداشت. قفل زبانش باز نشد تا وقتی که رئیس جمهور به زبان آذری پرسید: شما اسمت چیه پسرم؟ این را که شنید، ترس و بُهتش ریخت: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم...». صحبتشان گل انداخت تا «مرحمت» راحت و بی‌تکلف به زبان مادری از خودش و روستای محل زندگی‌اش بگوید و بعد هم برسد به آن خواهش عجیب و غریبش که: آقا جان... به مداحان و روحانی‌ها بگین دیگه روضه حضرت قاسم(ع) رو نخونن...!

چای گرمی

ماجرا از مسجد و پایگاه بسیج روستای «چای گرمی» آغاز شد. روستایی از توابع شهرستان «گرمی» در استان اردبیل و دشت سرسبز مغان. «مرحمت» فرزند دستفروشی بود که رزق و روزی‌اش را با خرید و فروش کالا در روستاهای منطقه بدست می‌آورد و مؤذن مسجد روستا هم بود. پای مرحمت به همین دلیل از چهار یا پنج سالگی به مسجد باز شده و تا بعدها ادامه پیدا کرده بود. انقلاب که پیروز شد، مرحمت تازه هشت سالگی را تمام کرده بود و دو سال طول کشید تا در سال 59، مسجد روستا بشود پایگاه بسیج و مسجد رفتن‌های مرحمت 11 ساله بیشتر و بیشتر شود. آن روزها حضور و فعالیت کودک 11 ساله در پایگاه بسیج البته خیلی چیزغریبی نبود و همیشه در امور فرهنگی و تبلیغاتی، کاری پیدا می‌شد که مرحمت از پس آن بربیاید. کودک اردبیلی اما به این قانع نبود. در دوره‌های آموزش نظامی هم با وجود همه مخالفت‌ها و دشواری‌هاش شرکت می‌کرد و در ضمن، یک‌تنه کارهای فرهنگی و تبلیغی پایگاه بسیج را پیش می‌برد. اگر چه جثه کوچک و چهره کودکانه‌اش اغلب توی چشم بود اما حرف‌ها و کارهایش آن‌قدر بزرگانه به نظر می‌رسید که بسیجی‌ها و اهالی روستا گاهی واقعاً بچگی‌اش را فراموش می‌کردند. همدوره‌ای‌هایی که چهار یا پنج سال از او بزرگ‌تر بودند، تعریف کرده‌اند که مرحمت موقع صحبت کردن با مسئولان منطقه، در بیان کمبودها و محرومیت روستا، گفتن از مشکلات و... اصلاً شباهتی به کودک 11 یا 12 ساله نداشت و همین ماجرا سبب حیرت همه و البته محبوبیت مرحمت در میان آن‌ها می‌شد.

اسلحه مرگبار

حتی در همان دهه 60 برای خیلی‌ها دشوار بود بتوانند روزی را تصور کنند که  مرحمت با آن جثه و هیکل ریزه میزه، فرصت و امکان حضور جدی در جبهه را پیدا کرده است. در خوشبینانه‌ترین حالت شاید کاری در واحد تدارکات یا تبلیغات به او واگذار می‌شد تا شور وشوق جبهه رفتنش را بخوابانند. اما جالب است بدانید قهرمان یکی از ماجراهای عجیب و غریب جنگ که احتمالاً داستانش را در فیلم و سریال‌های دفاع مقدسی دیده و یا جایی خوانده‌اید همین مرحمت مطلب خودمان است. عملیات، پیروزمندانه تمام شده بود، بچه‌ها خط را شکسته و عراقی‌ها را تارانده بودند. مرحمت با تاریک شدن هوا، بی‌خیال و البته بی‌اسلحه، داشت برمی‌گشت عقب که با دشمن رو در رو شد... فهمید توی تاریکی، افسرعراقی هنوز متوجه حضورش نشده... اطراف را کاویید و توی تاریکی لوله بزرگی به دستش آمد... بخشی از اگزوز لودر بود که حین خاکریز زدن، کنده شده بود... آن را مثل اسلحه زیر بغلش گرفت، بلند شد ایستاد و با همان ته لهجه آذری فریاد زد: قِف... یا چیزی مثل قف... افسر دشمن و همراهانش، بیشتر از اینکه معنی «قِفِ» مرحمت را بفهمند از اسلحه عجیب و غریب و هولناک زیر بغل این رزمنده فسقلی جا خورده بودند... دست‌هایشان را بالا بردند و آن جور که مرحمت خواسته بود، بدون کوچک‌ترین مقاومتی تا مقر نیروهای ایرانی دویدند... افسر عراقی بیشتر از فکر کردن به اسارت، توی کف آن سلاح مرگبارعجیب و غریب مانده بود!

قاسم(ع) هم 13 ساله بود

با بغض و بریده بریده به رئیس جمهور گفت: «آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدین که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانن»! بعد هم وسط گریه‌هایش ادامه داده بود که: «حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه دادن بره توی میدان و بجنگه، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌ده به جبهه برم...هر چه التماسش می‌کنم، می‌گوید 13 ساله‌ها رو نمی‌فرستیم، اگه رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بَده، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) رو برای چی می‌خونن»؟!

 کودکی که جلو رئیس جمهور وقت ایستاده بود، منطق، آرزو و عزم و اراده‌اش آن قدر شبیه مردهای آن روزگار بود که شخص اول مملکت احساس کرد پاسخی به سؤالش ندارد. فقط پرسید: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است». این بار پسرک جز گریه پاسخی نداشت. حرف‌هایش را زده بود و چیزی را ناگفته نگذاشته بود. رئیس جمهور او را در آغوش گرفت و گفت: رفتی جبهه، سلام من رو به رزمنده‌ها برسون! قبلش البته سپرد که تماس‌های لازم برای راه افتادن کار مرحمت گرفته شود. پسرک اردبیلی این بار وقتی سراغ فرمانده سپاه و دیگر مسئولان جبهه می‌رفت، خاطرش جمع بود. حکم اعزامش را رئیس جمهور صادر کرده بود: «رفیق ما، مرحمت عزیز می‌تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود. امضا: سیدعلی خامنه‌ای، رئیس جمهور»!

... با نامه امام برمی‌گرده!

فرمانده سپاه اردبیل پیشاپیش خبردار شده بود که «مرحمت بالازاده» برای رساندن خودش به جبهه‌ها چه کرده است. همان طور که انتظارش را داشت، سروکله مرحمت با لب‌های خندان پیدا شد. می‌توانست این بار هم او را سر بدواند یا کاری کند که جایی پشت خط، دستش و سرش را بند کنند. اما به همکاران گفته بود: چه فایده... اینو من می‌شناسم... الآن نگذاریم بره، فردا می‌ره از امام خمینی نامه اعزام به جبهه می‌گیره!

مرحمت با سفارش و ضمانت رئیس جمهور پا به جبهه‌ها گذاشت. از ترس اینکه مبادا دوباره سن و سالش را بهانه کنند، کمتر و دیر به دیر مرخصی می‌آمد. خودش را رسانده بود به «مهدی باکری» و با او رفاقتی به هم زده بود تا همیشه در کنارش باشد. کودک آغاز دهه 60، سرانجام 21 اسفند 1363 وقتی هنوز 14 سال بیشتر نداشت، تا آخر مردانگی و بزرگی رفت و در عملیات بدر، کنار فرماندهش «مهدی باکری» سر و صورت و سینه‌اش را سپر تیر و ترکش‌هایی کرد که به تاراج حیثیت و غیرت زنان و مردان ایرانی آمده بودند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.