در دوران مشروطه بخشی از جریان روشنفکری سعی می‌کند با اصلاح دین پیش برود تا هم به اهداف سیاسی اجتماعی خودشان برسند، هم رقیبی به اسم دین -که متولیان زیادی چون علما و دین‌داران و ... دارد- را که مانعی در مقابل رسیدن به اهدافشان است کنار بزنند.

جریان روشنفکری پیش‌قراول و پیاده‌نظام استعمار و استبداد

مسئلۀ نسبت جریان روشنفکری و دین در دوران معاصر مسئله‌ای است که چند نوسان یا به‌عبارت‌دیگر حرکت سینوسی دارد؛ به این معنا که گاهی جریان روشنفکری ادعای پیرایش و اصلاح دین را دارد و معتقد است برای بهینه زیستن در دنیای جدید باید دین پیرایش بشود، یک‌سری حواشی و زوائد و پیرایه‌های دین کنار برود و هسته اصلی دین باقی بماند. آن هسته بنیادی‌ترین مؤلفه‌ دین است و خیلی راحت‌تر و بهتر می‌تواند در دنیای جدید اصول و بنیادهای جدید در حوزه سیاست و فرهنگ بقا پیدا کند. ادعای اولیه جریان روشنفکری اصلاح دین برای بقای دین در دنیای جدید است (این مختص روشنفکران دوره مشروطه است). در همان دوره روشنفکرانی حضور داشتند که اساساً دین را نفی می‌کردند؛ یعنی دین‌داری در دنیای جدید را امکان‌پذیر نمی‌دانستند و دین را مساوی می‌دانستند با یک‌سری گزاره‌های اساسی که اساساً ارتباطی با دنیای جدید ندارد.

 در دوران مشروطه بخشی از جریان روشنفکری سعی می‌کند با اصلاح دین پیش برود تا هم به اهداف سیاسی اجتماعی خودشان برسند، هم رقیبی به اسم دین -که متولیان زیادی چون علما و دین‌داران و ... دارد- را که مانعی در مقابل رسیدن به اهدافشان است کنار بزنند. آن‌ها برای کنار گذاشتن دین و متولیان دینی، اصلاح دین را مطرح می‌کنند. نگاه خوش‌بینانه به این جریان معتقد است که آن‌ها دغدغه دین داشتند. رویه این جریان، به طور خاص جریانی که احمد کسروی آن را رهبری می‌کرد، به ما نشان می‌دهد که این‌ها نه تنها دغدغه دین نداشتند بلکه اساساً دغدغه‌هایی در تقابل با دین و حتی تقابل با دغدغه‌های اجتماعی داشتند. آن‌ها مدعی بودند ما برای بهزیستی مردم و تطبیق بهتر با دنیای جدید و شرایط مدرن این مؤلفه‌ها و سیاست‌های اجتماعی فرهنگی را ارائه می‌کنیم، درصورتی‌که این‌گونه نبود. کسروی با اصلاح دین شروع می‌کند، در گام بعد به کیش جدیدی تحت عنوان پاکدامنی می‌رسد و سعی می‌کند با بیرون کشیدن مؤلفه‌هایی از سنت باستانی ایران بر یک‌سری گزاره‌های اخلاقی تأکید کند که اگر مردم از این گزاره‌ها پیروی کنند با دنیای جدید همراه می‌شوند. اما در گام بعدی ما نفی دین و به طور خاص، نفی گزاره‌های دین اسلام را در آرای آن‌ها می‌بینیم.

در دوره پهلوی اول (رضاشاه) همسویی فراوانی بین اهداف این طیف از روشنفکران و قدرت و ساختار فرهنگی آن دوره وجود داشت. کتاب‌های آن‌ها به میزان بالایی منتشر می‌شد، حتی در نهادهای فرهنگی و آموزشی تبلیغ می‌شد. با کنار رفتن رضاشاه عملاً طغیانی از سوی روشنفکران علیه دین و جامعه دینی می‌بینیم. وقتی کسروی از سوی علما و جریان‌های مذهبی دعوت به مناظره می‌شد نتیجه‌ای دربر نداشت و نهایتاً کار به حذف کسروی رسید. این ناشی از این است که اساساً این جریان روشنفکری چه در گام نخست (اصلاح) و چه در گام میانی و چه در گام نهایی (نفی دین) به تنها چیزی که توجه نداشتند توان اجتماعی است؛ اینکه مؤلفه‌ها و گزاره‌هایی که بیان کردند، به چه میزان به زیست مردم در دنیای جدید کمک کرد؟ اگر این گزاره را بپذیریم که دغدغه جریان روشنفکری در جهت منافع مردم بود حداقل می‌بایست از سوی مردم با آن‌ها همدلی صورت می‌گرفت. آن‌ها اصلاً به خوی و فرهنگ عمومی مردم دقت نمی‌کردند؛ کمااینکه می‌بینیم بیشترین نفی اجتماعی از طرف همین گروه صورت گرفت. قاتلین کسروی دقیقاً از همین مردم و از طبقات پایین اجتماع بودند.

 لذا اگر بخواهیم جمع‌بندی کنیم، باید بگوییم جریان روشنفکری در هر گامی که برداشت به بن‌بست خورد و این ناموفقیت باعث رویارویی مردم با این جریان شد و نهایت چیزی که بیرون آمد، تخاصم عمومی بود. شاید من به‌عنوان یک محقق با بسیاری از دغدغه‌های نواب همدل نباشم، اما به آن‌ها حق می‌دهم که این برخورد را بکنند؛ چراکه تخاصمی که کسروی با دین‌داری و اسلام داشت، این رفتار را ناگزیر می‌کرد. وقتی کسانی به بنیان‌های اسلامی و تقدسات اسلامی به شدیدترین نحو حمله می‌کنند و در مقابل رقبای دینی این جریان امکان پاسخ به صورت مکتوب را ندارند و مجبورند به صورت مخفیانه افکار خود را منتشر کنند، پاسخ این اهانت‌ها را از عموم مردم می‌گیرند، چون مردم علقه‌های دینی دارند و توهین به دین را برنمی‌تابند.

در پاسخ به این مسئله که چرا روشنفکران ما دین را در تقابل پیشرفت می‌دیدند، باید گفت دلایل مختلفی را می‌توان برشمرد. مهم‌ترین دلیل این بود که آن‌ها دین را قابل تطبیق با شرایط جدید نمی‌دیدند؛ چراکه فهم آن‌ها از دین غلط بود. آن‌ها دین را یا یک‌سری مؤلفه‌های کلان و بنیادین می‌دیدند و یا مناسک اجرایی؛ درحالی‌که دین مجموعه‌ای از مبانی نظری مثل توحید، معاد، نبوت و امثال این‌ها (که ما به‌عنوان اصول دین می‌شناسیم) و مناسک عملی است. این را هم در نظر بگیریم که بخش عظیمی از مناسک دینی ما سهم مهمی در حفظ توان اجتماعی دارد؛ مثلاً عزاداری عاشورا که در اجرای این مناسک دینی بین مردم یک شهر همدلی ایجاد می‌شود، مقوله‌ایست که به‌شدت مورد نقد این گروه قرار می‌گرفت. روشنفکران ما به جای آنکه از این فرصت استفاده کنند، آن را به ابزاری برای حمله به دین تبدیل کردند؛ در واقع نوعی انشقاق اجتماعی در جامعه به وجود آوردند.

 دلایل همه این‌ها، این است که دین را به‌درستی فهم نکردند و شناخت دقیقی از دین نداشتند. دین را دین مسیحی می‌دیدند. در اصول و مبانی معرفتی‌شان که برگرفته از اندیشه غربی بود دین را نفی می‌کردند، چراکه دین مسیحیت عموماً با عقلانیت دنیای جدید ناسازگار است. آن‌ها این مسئله را به اسلام هم تعمیم دادند و نتیجه گرفتند که دین باید کنار برود. البته در کنار بدفهمی دین می‌توانیم دنبال چرایی‌های دیگر برای این رویکرد روشنفکران هم باشیم، مثل نگاه توطئه‌محورانه، نگاه استعماری، نگاه فراماسونری. می‌دانیم که جریان روشنفکری در ایران همواره پیش‌قراول و پیاده‌نظام استعمار و استبداد بود. مصداق این حرف هم بسیاری از روشنفکران هستند که با رضاشاه و محمدرضاشاه همکاری داشتند و به‌شدت سینه‌چاک کنسرسیوم نفتی و یا خواهان اهدای نفت شمال به شوروی بودند. در واقع آن‌ها به‌نوعی خواهان سیاست‌هایی علیه منافع ملی بودند.

با همه این احوال باید گفت برای رسیدن به توسعه باید تلاش کرد. برای رسیدن به پیشرفت یک‌سری مؤلفه‌ها و بنیان‌هایی وجود دارد که اگر آن‌ها حاصل شود توسعه هم حاصل می‌شود. تجربه‌های دیگر کشورها نشان می‌دهد برای پیشرفت نیازی به کنار گذاشتن دین نیست. این یک بدفهمی است که پیشرفت را مساوی با کنار گذاشتن دین بدانیم. اصلاً این طرح مسئله اشتباه بود. می‌دانیم که مهم‌ترین مبانی معرفتی دنیای جدید از مدارس دینی غرب پدیدار شد. بسیاری از دانشگاه‌های اروپا در ابتدا مراکز دینی بودند. محصول روشنفکران ما در جهت تجدیدنظرطلبی در دین نه تنها باعث تطبیق دین با دنیای جدید نشد، بلکه بیشتر خشونت را ترویج کرد.

انتهای خبر/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.